خزانِ زمین رخت خود به سختی بست
شتا آرمیده بساط سپیدی اش بگسست
سفیدی اش که درخشان تر از مَهِ تاب است
نشان ز خستگی و غامضیّت [دشواری ] راه است
ملالت رخ ابرش به راحتی دیدم
گمان کنم که به اندک غمی گرفتار است
دمی چو صبر کنی تا، به شهر گیرد جای
به چشم خود به یقین بینیاش [ ببینی اش ] که تبدار است
هوا به تب و تاب و سخت بیمار و
به یک، دو دردِ بدون دوا گرفتار است
کنون که گفتم از این حال باز میگویم
گمان کنم که دمی بعد از این، زمستان است