- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,044
- پسندها
- 38,809
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
سرهنگ بلاخره آمد. به همراه دو مرد دیگر؛ دکتر فرشته و... بازپرس صفایی. دانا از دیدن مرد تنومدی و برجستهای که همراه با سرهنگ بود، جا خورد. قرار بود خودش از آرش بازجویی کند و البته که این قراری بود که خودش با خودش گذاشته بود. نفس کوتاهی برای کنترل خشم کوچکی که در دلش نشسته بود، کرد و بیهیچ اعتراض یا حرف اضافهای با آنها همراه شد.
در آن سوی شیشهی یکطرفه، سرهنگ ایستاده بود، درحالیکه دانا به همراه دکتر فرشته با پوشهای که در دست داشت، کنار او ایستاده بود و آمادهی ثبت یادداشت بود. هر سه در سکوت آرش را تماشا میکردند، چون شکارچیانی که در کمین حیوانی برای شکارند.
روی صندلی، مقابل آرش، بازپرس صفایی نشسته بود؛ مردی حدود ۴۵ ساله با صدایی آرام؛ اما قاطع. او تنها کسی بود که سعی داشت...
در آن سوی شیشهی یکطرفه، سرهنگ ایستاده بود، درحالیکه دانا به همراه دکتر فرشته با پوشهای که در دست داشت، کنار او ایستاده بود و آمادهی ثبت یادداشت بود. هر سه در سکوت آرش را تماشا میکردند، چون شکارچیانی که در کمین حیوانی برای شکارند.
روی صندلی، مقابل آرش، بازپرس صفایی نشسته بود؛ مردی حدود ۴۵ ساله با صدایی آرام؛ اما قاطع. او تنها کسی بود که سعی داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.