- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,076
- پسندها
- 40,542
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
هر گوشه و هر قاب عکس مثل حافظهای خاموش بود که در انتظار کسی نشسته تا آن را بیدار کند و حالا حس میکرد خانه او را انتخاب کرده. با اینحال، عقلش در برابر احساسش مقاومت میکرد.
زیر لب زمزمه کرد:
- همهش خیال بود، فقط خستگی و فشار دیشب. برق رفته بود، نور کم بود. خب طبیعیه توهم بزنم.
اما بخشی از ذهنش، بخشی که همیشه ساکت و عاقل بود، حالا زهرش را ریخت.
- نه. یه چیزی دیدی. یکی اونجا بود.
نشست و در آینه روبهرو، چشمهای خودش را دید؛ پفکرده، رنگپریده و نابود. با این حال انگار چیزی در نگاهش بیدار شده بود. کنجکاوی یا شاید هم وحشت از دانستن.
صدای ضربهای آرام از پایین آمد، سه ضربه کوتاه روی چوب؛ اما همین کافی بود تا شمیم از تخت پایین بپرد و قلبش کمی تند بزند.
دمپاییهایش را پوشید و...
زیر لب زمزمه کرد:
- همهش خیال بود، فقط خستگی و فشار دیشب. برق رفته بود، نور کم بود. خب طبیعیه توهم بزنم.
اما بخشی از ذهنش، بخشی که همیشه ساکت و عاقل بود، حالا زهرش را ریخت.
- نه. یه چیزی دیدی. یکی اونجا بود.
نشست و در آینه روبهرو، چشمهای خودش را دید؛ پفکرده، رنگپریده و نابود. با این حال انگار چیزی در نگاهش بیدار شده بود. کنجکاوی یا شاید هم وحشت از دانستن.
صدای ضربهای آرام از پایین آمد، سه ضربه کوتاه روی چوب؛ اما همین کافی بود تا شمیم از تخت پایین بپرد و قلبش کمی تند بزند.
دمپاییهایش را پوشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.