- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,117
- پسندها
- 40,903
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 46
سطح
42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
نزدیکهای ظهر، گرمای خورشید پررنگتر شد و نور طلاییاش لابهلای ساقههای باقیمانده میرقصید. عرق روی پیشانی لایرا نشسته و پیراهن نخیاش به کمرش چسبیده بود. دستانش از تکرار حرکت داس کمی میلرزید، نه از ضعف؛ بلکه از ریتم مداوم کاری که ساعتها انجام داده بود.
پدرش اولین کسی بود که داس را روی زمین گذاشت و گفت:
- یه کم استراحت کنیم.
صدایش آرام و خسته بود؛ همان خستگی عادی مردی که سالهاست هر صبح در همین زمین کار میکند.
مادرش هم بلافاصله کارش را کنار گذاشت و با پشت دست، عرق کنار شقیقهاش را پاک کرد.
- بریم زیر همون درخت کنار رودخونه؛ سایهش خوبه.
لایرا آه کوتاهی کشید، نفسش را رها کرد و داس را روی خاک گذاشت. بعد از ساعتها خم و صاف شدن، احساس کرد ستون فقراتش ممکن است کش بیاید...
پدرش اولین کسی بود که داس را روی زمین گذاشت و گفت:
- یه کم استراحت کنیم.
صدایش آرام و خسته بود؛ همان خستگی عادی مردی که سالهاست هر صبح در همین زمین کار میکند.
مادرش هم بلافاصله کارش را کنار گذاشت و با پشت دست، عرق کنار شقیقهاش را پاک کرد.
- بریم زیر همون درخت کنار رودخونه؛ سایهش خوبه.
لایرا آه کوتاهی کشید، نفسش را رها کرد و داس را روی خاک گذاشت. بعد از ساعتها خم و صاف شدن، احساس کرد ستون فقراتش ممکن است کش بیاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش