• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
در حال باز کردن قفل تبلتش، بی‌مقدمه پرسید:
- رنگ مورد علاقه‌ت چیه؟
ابروهایم بالا پریدند.
- چی؟!
خونسردانه، لیوان شیرکاکائویی از درون سینی برداشت و جلویم گذاشت.
بدیهی جواب داد:
- چرا تعجب می‌کنی؟ فقط یه احمقه که اموالش رو نمی‌شناسه!
چشم‌هایم ریز شدند.
- خیلی جدی نگرفتی؟
شانه بالا انداخت.
- آره، چون جدیه!
در حال تاب دادن قلمش ادامه داد:
- و اگه می‌خوای از لیست اموالم خارج بشی، محض اطلاعت باید بگم من کاملا به منطق دیگی که برای من نجوشه، می‌خوام سر سگ توش بجوشه، پای‌بندم!
انرژی زنانه که بماند، مهدیه انرژی انسانی‌ هم نداشت! توده‌ی عظیمی از تشعشعات شیطانی بود.
- طوسی رو... احتمالا ترجیح می‌دم.
وقتی جواب می‌دادم، خط و نشانی نبود که در سرم برای محمدمهدی نکشیده باشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مهدیه از درون آشپزخانه، با قلم نوری‌اش دست تکان داد و پر انرژی خندید.
- صبح به خیر...
دست‌هایش را زیر چانه زد و ادامه داد:
- واقعا بهت اومده، نیک‌آیین!
به لباس و شلوار راحتی آبی‌ کم‌رنگی‌ که شب گذشته برایم آورد و هنوز در تنم نشسته‌ بودند، اشاره می‌کرد. طیف آبی‌ روشنشان، با چشم‌هایم ست شده بود که به نظر عمدی می‌رسید.
محمدمهدی که با پیش‌بند گل‌گلی! پای گاز ایستاده بود، برگشت و با دیدنم لبخند زد.
- صبح عالی، متعالی! منور کردی آشپزخونه رو...
در حال ورود به آشپزخانه، برای هر دو، مودبانه سری تکان دادم.
- صبحتون به خیر.
آشپزخانه‌ی بزرگی بود که به دو سمت سالن سرتاسری «L» مانند خانه، اوپن داشت. تم ترکیبی‌ای از آبی روشن و صورتی کم‌رنگ داشت.
مهدیه طبق معمول همراه قلم نوری و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
کلافه دستی در موهایم فرو بردم. عجب نفهمی! حتی تا تشبیه خودش به مال هم پیش رفت.
زیر چشمی نگاهی به محمدمهدی انداختم بلکه او چیزی بگوید که دیدم بی‌تفاوت، با دست ضرب‌در نشان داد و برائت جست.
- من وارد این بحث نمی‌شم!
خواهرش را خوب شناخته بود؛ جلوداری را به مهدیه سپرده بود که با چشم‌های ریز شده، طلب‌کار نگاهم می‌کرد.
سرم داشت درد می‌گرفت. حتی برای من بی‌تفاوت هم به زبان آوردن بعضی چیزها سخت بود، خیلی سخت...
سرم را پایین انداختم و این بار، بیشتر کوتاه آمدم. کامل‌تر توضیح دادم:
- مسئله فقط اون قاتل نیست، جو روستایی که می‌خوام بهش برم هم درست نیست. خونه‌ی قدیمی‌مون وسط جنگله، از آخرین خیابون روستا تا اون‌جا سریع‌ هم بریم حداقل یک ساعت و نیم پیاده‌رویه و در عین حال تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
تمام شد. چشم‌هایم را بستم. شاید گفتن تمام حقیقت از آمدن منصرفشان می‌کرد، شاید حتی بی‌خیال زنده ماندنم می‌شدند؛ این، بهترین کار و بهترین نتیجه بود! بود و نبود یک آدم نامشروع مرده‌نشین در دنیا فرقی نداشت.
- اوه... باید چندتا گالن بنزین به لیست خریدهام اضافه کنم. موندم می‌تونم یه تویوتا دو کابینه‌ی سرپوشیده برای امروز جور کنم یا نه؟
مهدیه بود که با دستی زیر چانه‌اش و فکری به شدت مشغول، سکوت را به صورت کاملا بی‌ربطی شکست!
سرم را با تعجب بالا آوردم که دیدم محمدمهدی هم با تلفن همراهش کار می‌کند! و جواب داد:
- ماشینش با من... حله...
و من، نمی‌فهمیدم چه خبر است!
با تردید تکرار کردم:
- گالن بنزین؟!
و مهدیه با لبخند سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- آره، برای آتیش زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
خاک مامان؟ قسم سنگینی خورد!
- روحشون شاد. نیاز نیست همچین قسمی بخوری‌.
تجربه کردن چیزی بدتر از مرگ که احتمال کمی داشت، بدتر از زمین انداختن همچین قسمی که نبود، بود؟ فکر نمی‌کردم؛ پس تنها چشم‌هایم را بستم و خم شدم.
نزدیک شدن دست‌های مهدیه را احساس می‌کردم و به محض این که شیء سردی به گردنم گرفت، مهدیه با خنده گفت:
- حالا می‌تونی راحت باشی!
خوب بود که صدایش انرژی قبلش را پس گرفته بود. چشم‌هایم را باز کردم و راست ایستادم.‌ دستم را روی گردنم گذاشتم و سرم را تا حد امکان خم کردم.
همان لحظه‌ که سردی‌اش را حس کردم، حدس زدم و حدسم درست بود؛ مهدیه، یک زنجیر نقره‌ای با حلقه‌های ضخیم به گردنم انداخته بود که بیش از حد تنگ بود! گردنم را اذیت نمی‌کرد اما به سختی می‌توانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد.
- نه، کوله‌مه که خودم می‌آرم.
- پس من جلوتر می‌رم.
سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. مهدیه به اتاقش برگشت و من، به سمت سالن رفتم.
بالای راه‌پله که رسیدم، به محض دیدنم، چشم‌های محمدمهدی درخشیدند و چنان زیر خنده زد که مجبور شد خم شود تا دلش را بگیرد.
پوفی کردم... حدس زدن دلیلش سخت نبود.
خنده‌اش که آرام‌تر شد، در حال پاک کردن اشک جمع شده در چشمش، گفت:
- پس به گردن تو هم طوق بردگی رو انداخت!
تشبیه به جایی بود! در ادامه آستینش را بالا زد و دست‌بند تنگ پلاتینیومی‌اش را نشان داد.
- من هم یه دونه دارم.
چه خندان هم می‌گفت!
تازه متوجه شدم قفل دست‌بندش حالت مکعب مستطیلی شبیه قفل زنجیر من دارد! دست‌بندش هم به اندازه‌ای تنگ بود که از دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دوتا چمدان لباس سبک‌تر بودند که من عهده‌دارشان شدم و چمدان مواد غذایی، گر چه یکی بود اما به خاطر سنگین بودنش محمدمهدی با دو دست باید آن را می‌کشید و عقب عقب می‌آمد.
پس از قفل کردن ماشین، با راهنمایی من به راه افتادیم و در آن وضعیت هم، مهدیه بی‌خیال نشد؛ گویی می‌خواست پروفسورای نیک‌آیین‌شناسی‌اش را بگیرد!
- سوال‌جوابمون رو ادامه بدیم؟
مهدیه ثابت کرده بود شبیه محمدمهدی جواب رد نمی‌پذیرد؛ بنابراین سکوت کردم که خندید و ادامه داد:
- این جنجالی‌ترین سوالمه! از چه تایپ دختری خوشت می‌آد؟
ابروهایم بالا پریدند. نه تنها مهدیه، که محمدمهدی هم با کنجکاوی نگاهم کرد. گویی او هم برای جواب این سوال مشتاق بود!
لحظه‌ای مکث کردم. تا به حال به این سوال فکر نکرده بودم. چه جوابی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
و با نگاه عمیقی‌ به ساختمان، معنادار ادامه داد:
- معلومه با فکر زیادی ساخته شده!
و آرام، در حدی که شک داشتم درست شنیده‌ام یا نه، زمزمه کرد:
- با عشق!
عشق؟! خب... احتمالا مامان این‌جا را برای پنهان کردن بچه‌ی لکه‌ی ننگش ساخته بود و در عین حال، نمی‌خواست برای من کم گذاشته باشد؛ فضای درونی اختصاصا برای پسربچه طراحی شده بود و... روزهای خوبی را درونش گذرانده بودم، پر از مهر و محبت، به غیر از آن چهارماه... نمی‌دانم!
اما علامت تعجب و سوال اصلی، شنیدن چنین چیزی با آن چهره از محمدمهدی بود!
فقط... ترجیح دادم سکوت کنم، تا همان روزی که قرار بود بگوید از کجا می‌دانست قرار است بمیرم و منظورش از زندگی کردن من چیست... به هر حال، به نظر می‌رسید برای خود محمدمهدی هم سنگین باشد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
حالش اصلا خوب نبود. چرا؟ چرا خیره به نقش یک گورخر باید این را می‌گفت؟ چرا باید شبیه چیز مهمی، نقشی ارزشمند، گورخر کج و ناشیانه را لمس می‌کرد؟ من با جسد پوسیده‌ی مامان در این خانه بودم، چرا محمدمهدی می‌لرزید و دردناکش می‌خواند؟ اصلا به چه چیزی می‌گفت دردناک؟
سوال‌های زیادی برای پرسیدن داشتم اما حال محمدمهدی برای چنین چیزی مناسب نبود.
مهدیه، سریع کوله‌هایش را روی زمین انداخت و به سمت محمدمهدی رفت. یک قدمی‌اش ایستاد و با تردید، دست‌هایش را روی شانه‌‌های محمدمهدی گذاشت و مالششان داد.
دست محمدمهدی پایین افتاد و با تأسف، چهره‌اش را پوشاند.
احتمال دادم به یک استراحت و شاید مکالمه‌ی خصوصی‌ای با هم نیاز دارند؛ بنابراین به سمت مهدیه رفتم. در سکوت با تکان دستم توجه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
36
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
محمدمهدی هم با لبخند گفت:
- شیرکاکائو داغ هم با من!
و آستین‌هایش را بالا زد.
- وسایل مهدیه رو توی اتاق بغلی گذاشتم، برای مامان بود؛ پس فکر کردم برای یه خانم مناسب‌تر باشه...
مهدیه در حال آب‌کشی ابتدایی ظرف‌ها گفت:
- ممنون.
- خواهش‌ می‌کنم.
رو به محمدمهدی ادامه دادم:
- تو توی کدوم اتاق می‌خوابی؟
بدون بیرون آوردن سرش از چمدان مواد غذایی که تا کمر درونش خم شده بود، گفت:
- پیش تو! بی‌زحمت...
- پس من ساک تو رو می‌برم توی همون اتاق.
- دستت طلا!
در واقع تنها دنبال کاری بودم که انجام دهم و برای خودم آن کار را ایجاد کردم. بی‌کار نشستن وقتی محمدمهدی و مهدیه هر کدام کاری را برعهده گرفته بودند، کمی معذبم می‌کرد.
به سالن رفتم و چمدان محمدمهدی را تا اتاق قدیمی خودم کشیدم. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا