• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پنج فصل و تو | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها بازدیدها 679
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
337
پسندها
1,856
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #31
- و همیشه خوراکی اضافه داشت. موگه هم همیشه یه شعر تو کیفش بود. منم همیشه یه نقشه برای فرار از کلاس ورزش.
مامان گفت:
- من که از همون اول می‌دونستم شما سه‌تا یه‌جور خاصی با همین. یادته دنیز؟ اون روز که تو حیاط مدرسه، بچه‌ها رو با صداهای عجیب می‌ترسوندی؟
دنیز زد زیر خنده.
- وای خاله‌جون! هنوز یادتونه؟
مامان گفت:
- چطور یادم نباشه؟ اون دختر بیچاره، نازنین، تا یه هفته از زیر درخت توت رد نمی‌شد!
تینا گفت:
- آره، دنیز یه‌بار با نی نوشابه صدا درآورد، همه فکر کردن جن اومده!
گلی با دهان باز گفت:
- واقعاً؟ خاله دنیز؟ تو بچه‌ها رو می‌ترسوندی؟
دنیز با شیطنت گفت:
- فقط اونی که فکر می‌کرد زرنگ‌تر از ماست!
موگه خندید.
- ولی بعدش خودت ترسیدی، یادت رفته؟
دنیز گفت:
- خب… اون سایه‌ی پشت پنجره واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
337
پسندها
1,856
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #32
من هنوز پشت چارچوب ایستاده بودم. نمی‌توانستم جلو بروم. فقط نگاه کردم. به محمد، به گلی، به قاب عکس. در همین لحظه، علی از حیاط برگشت. در را آرام بست و وارد آشپزخانه شد.
نگاهش برای لحظه‌ای به من افتاد. چیزی نگفت. اما من حس کردم… او هم شنید. و در دل گفتم:
*بعضی زخم‌ها، با صدای زنگی کوتاه، با نگاه کودکی بی‌خبر، دوباره باز می‌شوند، نه با درد،
بلکه با خاطره‌ای که هنوز نفس می‌کشد.*
فقط سرم را خم کردم و دعوت مامان رایان را به مامان رساندم، بی‌صدا، بی‌حرف، مثل کسی که هنوز در دلش چیزی مانده باشد.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا