• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تیره‌ی سرخ | آذربان کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
تیره‌ی سرخ
نام نویسنده:
آذربان
ژانر رمان:
معمایی، درام
کد رمان: 2013
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j



به نام او

خلاصه:
سال‌ها بود که در مزرعه، هیچ اتفاقی بزرگ‌تر از رسیدن فصل درو نیفتاده بود. زمین عادت داشت صدای باد را بشنود، رنگ گرمی به خود ببیند و غرق شادی مردم باشد. ناگهان شب، نور غریبی از میان ابرها گذشت و روی خوشه‌های طلایی سایه انداخت و کسی ندانست که آینده، ساکت و آرام از دل خاک بیرون کشیده می‌شود.
 
امضا : Kalŏn

فرزانه رجبی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2/4/17
ارسالی‌ها
1,639
پسندها
16,416
امتیازها
39,073
مدال‌ها
29
سطح
26
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فرزانه رجبی

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
انگار هوا متفاوت‌تر از همیشه بود، باد کوتاه‌تر می‌وزید و نور دیرتر می‌نشست. سایه‌ها طولانی‌تر می‌ماندند و همگان را میان آغوش تاریک خود نوازش می‌کرد. انگار که این‌بار تاریکی تغییر کرده بود؛ اما به شکلی دیگر.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
لایرا با قدم‌های سبک و آهسته، میان ردیف‌های بلند گندم‌های طلایی قدم می‌زد. دست‌های روشنش را گاهی به آرامی روی ساقه‌ها می‌کشید و گمان می‌نمود نوک انگشتانش با هر تماس، نرمی و خشکی گندم‌ها را با هم حس می‌کرد. چشم‌های جنگل‌گونش را بست و ایستاد. بوی خاک نمناک و عطر تلخ خوشه‌های رسیده هم‌زمان در هوا پخش شده بود.
نزدیک به غروب خورشید بود و نور براق و مهربانش، چون شمعی عطرآگین روی زمین پهن شده بود. سایه‌های بلند گندم نیز همچون راه‌روهایی باریک، روی پاهای لایرا می‌افتاد.
سرش را کمی خم کرد و شانه‌هایش را آرام و نرم، کمی کشید و قوس داد. خستگی کوچیکی روی شانه‌هایش حس می‌کرد.
لباسش ساده بود. پیراهنی نخی به رنگ کرم روشن که تا زیر زانو می‌رسید و دامنش روی ساق‌هایش به نرمی تکان می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
باد سرد غروب روی صورتش نشست. لایرا صورتش را کمی بالا گرفت، چشم‌هایش را نیمه‌باز نگه داشت و نفسش را آهسته بیرون داد. لحظه‌ای مکث کرد، به صدای دوردست مزرعه به خش‌خش برگ‌ها و صدای پای خودش روی خاک نرم گوش داد. سپس با همان حس خوب و دست نیافتنی، آهسته و آرام، به راهش ادامه داد تا به راه باریکی رسید که او را مستقیم به در خانه می‌رساند، جایی که نور گرم و آرامش‌بخش از پنجره‌ها به استقبالش آمد.
به خانه که رسید، از در باریک چوبی خانه وارد شد. بوی همیشگی آشپزخانه و نان تازه، بلافاصله حس آرامش را در او زنده کرد. نور زرد و ملایم چراغ‌ها روی کف چوبی می‌افتاد و سایه‌های بلندشان او را دنبال می‌کردند. دستانش را تکان داد تا خاک و گرد مزرعه از لباسش بریزد و پیراهن کرم‌رنگش کمی به حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
به اتاقش که رسید، آرام روی تخت نشست و کمی دراز کشید. دست‌هایش را پشت سرش گذاشت و نگاهش به سقف چوبی ساده‌ی اتاق دوخته شد. صدای خنده و صحبت‌های مادرش و سایلس از آشپزخانه هنوز به گوش می‌رسید.
چشمانش نیمه‌باز بود و گاهی به پنجره خیره میشد که نور کم‌رنگ غروب در حال محو شدن را مثل هر روز به چشم ببیند.
پس از گذشت دقایقی، تکان کوکی خورد. حس می‌کرد هر لحظه هوا کمی سردتر می‌شود؛ اما تخت گرم و نرمش جای امنی بود تا فقط نفس بکشد و منتظر بماند تا صبح شود. دستش را به آرامی روی بالش کشید و بالشش را صاف کرد.
پلک‌های خسته‌اش را که بست، بوی چوب، بوی گل خشک روی میز، نسیم سرد پاییزی که هنوز از پنجره وارد می‌شد و ضربان آرام قلب خودش را شنید. لحظه‌ای، همه‌ی دنیا بیرون از اتاق محو شد و فقط این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
لایرا گاهی به اطراف نگاه می‌کرد؛ به نور چراغ که روی میز چوبی پهن شده بود، یا به بخار غذای گرم که روی بشقاب‌ها بالا می‌رفت و یا به سایلس که در حال قاشق زدن به غذا بود و گاهی لبخندی شیطنت‌آمیز به او می‌زد. حس می‌کرد در این جمع کوچک و ساده، همه‌ی جهان، برای چند لحظه متوقف شده است. حتی سکوت میان صحبت‌های کوتاه و لبخندها هم پر از زندگی بود، چیزی که در مزرعه و روزهای گذشته هم جریان داشت.
لایرا دستش را روی بشقاب گذاشت و نفس عمیقی کشید. حس می‌کرد گرمای آشپزخانه، صدای خنده و نگاه‌های پر مهر خانواده، تمام روزهای طولانی و سکوت مزرعه را جبران می‌کند. و شاید برای همین بود که دوست داشت این لحظه‌ی ساده و آرام، تا همیشه ادامه داشته باشد. همین جمع کوچک، همین صمیمیت، همین امنیت و حس تعلق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
فریماه که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، فنجان چایش را بلند کرد، جرعه‌ای نوشید و گفت:
- پدر همیشه به سکوت احترام می‌ذاشت. شاید منظورش اینه که یکی از ما چیزی می‌دونه و تا وقتی نگه، حق نداره از مال دنیا سهمی بگیره.
و چشمانش به آرامی روی چهره‌ی هر کدام‌شان لغزید.
کمیل در سکوت نگاهش می‌کرد؛ با نگاهی دقیق و سرد، شبیه کسی که در ذهنش تکه‌های پازل را می‌چیند. همان‌طور که خیره‌ی تک‌تک آدم‌های حاضر در سالن بود، آرام گفت:
- یعنی باید بگردیم ببینیم کی گناهکارتره؟
مهری بی‌اختیار تسبیحش را محکم‌تر در دست فشرد.
دانه‌ها با صدای خش‌خش خفیفی از میان انگشتانش سر خوردند.
- خدانکنه پای گناه وسط باشه. بابا مرد مومنی بود. هرچی بود، حالا گذشته.
سهراب سرش را بلند کرد، عینکش را برداشت و شقیقه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
- باید تا فردا تصمیم بگیریم چی‌کار کنیم.
- صبر کنیم تا وکیل بیاد.
- بشینیم فکرامونو بذاریم رو هم. شایدم باید رازای همو بدونیم!
اما شمیم دیگر گوش نمی‌داد. اعصابش تنش را تاب نمی‌آورد. در بازتاب پنجره، سایه‌ی لرزان خودش را دید و پشت سرش، انعکاس شوم شمع‌های سوزن. به نظرش رسید که خانه دارد به او نگاه می‌کند. شعله‌ها می‌لرزیدند.
بیرون رعد دیگری زد و در همان لحظه، صدای برخورد چیزی از طبقه‌ی بالا آمد. صدایی مبهم و فلزی‌مانند؛ مثل افتادن قاب عکس یا بسته شدن ناگهانی دری سنگین. همه سرشان را برگرداندند. سهراب اخم کرد.
- صابره؟
صابر از گوشه‌ی سالن، باعجله بیرون آمد و گفت:
- نه آقا من نیستم. از بالا اومد. از اتاق مرحوم آقا جلال.
سکوت بر تمام خانه سایه انداخت و همه برای چند ثانیه فقط گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,102
پسندها
40,844
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
آهسته در را باز کرد. لولاها با ناله‌ای ضعیف صدا دادند. اتاق بزرگ بود و پر از سایه. کتابخانه‌ای از چوب گردو، میز تحریر سنگین و بزرگ و صندلی چرمی با پشتی‌ای بلند که هنوز رد بدن کسی را به دوش می‌کشید.
روی میز، یک ساعت جیبی باز بود و قربه‌ها ایستاده بر ساعت «یازده و چهل و پنج دقیقه». کنارش، عکسی با قاب‌نقره‌ای از او با همان نگاه نافذ و ابروهای پر وجود داشت. چشم‌های مردی که در عکس بود، انگار در نور لامپ به او زل زده بودند.
شمیم جلو رفت، دستش را روی قاب گذاشت. سرد بود. در همان لحظه، بادی از پنجره‌ی نیمه‌باز وزید و پرده را تکان داد.
پرده‌ی ضخیم کنار رفت و در آینه‌ی مقابل، برای لحظه‌ای تصویر خودش را دید؛ اما نه دقیقاً خودش. انگار سایه‌ای پشت سرش ایستاده بود.
برگشت. هیچ‌کس نبود. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا