• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 109
  • بازدیدها بازدیدها 1,296
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #101
زیبا بود و شاید خنده‌دار بودم اما به نظرم، به وایب شخصیتی که در همان ملاقات قدیمی از او برداشت کرده بودم، می‌آمد.
- الان کجاست؟
مهدیه که انگار خیالش راحت شده بود قرار نیست واکنش فراانتظاری داشته باشم، نفس راحتی کشید و سبک‌بال‌تر جواب داد:
- تحت بازداشت خونگیه؛ دقیق نمی‌دونم اما انگار مدارکی پیدا شده که نشون می‌ده در یه سری خلاف‌های کوچیک‌ با شارایل هم‌کاری داشته... وکیلش دنبال کارهاشه و البته، به خاطر هم‌کاری سر ماجرای تو و بعدش، یه سری امتیازات براش قائل شدن، اومده بود دیدنت و... حقیقتا دوست داشت وقتی بیدار شدی، بدونه مایل به دیدنش هستی یا نه که اگه مشکلی نداری، به دیدنت بیاد.
مهدیه جمله‌اش را با احتیاط به پایان رساند. گویی از جواب منفی‌ام می‌ترسید. حق می‌دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #102
محمدمهدی، در حالی که با وسواس پتو را روی شانه‌هایم مرتب می‌کرد که ترجیحا حدالامکان از گردن به پایینم را بپوشاند، گفت:
- پشت در منتظر می‌مونم، بلند صدام کنی، می‌آم پیشت.
- ممنونم.
تایی از پتو را دور گردنم پیچاند. خم شد که صورتش مقابل چهره‌ام قرار بگیرد و لبخند دندان‌نما و دلگرم‌کننده‌ای زد.
- امیدوارم صحبت شیرینی داشته باشی!
جوابی ندادم. در مورد مزه‌ی گفت و گویمان نظری نداشتم‌. یک جورهایی علی رغم انتظار چند ساعته‌ام، در آن لحظه حتی مطمئن نبودم می‌خواهم از کجا شروع کنم.
محمدمهدی که سکوتم را دید، شانه‌هایم را گرم فشرد.
- خوب پیش می‌ره، فقط از این فرصتت استفاده کن!
باز هم جوابی ندادم. گویی به دهانم مهر زده باشند، احساس عجیبی داشتم. محمدمهدی خندید، با شیطنت چشمک زد، دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #103
- من... من نمی‌دونم.
سردرگم و بی‌هدف نگاه چرخاندم. گرفته‌تر، درمانده‌تر، ادامه دادم:
- توی سرم پر از سواله؛ چرا؟ چرا به این‌جا رسیدی؟ چرا با... با اون مرد درگیر شدی؟ و بیشتر از همه، چرا وسط درگیری عقب کشیدی؟ چرا دورم ننداختی؟ اون همه زحمت، تلاشت برای جمع کردن اون مدارک، قربانی کردن زندگی‌ت... چه‌طور ازشون گذشتی؟ باید از من می‌گذشتی! باید من رو می‌دادی پدرم، از خون خودش بودم، باید من رو می‌ذاشتی و فرار می‌کردی، نه که... نه که...
نفسم بند آمد.‌ گفتنش سخت بود. دلم می‌سوخت. اشک به چشم‌هایم نیش زد. با درد ادامه دادم:
- اون چه انتخابی بود که کردی؟ چرا فکر کردی زندگی به قیمت... به قیمت مرگ تو رو دوست دارم؟ هیچ‌ گزینه‌ی دیگه‌ای نبود؟ چرا اون... درد داشت، می‌فهمم...
امان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #104
مامان گفت؛ بی‌مکث، محکم، کمی بلند و با رگه‌هایی از خنده و میلح... از بلندی‌اش کمی جا خوردم. چشم‌هایم خشک شدند و مامان، آرام‌تر ادامه داد:
- دنیا همینه، یه منظومه‌ی بی‌منطق از از دست دادن و به دست آوردن... خیلی چیزها رو از دست دادی، شاید این دو کفه‌ی ترازو برابری نکنن اما خیلی چیزها رو هم به دست آوردی که دیگه می‌خوای زندگی کنی؛ حقیقت خودت، دوتا دوستی خالصانه، خواهرت اصیلا و... تو هنوز هم می‌تونی به دست بیاری، شبیه منی که تو رو ته زندگی‌م به دست آوردم!
مبهوت به جسد مامان نگاه کردم. حرف‌هایش در سرم تکرار شدند. راست می‌گفت.
موثر بود؛ حقیقتی که از خودم فهمیدم، نحس بودنی که واقعا وجود نداشت، همراهی محمدمهدی و مهدیه با همان اخلاق‌های عجیب و غریبشان، و موجود ناشناخته‌ای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #105
خندیدم.
- نیازی به عذرخواهی نیست. به خودت این‌جوری نگو.
مامان احمق نبود؛ به اندازه‌ای باهوش بود که رسام شیفته‌اش شود.
- از اول داستان جالبی نبود اما سعی می‌کنم با جزئیات بی‌خود بدترش نکنم. ناخوداگاه بود، به عادت... و گر نه خودم هم از مرورشون لذت نمی‌برم!
می‌خواستم با جزئیات بدانم، حتی اگر آزارم می‌داد، حقیقت فرار کردن نداشت؛ با این حال، وقتی مامان گفت مرورش برای خودش هم سخت است، کوتاه آمدم.
- آخرین بار که داشتم فرار می‌کردم، به یه مرد برخوردم. قصد عجیبی مثل مزاحمت نداشت اما هنوز، یه جور ناخوشایندی نگاهم می‌کرد. حس می‌کردم یه چیزی درست نیست ولی اون، از در مهربونی‌ وارد شد.‌ گفت می‌تونه بهم کمک کنه. اون‌قدر می‌خواستم به پدر و مادرم برسم که همه چیز رو با همون فارسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #106
- خونه‌ی مه‌گل نزدیک اون چهار راه بود. مه‌گل سه سال از من بزرگ‌تر بود. قلب مهربونی داشت. در حد توانش، همیشه از خونه‌شون برامون خوراکی‌های خوش‌مزه می‌آورد، حتی یه بار قسمتی از کیک تولدش رو آورد... چیزایی که می‌آورد، خوش‌مزه‌ترین چیزهایی بودن که می‌تونستیم بخوریم. اون مرد، کسی رو مدرسه نمی‌فرستاد. مه‌گل بود که بهم یاد داد به فارسی، بخونم و بنویسم. نمی‌گم روزهای عالی‌ای داشتم، برای خانواده‌م دل‌تنگ بودم اما حداقل لحظاتی که با مه‌گل می‌گذروندم رو دوست داشتم.
لبخند ملیح ته لحن صدای مامان، عمق دوست داشتنش و غرق شدن در آن خاطرات را می‌رساند.
- همون‌طور که با مه‌گل صمیمی شدم، صمیمیتم با بچه‌ها هم بیشتر شد. بالاخره نیما هم باهام حرف زد. هر کدوم از اون بچه‌ها داستان خودشون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #107
داشتم فکر می‌کردم چه می‌شد اگر بچه‌ها می‌توانستند از مادرهایشان مراقبت کنند؟ حتی پیش از این که به دنیا بیایند، از وقتی مادرشان به دنیا می‌آمد... یک فانتزی شدیدا ناسازگار با قانون خلقت بود اما... این که درد گذشته‌ی مادرت را بکشی و نتوانی کاری کنی هم منطق نداشت، نامردی بود.
- توی اون مدت فهمیده بودم باندی که من رو به بی‌گاری کشیده، اسمش نیش‌ماره!
تک ابرویم بالا پرید. سرم ناخوداگاه بالا آمد. مبهوت پشت سر هم پلک زدم. صدای محمدمهدی در پس زمینه‌ی ذهنم جان گرفت. نقشه‌ی ارتباط مامان با اندیش و رسام، دلیلش برای خواستن نابودی اندیش، کامل شد؛ نیش‌مار، بخش قاچاق مواد مخدر اندیش بود!
- همون موقع‌ها... اتفاقی مه‌گل رو توی یه پارک دیدم. وقتی بچه بودیم و هنوز حافظه‌ای برای یادآوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #108
مامان با مکث کوتاهی پرسید:
- اسم اندیش رو خود رسام گذاشته، می‌دونی به چه معناست؟
می‌دانستم. مشخص بود. «اندیش» نام عجیبی برای یک سازمان خلاف‌کاری بود. بیشتر به نام یک مدرسه یا موسسه‌ی تحقیقی می‌آمد.
- اندیش از بیندیش... به معنای فکر کن!
مامان لبخندی زد.
- دقیقا... احتمالا از حرف‌های رسام متوجه شدی ولی در کل، یه آدم حساس وسواسی نسبت به دانش، تفکر، هوش و توانایی بود. همین اندیش رو بالا کشید. معتقد بود خلاف، حتی بیشتر باید با فکر پیش بره... همین حساسیتش، منجر به یه متد تربیتی افراطی شد و من رو با توانایی‌هام، تنها شخص مناسب برای پرستاری اصیلا دید.
تا حدودی فهمیده بودم؛ جوری که رسام با تحسین از هوش آشوب می‌گفت،‌ چیزی که آن‌قدر شیفته‌اش کرد که آشوب را نزدیک خودش کند و هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #109
- من برنامه‌ای برای داشتن بچه از رسام نداشتم، می‌خواستم نابودش کنم، باید نگران می‌شدم، استرس می‌گرفتم، به انتخاب‌های ناخوشایند فکر می‌کردم ولی... وقتی فهمیدم، هیچ کدوم این اتفاقات نیفتاد! حتی بهشون فکر هم نکردم... اولش یه بهت شیرین بود و بعد، بالاخره بعد از سی سال از زندگیم، دوباره مزه‌ی ذوق کردن رو تجربه کردم.
مامان سریع‌تر حرف می‌زد. مکثی که بین جملاتش نبود، هیجان و ذوقش را می‌رساند. لبخند دلنشینی داشت. صدایی ملیح و سرزنده...
- تو مثل یه نقاش ماهر با اومدنت یهو دنیای سیاه و سفیدم رو‌ رنگی کردی! عشقی که بهت داشتم، نفرتم رو شست و دور ریخت... هر وقت نگاه دلم می‌کردم، خوش‌حالی‌ای رو حس می‌کردم که هیچ وقت نداشتم؛ حتی بیشتر از شش سال اول زندگیم... دلم نمی‌خواست حتی یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #110
درماندگی مامان با حس قاطعیت آمیخته شده بود؛ درماندگی‌ای که ترحم‌ برنمی‌داشت.
- برای بریدن پای رسام از زندگی تو که می‌تونست تا ته دنیا دنبالت بیاد، باید در نظرش نابود می‌شدی! نقشه‌ای که جنازه‌ی هیچ کدوممون مشخص نباشه، صورت از هم پاشیده باشه یا جسد کامل نابود شده باشه، جواب نمی‌داد. مشکوک بود. رسام رو گول‌ نمی‌زد. فریب دادن رسام، ساده نبود. بهای کلانی می‌خواست؛ این که یکی واقعی باشه، من باید واقعی می‌بودم.
تاب نیاوردم. انتخاب مامان دردناک بود. نالیدم:
- چرا؟ چرا تو؟ چرا من نه؟
مامان با آرامش جواب داد:
- چون من خودخواه بودم! گفتم... من از خودخواهی به این‌جا رسیدم؛ من زندگی بدون تو رو نمی‌خواستم، آرزوم یه آینده‌ی آروم و درخشان برای تو بود.
حرفی برای زدن نداشتم. جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا