- ارسالیها
- 61
- پسندها
- 289
- امتیازها
- 1,023
دلسفر
ای دل به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفردریا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
دلسفر
ای دل به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفردریا
دیواردل
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
استادیدیوار
نظم این قافله نازم که به استادی او
نقش اندیشه عیان است به دیوار از من
شاگرداستادی
یک بو*س*ه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
گفتشاگرد
چنین می گفت شاگردی به مکتب
که این مکتب چه تاریکست یا رب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوح سیاه تیره و تار
غمگفت
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید
بادغم
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
اتشباد
آتشیست این بانگ نای و نیست باد
حر که این آتش ندارد نیست باد
جان یا تناتش
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
جانانجان یا تن
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید