- ارسالیها
- 2,866
- پسندها
- 16,613
- امتیازها
- 44,373
- مدالها
- 20
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانتدل می رود زدستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
چه میخواهی از این مسکین سرگردان نمیدانم
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانتدل می رود زدستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نظربازدلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهی از این مسکین سرگردان نمیدانم
چو گِل بشنید این گفت و شنودممِیخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشمچو گِل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گل نشستم
عشق یعنی سر به دار اویختندر وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
من به تنهایی یک چلچله در کنج قفسعشق یعنی سر به دار اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
به صحرا بنگرم تنها تو بینمزیبا
من این گفته گویم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا برآید
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
تو را زحال پریشان ما چه غم داردبه صحرا بنگرم تنها تو بینم
به دریا بنگرم تنها تو بینم
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرایدتو را زحال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد