• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تیره‌ی سرخ | آذربان کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,076
پسندها
40,542
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
هر گوشه و هر قاب عکس مثل حافظه‌ای خاموش بود که در انتظار کسی نشسته تا آن را بیدار کند و حالا حس می‌کرد خانه او را انتخاب کرده. با این‌حال، عقلش در برابر احساسش مقاومت می‌کرد.
زیر لب زمزمه کرد:
- همه‌ش خیال بود، فقط خستگی و فشار دیشب. برق رفته بود، نور کم بود. خب طبیعیه توهم بزنم.
اما بخشی از ذهنش، بخشی که همیشه ساکت و عاقل بود، حالا زهرش را ریخت.
- نه. یه چیزی دیدی. یکی اون‌جا بود.
نشست و در آینه روبه‌رو، چشم‌های خودش را دید؛ پف‌کرده، رنگ‌پریده و نابود. با این حال انگار چیزی در نگاهش بیدار شده بود. کنجکاوی یا شاید هم وحشت از دانستن.
صدای ضربه‌ای آرام از پایین آمد، سه ضربه کوتاه روی چوب؛ اما همین کافی بود تا شمیم از تخت پایین بپرد و قلبش کمی تند بزند.
دمپایی‌هایش را پوشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,076
پسندها
40,542
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
همان‌طور که خیره‌ی دیگران بود، با صدای ناگهانی صابر، از جای پرید. صابر با چهره‌ای رنگ‌پریده و دست‌هایی لرزان وارد شد و گفت:
ـ آقا... یه مشکلی هست... پرویز...
سهراب سریع به سمت او رفت، اخمش در هم بود:
ـ چی شده صابر؟ جدی میگی؟
صابر فقط سر تکان داد و دستش را به سمت اتاق پرویز بلند کرد.
استرس به جانِ همیشه مضطرب شمیم یورش برد و حس خطر و شوک از سر و کولش بالا رفت.
همه خانواده با عجله به سمت اتاق حرکت کردند. وقتی در باز شد، گویی بوی مرگ و خون فضای اتاق را پر کرد. پرویز روی زمین افتاده بود. خیره به سقف، با چشم‌هایی نیمه‌باز و خیره. کت و شلوار همیشه مرتبش چروک شده و کفش‌هایش هنوز به پا بود.یک فنجان چای روی میز کنار تخت افتاده بود و تکه‌ای از کاغذ پاره شده کنار آن دیده می‌شد.
سهراب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,076
پسندها
40,542
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
صدای باران دیگر شنیده نمی‌شد. فقط نفس‌های بریده‌ی آدم‌هایی که نمی‌دانستند چه بگویند، چه کنند، یا حتی به کجا نگاه کنند.
سهراب هنوز کنار جسد نشسته بود. دستانش را آهسته روی زانو گذاشت و برخاست.
چشمانش به نقطه‌ای خیره بود. انگار ذهنش سعی می‌کرد میان آن‌همه تصویر و احتمال، به معنایی برسد.
صدایش گرفته و آرام بود:
ـ صابر درو ببند. نمی‌خوام کسی از بیرون چیزی بفهمه. تا وقتی پلیس برسه.
صابر با دستان لرزان سرش را تکان داد و عقب رفت.
مهری هنوز کنار در ایستاده بود و تسبیحش از دستش لغزیده بود. لب‌هایش بی‌صدا می‌جنبیدند. دعا یا ترس بود را هم کسی نمی‌دانست.
فریماه روی زمین نشسته بود. صدایش دیگر فریاد نبود. فقط ناله‌ای آرام و مکرر.
ـ داداش... داداش... .
شمیم درحالی‌که خودش هم از سرما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 15)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا