متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #91
اخبار را شنیده ای؟!
میگویند خودتان را آماده کنید که سرمای شدیدی در راه است!
میگویند توده ی هوای سرد همه جا را فرا میگیرد...!
بگذار هر چه قدر که میخواهد سرد شود!
در من که اثری نخواهد داشت!
من یکبار سرمای کشنده ای را تجربه کردم و زنده ماندم...
سرمای طاقت فرسا وقتی بود
که از آغوش گرمت جدا شدم...
تازه آمادگی اش را هم نداشتم
این که دیگر یک تغییرات جوی ساده است!

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #92
تو انسان خوشبختی هستی
اگر یک نفر را داشته باشی
که بتوانی با خیال راحت به او محبت کنی و ترسِ از چشم افتادن را نداشته باشی...!

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #93
این روزها انقدر به تو فکر میکنم
که خواب هایم از پیش تعیین شده است!
می آیی
دستم را میگیری
شهر را قدم میزنیم
سینما میرویم
قهوه مینوشیم
شعر میخوانیم
در نگاهم زل میزنی
میخواهم ببو...
که زنگ ساعت به صدا در می آید!
و من می مانم و رویایی که در طول روز رهایم نمیکند!

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #94
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.

ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.

اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!

رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ayeda Javid
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Fati.r

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #95
اگر مدعی هستید که دوستش دارید
نمیخواهد کار خارق العاده ای بکنید
در دنیای شلوغ امروز
که هیچ کس حوصله ی هیچ کس را ندارد
گوش شنوای حرف هایش باشید
آدم گاهی دلش میخواهد
بدون اینکه خودش را سانسور کند
بی پروا حرف بزند
برای کسی که قضاوت کردن بلد نیست!

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #96
یه لحظه صبر کن رفیق
لا به لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های زندگی خواستم یه چیزی بهت بگم !
یه نگاه به پشت سرت بنداز
مثل همه ی روزایی که گذشت
این روزا هم میگذره
خواستم بگم حواست هست دیگه؟
ما یک بار زندگی میکنیم
حالا ادامه بده...

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #97
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.
راست میگفت بیچاره، گیج شده و راه را گم کرده بود.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!
شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.
قدش یک هوا از من کوچکتر بود، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هِی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.
ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هندزفری میگذاشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #98
خواب، دست نیافتنی ترین فعلِ شب است
هر شب دست و پای خیالمان را به تخت میبندیم
و تا خود صبح
مشغول ترک اعتیاد به یادآوریِ خاطراتی هستیم
که به هنگام تنهایی سراغمان می آیند
و تمام جانمان طلب تکرار دوباره شان را دارد!
 
امضا : Ayeda Javid

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #99
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه گذشت....
ولی ساکت بود.
دو هزاریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ayeda Javid
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Fati.r

Ayeda Javid

مدیر بازنشسته
سطح
9
 
ارسالی‌ها
158
پسندها
1,345
امتیازها
8,133
مدال‌ها
8
سن
28
  • #100
حالا هی از این سو غلت بخور به آنسو!
حالا هی فکر و خیال کن!
با غصه خوردن و دلشوره گرفتن هیچ چیز درست نمیشود رفیق!
باور کن فلسفه ی دنیا، قصه ی همان درویشی ست که وقتی از او خواستند زندگی را معنا کند، خورجینش را زیر سر گذاشت و خوابید و دیگر بیدار نشد!
نمان در گذشته
خاطرات را رها کن
جلو جلو هم ندو که از نفس می اُفتی...
حال را دریاب تا حالت خوب باشد!
چایت را دم کن...صدای موسیقی را کمی بلند...بایست مقابل پنجره...عمیق نفس بکش و فکر کن به هیچ چیز!
به هیچ چیز فکر کن...
انقدر سخت نگیر رفیق
انقدر سخت نگیر!

#علی_سلطانی
 
امضا : Ayeda Javid

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا