متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,549
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
- شما از اولش هم نمی‌خواستید بذارید برم تولد دوستم، این هم بهونه هست!
- خودت هم خوب می‌دونی که این‌طوری نیست، با این حال هر جور دوست داری می‌تونی برداشت کنی!
حرصم گرفته بود از این حرف‌های زور، اما می‌دونستم بحث فایده نداره، بابا وقتی حرفی رو می‌زد کوتاه نمی‌اومد، مخصوصأ که الان داشت به سبک خودش تنبیهم می‌کرد. بلند شدم و به طرف در رفتم که بابا ادامه داد:
- راستی جمعه عصر خودم زیست رو ازت امتحان می‌گیرم.
به دَرَک، دست‌هام رو مشت کردم و فشار دادم تا حرفی که تا گلوم اومده بود از دهنم بیرون نپره و اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنه! حسابی عصبی و ناراحت بودم برای همین از اتاق اومدم بیرون و تا جایی که زور داشتم درِ اتاق رو محکم به هم کوبیدم. عزیز با شنیدین صدایِ در، سرش رو بالا آورد و نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
***امیر علی***

ماشین چندتا تکون خورد و خاموش شد. لعنت به این شانس! اصلأ حواسم به آمپر بنزین نبود. کلافه مشتم رو روی فرمون زدم و گوشی رو از جیپم درآوردم که به بابا زنگ بزنم اما دریغ از یک خونه آنتن!
نیم ساعت کنار جاده وایسادم حتی یک ماشین پیدا نشد که از این جاده کوهستانی رد بشه! به صفحه ساعتم نگاه کردم که پنج عصر رو نشون می‌داد و توی این روزهای کوتاه به تاریک شدن هوا چیزی نمونده بود.
با این فکر به این نتیجه رسیدم که بهتره تا هوا روشنه راه بیافتم. اگه بی‌خیال جاده می‌شدم و می‌زدم به کوه مطمئنأ از راه‌های کوهستانی که خوب هم بلد بودم تا یک ساعت دیگه می‌رسیدم به جاده اول ده! همین‌طور که تو دامنه کوه پایین می‌رفتم غرق افکار خودم شدم. آخه چرا بابا حاضر نمیشد بریم شهر زندگی کنیم؟ پنج روز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
- سلام
بابا اومد جوابم رو بده که نگاهش روی پیرهن خونیم ثابت موند. کتابِ تو دستش رو گذاشت روی کاناپه و با عجله به طرفم اومد:
- حالت خوبه؟
- خوبم ... اما... .
هنوز نفسم قرار نشده بود، شونه‌هام رو گرفت.
- اما چی؟
- خدا مرگم بده چی شده؟
صدای نگران عزیز بود که از آشپزخونه اومده بود بیرون و بهم خیره شده بود.
- با توأم پسر! این خون چیه؟ حرف بزن!
تن صدای کلافه بابا من رو از سردرگمی درآورد و قفل زبونم رو باز کرد:
- چیزی نیست! یعنی مال من نیست، توضیح میدم براتون ولی الان باید یکی رو ببینید.
این رو گفتم و با سرعت به طرف حیاط برگشتم. بابا هم دنبالم اومد و با دیدن اون پسر به قدم‌هاش سرعت بیشتری داد و بدون این‌که سؤالی بپرسه روی دست بلندش کرد و به طرف خونه رفت:
- امیرعلی بدو در اتاق من رو بازکن!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
لبخندی زد و در حالی که دستکش‌های پر از خونش رو عوض می‌کرد به طرف پای مجروح اومد.
بابا: چطور؟
- همین طوری! آخه سرعت عملتون خیلی بالاست!
بابا: می تونی پاش رو محکم نگه داری؟
آب دهنم رو قورت دادم و به طرفش رفتم:
- شکسته که این طور ورم کرده؟
بابا: نه فکر نکنم، همارتروز (خونریزی داخلی) کرده که باید تخلیه بشه، بعدش میشه معاینه‌اش کرد ببینیم مشکل چیه؟
چطور بابا می‌تونست اون کار رو انجام بده؟ یک لحظه نعره‌های پسر قطع نمی‌شد. اشکم داشت در می‌اومد، به سرنگ بزرگِ تو دست بابا که تا نصفه پر از خون شده بود نگاه کردم:
- بابا دارید چه‌کار می‌کنید؟ گناه داره! بهتر نیست ببریمش بیمارستان!؟
- داره تموم میشه، نذار پاش رو تکون بده.
نگاهم رو از دست بابا گرفتم و به صورت از درد جمع شده پسر خیره شدم. طفلک داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
- جونم مادر
- یک خواهشی داشتم.
- بگو پسرم، چی می‌خوای؟
- با بابا صحبت می‌کنید؟
عزیز: درباره چی؟
- درباره زهرا! قبول دارم کار زهرا درست نبود ولی مستحق این توبیخ هم نیست!
- چی بگم مادر! من هم از کارهای طاها سر درنمیارم. ولی خودت که پدرت رو بهتر از من می‌شناسی، حرفی بزنه کوتاه نمیاد!
- درسته ولی بابا به شما خیلی احترام می‌گذارند مطمئنأ اگه ازشون بخواهید گوش به حرفتون می‌کنند.
صدای قدم‌های بابا که از پله‎ها پایین می‌اومد باعث شد حرفم رو ادامه ندم. به عزیز نگاه کردم انگار حرف‌هام تأثیر خودش رو کرده بود که به فکر فرو رفته بود.

***بردیا

چشم‌هام رو باز کردم. درک درستی نداشتم که کجا هستم. همه بدنم درد می‌کرد ناگهان همه چیز یادم اومد. نمی‌دونم چی تو چایی بود که همه جا دور سرم دَوَران گرفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
- چشم، بنده سراپا گوشم. فقط اول بیایید بشینید. برای پاهاتون خوب نیست سر پا وایسادید.
- طاها.
- جانم!
- کوتاه بیا! تمومش کن این تنبیه سختگیرانه رو! اون یک دختر بچه هست، حالا از سر بچگی اشتباهی کرده در رو محکم به هم کوبیده، خدا رو خوش نمیاد دوروزه حبسش کردی اون بالا!
- ما یک سری قرار باهم داشتیم بانو، یادتون رفته؟
- نه مادر، یادم نرفته! می‌دونم قول دادم تو تربیت بچه‌ها دخالت نکنم، اما تو خیلی داری تند میری، من در مورد امیر علی کار ندارم بالأخره دوتا مردید باهم کنار میاید، اما زهرا، اون یک دختر بچه هست، محبت مادر که ندیده توهم بخوای این‌طور سخت بگیری، چی از آب در میاد؟
- یعنی شما به من شک دارید؟
- نه پسرم، تو فهمیده‌ای، قبول دارم اما این دفعه رو کوتاه بیا! تا بچه‌ها به این سن رسیدند هیچ وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
- راستی مهرداد زنگ زده بود احوالتون رو می پرسید. با امیر صحبت کردم فردا عصر یک سر ببرتتون خونه‌اش.
- لازم نکرده! من تا این ماجرا تموم نشه هیج‎جا نمیرم.
- من که قول دادم بانو!
- من تا زهرا رو نبینم دلم آروم نمیشه، پس‌فردا میرم خونه مهرداد.
- اوکی، هر جور راحتید! درد زانوتون چطوره؟
- خدا خیرت بده مادر، اگه تو نبودی این درد مفاصل تا حالا من رو کشته بود! از پریشب که دوتا کپسول‌ها رو دادی خوردم دردش خیلی کمتر شده.
- دور از جونتون، خب خوبه. اگه دردش دوباره برگشت بهم بگید. بعدشم یادتون نره قول دادید کارهای خونه رو بسپارید به ما سه نفر، الان هم بهتره برید استراحت کنید.
- باشه مادر، پس از بابت زهرا خیالم راحت باشه؟
- آره، نگران نباشید.
از صدای باز و بسته شدن در معلوم بود اون زن رفته، صدای قدم‎های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
این حرفش تنها کورسوی امید تو دلم رو خاموش کرد. همون‌جا کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روش گذاشتم. اشک‎هام بی‌اختیار می‎جوشید. یک مدت طول کشید تا یکم آروم شدم، سرم رو از زانوم بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم. خیلی ریلکس نشسته بود روی صندلی و بهم نگاه می‎کرد. حرصم می‎گرفت از این بی‌تفاوتی!
- میشه تنهام بذارید؟
- نه!
- ولی من می‌خوام تنها باشم!
- چرا؟
- چون دوست دارم! این کمترین حقه منه! این رو هم می‌خواهید ازم بگیرید؟ شما که می‌خواهید برید زن بگیرید دیگه با ما چه کار دارید که اینقدر سخت‌گیری می‌کنید؟
عصبی بودم و تو عصبانیت حرفی رو زدم که نمی‌بایست می‌زدم.
از حرفم کاملا شوکه شد و یکتای ابروش رو داد بالا:
- چی باعث شده این جور فکری درباره من بکنی؟
سکوتم باعث شد از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #19
از حرفم بلند خندید و دوباره به طرفم خم شد و زانوش رو مقابلم روی زمین گذاشت.
- من اگه قول بدم، مشکل حل میشه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم، بابا قول که می‌داد محال بود زیرش بزنه.
- قول که زن نمی‌گیرید؟
- مطمئن باش من قصد ازدواج مجدد ندارم، می‌خوام این رو بدونی که تو و امیرعلی همه زندگی من هستید و من هیچ وقت کاری نمی‌کنم که ازم دور بشید.
بابا این رو گفت و کف دستش رو به طرفم دراز کرد:
- حالا آشتی؟
دستم تو گرمای دست‌های مردونه‌اش گم شد و لبخند رضایت روی لبم نشست. پیشونیم رو بوسید و بلند شد و به طرف در سوئیت رفت. صداش زدم:
- بابا.
سرش رو به طرفم برگردوند.
- حالا که آشتی هستیم می‌تونم برم... .
نذاشت حرفم رو تموم کنم:
- قبلا هم گفتم اون مهمونی کنسله، شام عزیز برات سورپرایز داره پس زودتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #20
شما لطف بزرگی در حق من کردید. حق الزحمه‌تون رو پرداخت می‌کنم اما لطفتون رو نمی‌دونم می‌تونم جبران کنم یا نه؟
در حالی که بانداژ روی بازوم رو باز می‌کرد اخمی بین ابروهاش نشوند:
- من حرفی از حق الزحمه زدم؟
- تو این دوره زمونه خیلی از پزشک‌ها بی اُجرت برای کسی کاری نمی‌کنند!
تک خنده‌ای کرد:
- حالا کی گفته من پزشکم؟
- بعد از چند سال پزشکی خوندن زشته نتونم کار حرفه‌ای یک پزشک رو تشخیص بدم!
- پزشکی می‌خونی؟ چند سالته مگه؟
- بیست سالمه، سیزده سالگی کنکور دادم.
- چقدرعالی! پس این طور که میگی ما با یک نابغه آشنا شدیم.
این رو گفت و دست از معاینه کشید. به طرف پنجره اتاق رفت، انگار چیزی ذهنش رو بدجور مشغول کرد که سکوت کرده بود و به بیرون خیره شده بود.
- حق دارید حرفم رو باور نکنید! اما من دلیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا