• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | رأیا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Raiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها بازدیدها 1,849
  • کاربران تگ شده هیچ

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #111
- اصیلا توی اون دو سال بهم عادت کرده بود. هیچ وقت بهم مامان نگفت، حتی خاله هم صدام نمی‌زد، به تقلید از پدرش ساده می‌گفت آشوب اما در عمل... شاید جای خالی مادرش رو با من پر‌ می‌کرد؛ من هم واقعا دوستش داشتم ولی...
صدای مامان رفته رفته دوباره گرفته‌تر شد.
- وقتی خواستم فرار کنم، برای خود اصیلا امن‌تر بود که رهاش کنم، بذارم پیش رسام بمونه، حتی اگه رسام به عنوان جانشین خودش بزرگش می‌کرد ولی... این، جوری که بی‌خبر توی اون دنیا رهاش کردم رو توجیه نمی‌کرد.‌ دیدم، آسیبی که بهش زد و نحوه‌ای که بزرگ شد... رها کردن اصیلا از معدود پشیمونی‌های توی زندگیمه؛ پس، می‌تونی برام یه کاری انجام بدی؟
عمق پشیمانی مامان را از صدایش هم می‌فهمیدم. مکث نکردم‌، محکم گفتم:
- البته، هر کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #112
نفس عمیقی کشیدم. خونسردی‌ام را پس گرفتم. شمرده گفتم:
- من واقعا قصدی برای ازدواج ندارم.‌
- چرا؟
شانه‌ بالا انداختم.
- فکر‌ نمی‌کنم آدم مناسبی برای این کار باشم!
- فکر‌ تو مهم نیست، همراه توئه که باید تشخیص بده آدم مناسبی براش هستی یا نه!
- من نمی‌تونم آدم مناسب هیچ‌کسی باشم، و فکر نمی‌کنم هیچ‌کسی هم آدم مناسب من باشه؛ یه رابطه‌ی نخواستن کاملا دو طرفه‌ست.
مامان آهی کشید.
- با چه اطمینان بی‌خودی هم حرف‌ می‌زنی! به هر حال، من مهدیه رو به عنوان عروسم پسندیدم، دختر پر دل و جرئتیه، ازش خوشم می‌آد؛ چرا اقدام نمی‌کنی؟
پلک زدم، پلک زدم، باز هم پلک زدم و هنوز نتوانستم اسم مهدیه را هضم کنم.
با شک، آهسته پرسیدم:
- مامان، می‌خوای بدبختم کنی؟
مهدیه تنها دختر روی کره‌ی زمین بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #113
و یک گوشه‌ی کوچک از ناراحتی‌ام را پیش خودم نگه داشتم. به خاک سپردن مامان، یعنی دیگر صدایش را نمی‌شنیدم؛ با این وجود، طی تجربه‌ام از مرگ‌های مامان مه‌گل، خاله و تشییع جنازه‌هایی که وقتی سر خاک خاله می‌رفتم، گاهی با آن‌ها مواجه می‌شدم، فهمیده بودم آدم‌های خوب با به خاک سپرده شدن، به آرامش می‌رسند.
مامان مه‌گل وقتی پس‌ از چهارماه به خاک سپرده شد، خوش‌حال‌ بود؛ خاله هم... این هم مرحله‌ای از زندگی بود که باید طی می‌شد.
مامان هم خندید.
- نیاز نیست من برسونم، خودشون تماشات می‌کنن.
می‌دانستم، اما هنوز هم برای اطمینان بیشتر پرسیدم:
- همیشه وقتی نتونستم دیگه با یکیشون حرف‌ بزنم، دلم رفته رفته تنگ‌تر شد.‌ هنوز هم هست.‌ می‌دونم وقتی تو رو هم به خاک بسپرم، این حس حتی بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #114
من هنوز هم چیزی از حرف‌های محمدمهدی نمی‌فهمیدم، با این حال، مشخص بود در عذاب است؛ یک چیزی آزارش می‌داد،‌ جوری که حتی از به زبان آوردنش فرار می‌کرد. با این که دوست داشتم در عذابش شریک باشم ولی... فقط کنار آمدم. من صبر زیادی داشتم. خندیدم.
- خب... تا صد و بیست سالگیم وقت داری بهم بگی!
محمدمهدی که با حرفم زیر خنده زد، نفس نیمه راحتی کشیدم. ای کاش بهتر می‌شد! حس می‌کردم بیش از حد، خودش را قوی نشان می‌دهد. من را نجات داد اما حتی یک کلمه هم از چیزی که از همان ابتدا صورت خودش را درهم می‌کشید، نگفت!
***
با دیدن اتاق خالی، با تعجب پرسیدم:
- مهدیه کجاست؟
محمدمهدی در حالی که با احتیاط زیر بغلم را می‌گرفت تا کمک کند دوباره روی تخت بشینم، جواب داد:
- رفته خونه... خانواده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #115
مرد غریبه‌ای که همراهش بود، کنجکاو‌ نگاهم می‌کرد اما او‌ هم دست به سینه سری تکان و جواب سلامم را داد.
موهای بیش از حد فرفری و چشم‌های مشکی‌اش توجه‌ام را جلب کردند؛ برخلاف آن زن بور‌ نبود و گویی بور بودن را هم برای مرد نمی‌پسندید.
این بار نگاهم روی محمدمهدی ماند. کت و شلوار جدید سرمه‌ای رنگی پوشیده بود و موهایش از زیر لایه‌ی نازک ژل مو برق می‌زدند.
بدون این که چیزی بگویم، همین که نگاهم را روی خودش دید، پیش دستانه گفت:
- الان می‌دمش بالا...
و سریع دور زد تا پشتی تخت را بالا بیاورد. ممنونش بودم. آن‌طور دراز کشیده زیر نگاه دو غریبه واقعا آزار دهنده بود.
در حالی که محمدمهدی نیمه‌ی بالای تخت را بالا می‌آورد، زن غریبه برایم دستی تکان داد که توجه‌ام را جلب کند.
نگاهش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #116
از رو نرفت. شانه بالا انداخت و بی‌خیال، حوله را به جا حوله‌ای روی در سرویس آویزان کرد.
- می‌دونم، با کیفیت صورتت رو خشک کردم!
از حجم پررویی‌اش لال شدم؛ رو از سنگ پای قزوین برده بود.
سری تکان دادم و بی‌خیالش شدم.
محمدمهدی هنوز داشت حوله را به چوب‌لباسی کوچک پشت در سرویس آویزان می‌کرد که صدای تق تق در اتاق بلند شد. سرم با تعجب چرخید، احتمالا رسیده بودند.
استرس و بی‌میلی غریبی به دلم چنگ زد. تصویر دعوای خاله و خانواده‌اش در اولین ملاقاتمان پس از فوت مامان مه‌گل داشت جلوی چشم‌هایم می‌آمد که پسش زدم.
تجربه‌ی ترسناکی برای من پنج ساله بود؛ صداهای بلند، صورت‌های عصبانی، حرف‌هایی که هیچ از معنایشان سر در نمی‌آوردم و انگشت‌هایی که میانه‌ی بحث، گاهی من را نشانه می‌رفتند. سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #117
پیرزن بالاخره دست‌هایم را رها کرد و تا خواستم نفسی بکشم، دست‌های سردش روی صورتم نشستند. با دقت نگاهم کرد. بالاخره، چشم‌هایم در چشم‌هایش گره خوردند؛ نگاهش پر از درد بود، پر از حسرت...
میان گریه، همان گونه که صورتم را می‌فشرد، ناگهان خندید. عجیب بود. همه جا خوردند، حتی چشم‌های من هم گرد شدند اما او با آرامشی که از پذیرفتن می‌آمد، با خنده و گریه‌ی توأمان گفت:
- هنوز هم... خوبه که آشوب یه نشونه از خودش توی این دنیا گذاشته، یه تیکه از وجودش...
و بعد، با همان دست‌های لرزانش، در آغوشم کشید. به اندازه‌ای با حرفش مات شده بودم که شبیه مومی در دستش تکان خوردم. هنوز داشت گریه می‌کرد و... من، من توی حرفش مانده بودم.
من... من انگار برایش نفرت‌انگیز نبودم. به عنوان پسر آشوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #118
با صدای اعلان تلفن همراه محمدمهدی روی میز کنارم، دلم هری ریخت و نیشخند دندان‌نمای محمدمهدی بزرگ‌تر شد.
روز بیش از حد پر استرسی بود. دیدار با خانواده‌ی مادری و حالا هم، اصیلا... من عادت چندانی به معاشرت‌های شخصی نداشتم، برایم تازگی استرس‌آوری داشتند.
پلک‌هایم را روی هم فشردم و با نفس عمیقی، گوشه چشمی به صفحه‌ی روشن تلفن همراه محمدمهدی روی میز کنار تخت انداختم که خودش هم رویش خم شده بود.
پیامی از «شیطون داداش😈💥» که مهدیه بود روی صفحه می‌درخشید. یک جورهایی... نحوه‌ی جالب و همان‌قدر حقی با ایموجی‌های به شدت مناسبی برای مهدیه بود.
«هدف، وارد شد!»
یک لحظه... صورتم پوکر شد. اصیلا را چه فرض کرده بود؟ فیلم جاسوسی بود؟ سرم بدتر تیر کشید و محمدمهدی با همان لبخند دندان‌نمایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #119
سرم را بالا آوردم. با وجود لباس‌های نه چندان خوشایند بیمارستان، نگاهی به خودم کردم. نیمه مومیایی جالبی نبودم. ای کاش می‌شد با ظاهر بهتری ببینمش ولی... به آن اندازه وقت و صبر نداشتم.
- می‌تونم بیام داخل؟
شنیدن صدایش یک لحظه نفسم را بند آورد‌. صدایش نسبت به چیزی که به یاد آورده بودم، آرام‌تر و یک‌نواخت‌تر بود اما هنوز، همان تن را داشت. خودش بود. می‌توانستم تشخیص دهم.
زبانی روی لب‌هایم کشیدم. خشک شده بودند. با چشم‌های گرد شده‌ی خیره‌ی در، گفتم:
- حتما، بفرمایید.
و گنگ، پلک زدم. یک حس عجیبی داشتم. این رویارویی برایم چالش‌برانگیز بود.
آرام، در را باز کرد. گویی زندگی برایم روی صحنه آهسته باشد... دلم می‌خواست جلویش بزنم و زودتر او را ببینم. به اندازه‌ای فکر کرده بودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
570
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #120
با هر جمله‌اش، حس می‌کردم ذره ذره کوک روحم را دارد پاره می‌کند. هر چه پیش می‌رفت، حرف‌هایش ترسناک‌تر می‌شدند.
بیست و هشت سال زندگی‌ام را داشت جلوی چشم‌هایش می‌آورد. کجای زندگی‌ام را کج رفته بودم که چنین بی‌شرفی‌ای به من بیاید؟ اگر فکر می‌کرد می‌خواهم بزنمش، اصلا چرا خم شده بود؟ دیوانه‌ بود؟
یک تنه برای سکته دادنم بیش از حد کافی بود.
بالاخره میان حرفش معترضانه گفتم:
- محض رضای خدا... چی در موردم فکر کردی؟
مکث کرد. گیج شد. دوباره پشت سر هم پلک زد و با تردید جواب داد:
- این که یه انسان عادی هستی؟!
زبانم بند آمد. تعریفش از انسان عادی زیادی ترسناک بود. کمر انسان را می‌شکست. هر حرفش توانایی از تن پراندن روحم را داشت. چشم‌هایم را بستم و کلافه نفسی بیرون دادم. بازشان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا