متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,558
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #31
صدای فلشر ماشین باعث شد یک لحظه چشم از بابا بگیرم و به جاده بدوزم، کنار خیابون نگه داشت و سرش رو رو پشتی صندلی تکیه داد، چشم‌هاش رو بست و زیر لب چند بار زمزمه کرد:
- توضیح قانع کننده.
سکوت بینمون طولانی شد. انگار داشت فکر می‌کرد و این من رو بیشتر عصبی می‌کرد. دلم نمی‌خواست دوباره بپیچونتم، اومدم به سکوتش اعتراض کنم که گفت:
- هر آدمی تو زندگیش یک سری مسائلی داره که زوایای پنهان زندگیش رو تشکیل میده. خب من هم از این موضوع مستثنا نیستم. می‌دونی که تا بیست و دو سالگی ایران نبودم، مادرم یکی از جراح‌های صاحب کرسی مغز و اعصاب بود و پدرم دکترای اقتصاد و یک شرکت تجاری داشت. من بیشتر تو پزشکی استعداد داشتم تا تجارت، برای همین با کمک مادرم و خب استعدادی که داشتم دوازده سالگی پزشکی قبول شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #32
صدای بوق ممتد ماشین من رو از افکارم درآورد. نزدیک بود تصادف کنم، ماشین رو زدم کنار و پیاده شدم. هر چند هوای پاییزی خنک بود اما چون تا باشگاه راهی نبود، بقیه راه رو پیاده رفتم. بهتره قضیه ابیگیل رو از عزیز بپرسم و اصرار کنم، شاید چیزی بگه. عمو مهرداد هم گزینه بعدی هست. طعنه‌ای که بهم خورد باعث شد تعادلم به هم بخوره، با عصبانیت به طرف مرد بی ملاحظه برگشتم و اومدم چیزی بگم که دیدم بردیاست و داره بهم می‌خنده!
- کجایی پسر؟ دو ساعته از دم ماشین دارم صدات می‌کنم!
- با خودم خلوت کرده بودم که بر خرمگس معرکه لعنت!
- الان منظورت از خرمگس معرکه من که نبودم؟
دقیقأ خودت بودی.
اشاره‌ای به در باشگاه کرد:
- که این‌طور! از این در تو هم میریم.
نگاهی به در باشگاه انداختم. بردیا بهترین دوستم بود اما نه وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #33
لباس عوض کردم و رفتم تو سالن، همه به صف وایساده بودند. رفتم و کنار بقیه وایسادم. بردیا نگاهی به ساعتش کرد و برام سری تکون داد. همه باهم به استاد ادای احترام کردیم. بعد از گرم کردن دسته جمعی، بردیا شروع کرد به تقسیم بچه‌ها برای تمرین! توی این شش ماهی که اومده بودم چون تازه وارد بودم، جزء شاگردهای ضعیف محسوب می‌شدم، از طرفی دیگه تعداد نفرات هم یازده نفر بود برای همین بردیا بیشتر من و صادق و آروین رو می‌گذاشت تو یک گروه، آروین حریف جفتمون بود اما چون هوای من رو خیلی داشت، زیاد بهم فشار نمی‌اومد. اما امروز همه رو دو به دو فرستاد تمرین کنند و نفر یازدهمی که تک افتاده بود من بودم.
بردیا: امیرعلی تو امروز با خودم تمرین می‌کنی!
آه از نهادم بلند شد. نگاه ملتمسانه‌ای بهش انداختم که کوتاه بیاد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #34
***زهرا***

برنامه داشتم قبل خواب دو ساعت زیست بخونم. نیم ساعتی خوندم که صدای تقه در اتاق امیر علی توجهم رو جلب کرد. اتاق من و امیر طبقه بالا بود و فاصله در اتاق ها یه دیوار تیغه ای بود. می دونستم بابا به این سادگی بی‌خیال نمی شه و تا ته و توی این وضعیت امیر علی رو در نیاره ولش نمی کنه. ده دقیقه نگذشته بود که صدای قهقهه بابا بلند شد.
چشمام رو باز کردم. گلوم خشک شده بود و عرق سرد روی بدنم نشسته بود. ساعت دو نصف شب بود. بازم کابوس دیده بودم. اون مردهای نقاب دار اومدند طرفم. پشت سر یه زن که صورتش رو نمی دیدم قایم شدم. برق سوزن سرنگی که تو دستشون بود ضربان قلبم رو بالا برده بود. صدای قلبم رو می شنیدم که با صدای التماس های اون زن که ازشون می خواست بذارن زنده بمونه همراه شده بود. بلند جیغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #35
به طرفم اومد و روی زانو خم شد تا هم قد من بشه، سرم رو که زیر انداخته بودم با دست بالا آورد، چشاش آروم بود، انگار مطمئن بود آروین دروغ می‌گه.
بابا: آروین چی می‌گه؟ گردن بند زن عمو دست تو بوده؟
بازوهام رو تو دستاش گرفته بود. انگار انتظار داشت سریع بگم نه و اون خیالش راحت بشه اما سکوتم باعث شد اخماش به هم نزدیک بشه، این بار تن صداش کمی بالا رفت
بابا: زهرا خانم، با شما هستم.
نگاهم به چشمای نگران امیر علی افتاد. بی اختیار اشکام جاری شد، گردن بند رو از جیب شلوارم بیرون آوردم. رنگ صورتش قرمز شده بود و از فشاری که به بازوم می آورد می فهمیدم که چقدر عصبانی هست. اومدم توضیح بدم که با نگاه تند بابا ساکت شدم. گردن بند رو از دستم گرفت و به طرف عمو رفت:
- من شرمنده ام زن داداش، نمی دونم چی بگم!
زن عمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #36
بابا: تا سه می‌شمارم، کف دستاتون رو دیوار باشه.
بغضم ترکید:
- با... با... تو رو... خدا... ب... بخشید... دی... گه... تکرار نمی... شه.
هیک هیک گریه‌ام مانع درست حرف زدنم می‌شد.
- یک، دو، یالا، زود!
به تبعیت از امیر کف دست‌هام رو روی دیوار گذاشتم.
- صدا از دیوار دراومد از شما هم در میاد! فهمیدید؟
خیلی درد داشت. کاش عزیز بود این کمربند لعنتی رو ازش می‌گرفت. دو تا امیر یکی من! با این حال قابل تحمل نبود برام. انگار آتیش گذاشته بودن رو پشتم. دوتامون آروم اشک می ریختیم. چون هر بار که صدامون در می اومد بعدی رو محکم تر می زد.
صدای بالا و پایین شدن دستگیره در سوئیت نور امیدی به قلبم انداخت، صدای عزیز و عمو مهرداد بود.
عزیز: طاها، در رو بازکن، خواهش می کنم، مهرداد تو رو خدا یه کاری بکن، می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #37
- می‌دونید که این کار رو نمی‌کنم. پس اصرار نکنید!
صدای بابا دورتر می‌شد و عزیز هم انگار دنبالش رفت که دیگه صداش نمی‌اومد. به امیرعلی نگاه کردم:
- داداشی به خدا نمی‌خواستم دزدی کنم، فقط می‌خواستم ببینم بهم میاد یا نه؟ می‌خواستم زودی بر گردونمش، همش تقصیرِ آروینه، ازش متنفرم"
- زهرا جان. مادر بیا ناهار حاضره.
با صدای عزیز نفس عمیقی کشیدم و دست از افکارم برداشتم. از تو آینه میز توالت نگاهی به گردنبند جواهر که روی پوست سفیدم بیشتر خودنمایی می‌کرد انداختم و لبخندی به مرور خاطراتم زدم. درسته اون روز به قول امیر کتک پُرمایه‌ای از دست بابا خوردیم ولی یک ماه بعدش که بابا بردم دم مغازه طلا فروشی و یه سرویس جواهر درست عین همون گردنبند زن عمو رو برام خرید، همه دلخوری‌هام رو فراموش کردم.
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #38
***طاها

حرف‌های بچه‌ها سر میز ناهار، خاطره اون روز نحس رو دوباره یادم آورد.
"سوار ماشین شدم. خیلی عصبی بودم برای همین تا رفتن به خونه برای خودم زمان خریدم بلکه یکم آروم بشم. با کم شدن عصبانیتم دعوای همیشگی بین مغز و قلبم شروع شده بود. تو آینه ماشین نگاه گذرایی بهشون انداختم. خیلی ترسیده بودند مخصوصأ زهرا که آروم اشک می‌ریخت. قلبم می‌گفت: اون‌ها فقط بچه هستند که از سر بچگی یه اشتباهی کردند، اذیتشون نکن، پشیمونی تو چهره شون پیداهه و همین که فهمیدن اشتباه کردن براشون کافیه، مخصوصأ امیر علی که مطمئنأ تو این ماجرا نقشی نداره.
عقلم اما برخلاف قلبم نهیب زد: گذشت کرد که تخم مرغ دزد بشه شتر دزد؟ هر چقدر هم پشیمون باشن باید بدونن مسئول اشتباهاتشون هستن! اگه امروز گذشت کردی و بزرگ که شدن خطای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #39
***امیر علی

تموم بدنم درد می‏کرد. خدا ازت نگذره بردیا! پنج بار کلاغ پر دور سالن رو زدیم، نمی‎دونم خودش چه جونی داشت که هیچیش نبود! وقتی گفت سیصدتا شنا، کم بود اشکم در بیاد. بدنم ضعف کرده بود و ماهیچه‎هام به شدت درد گرفته بود. به هر جون کندنی بود سیصد رو زدم و ولو شدم کف سالن. بالای سرم وایساده بود:
- خب فکر کنم بدن‌هامون حسابی گرم شده. بریم سراغ تمرین!
- چی؟ تاحالا داشتی بدن گرم می‎کردی؟ به خدا نمی‎تونم، دست و پام داره می‎لرزه.
- امیر پا میشی یا به زور بلندت کنم؟
- بابا، ماشین هم اگه بود موتور می سوزند من که آدمم و جای خود داره! نمی تونم به خدا. بردیا کوتاه بیا!
- باشه! خودت خواستی!
ازم فاصله گرفت و به طرف بچه‎ها رفت، خودم هم باورم نمی‎شد به این سادگی کوتاه بیاد. هنوز هم نفس نفس می‌زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #40
پمادی که تو دستش بود رو کنار تخت گذاشت
بردیا: فکر می کنی اگه رفیقم نبودی و خاطرت رو نمی خواستم خودم همراهیت می کردم؟
بلند خندیدم:
- واقعأ من خراب این رفاقتت هستم! مرد حسابی پوستم رو کندی، هنوز منت هم سر می‌گذاری که هوام رو داشتی؟
بردیا: آخه بدبخت اگه هوات رو نداشتم که به جای گرم کردن، مجبور بودی با هم گروهیت که خودم بودم تمرین کنی! اون‌وقت به جای این‌که این‌جا بخوابی و برای من بلبل زبونی کنی تو بیمارستان کلأ آتِلِت گرفته بودند که!
قبل از اینکه از در اتاق بره بیرون اشاره ای به پماد کرد
بردیا: رسیدی خونه حتمأ یه دوش آب گرم بگیر و بعدشم ماهیچه هات رو با اون پماد ماساژ بده و گرم بگیر خودت رو، مُسَکّن هم که حتمأ دارید تو خونه!
در اتاق رو بستم. به هزار مکافات زهرا و بابا رو پیچونده بودم. روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا