- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 306
- پسندها
- 570
- امتیازها
- 3,233
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #111
- اصیلا توی اون دو سال بهم عادت کرده بود. هیچ وقت بهم مامان نگفت، حتی خاله هم صدام نمیزد، به تقلید از پدرش ساده میگفت آشوب اما در عمل... شاید جای خالی مادرش رو با من پر میکرد؛ من هم واقعا دوستش داشتم ولی...
صدای مامان رفته رفته دوباره گرفتهتر شد.
- وقتی خواستم فرار کنم، برای خود اصیلا امنتر بود که رهاش کنم، بذارم پیش رسام بمونه، حتی اگه رسام به عنوان جانشین خودش بزرگش میکرد ولی... این، جوری که بیخبر توی اون دنیا رهاش کردم رو توجیه نمیکرد. دیدم، آسیبی که بهش زد و نحوهای که بزرگ شد... رها کردن اصیلا از معدود پشیمونیهای توی زندگیمه؛ پس، میتونی برام یه کاری انجام بدی؟
عمق پشیمانی مامان را از صدایش هم میفهمیدم. مکث نکردم، محکم گفتم:
- البته، هر کاری که...
صدای مامان رفته رفته دوباره گرفتهتر شد.
- وقتی خواستم فرار کنم، برای خود اصیلا امنتر بود که رهاش کنم، بذارم پیش رسام بمونه، حتی اگه رسام به عنوان جانشین خودش بزرگش میکرد ولی... این، جوری که بیخبر توی اون دنیا رهاش کردم رو توجیه نمیکرد. دیدم، آسیبی که بهش زد و نحوهای که بزرگ شد... رها کردن اصیلا از معدود پشیمونیهای توی زندگیمه؛ پس، میتونی برام یه کاری انجام بدی؟
عمق پشیمانی مامان را از صدایش هم میفهمیدم. مکث نکردم، محکم گفتم:
- البته، هر کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.