متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار سعدی

  • نویسنده موضوع Wheat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 285
  • بازدیدها 5,375
  • کاربران تگ شده هیچ

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #141
روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا




چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا




هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا




صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا




طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا




غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا




برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا




گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا




لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا




مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #142
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را




تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را




بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را




به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را




شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را




که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را




به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را




کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را




گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را




نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را




هنوز با همه دردم امید درمانست
که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #143
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را




ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را




گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را




چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را




تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را




دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را




دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را




شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را




من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را




تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را




در این روش که تویی بر هزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #144
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را




قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را




گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را




گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را




خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را




باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را




از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را




سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را




آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را




چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #145
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را




باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را




سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را




من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را




چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را




حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را




بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را




یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را




نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را




ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را




سعدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #146
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را




من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را




هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را




من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را




مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را




وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را




امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را




گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را




فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #147
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را




گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را




اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را




گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را




دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را




عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را




آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را




قوم از ش*ر..اب م**س.ت و ز منظور بی‌نصیب
من م**س.ت از او چنان که نخواهم ش*ر..اب را




سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #148
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را




من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده‌ام کاو بگسلد زنجیر را




چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را




می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را




کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن
شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را




روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را




ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را




زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را




سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #149
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را




امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را




دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را




روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را




چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را




شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را




شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را




من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را




سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #150
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را




شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را




وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را




گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را




کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را




عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را




عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را




دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را




سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
 
امضا : hadi

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا