متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار سعدی

  • نویسنده موضوع Wheat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 285
  • بازدیدها 5,373
  • کاربران تگ شده هیچ

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #161
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها




گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها




ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها




تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها




تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها




آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها




گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها




هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها




هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها




گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #162
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب




که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب




درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب




به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب




تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب




اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب




دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب




کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب




اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب




اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست
همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب




تو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #163
ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب




در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب




ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب




خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب




ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب




من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب




زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جلاب




دیوانه کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب




سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #164
ماهرویا! روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب




دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب




از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب




هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب




ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب




او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب




حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب




خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب




فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از ش*ر..اب




بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب




سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #165
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات




بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات




دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات




جان در ره او به عجز می‌گفت
کای مالک عرصه کرامات




از خون پیاده‌ای چه خیزد
ای بر رخ تو هزار شه مات




حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات




گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات




تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات




صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #166
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت




چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری
مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت




اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت
وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت




به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت




اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی
نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت




عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت




تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت




تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت




تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت




تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #167
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت




هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت




هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت




آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت




همچنان شکر عشق می‌گویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت




سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت




آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #168
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت




بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت




ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت




نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت




تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت




به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت




همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #169
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت




غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت




تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت




هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت




برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت




همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت




مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم م**س.ت تو دیدم که ساحری آموخت




مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت




بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت




دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت




من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : hadi

hadi

مدیر بازنشسته
سطح
42
 
ارسالی‌ها
3,522
پسندها
17,750
امتیازها
71,673
مدال‌ها
101
  • #170
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت




گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت
کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت




مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت




شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت




گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت




بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت




مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت




اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
 
امضا : hadi

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا