متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,553
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #21
***امیرعلی

داشتم دیوونه می‌شدم. صدای نعره‌های اون پسر اعصابم رو به هم ریخته بود. به بابا اطمینان داشتم اما شک داشتم کارش تو این مورد درست باشه! درسته زیاد کتاب پزشکی خونده و چهارتا کلاس رفته اما نباید این پسر بیچاره رو موش آزمایشگاهی خودش بکنه! ولی بابا هیچ وقت بی‌حساب کاری نمی‌کرد، اما اگه اون پسر بمیره چی؟
مغزم از این افکار متناقض در آستانه انفجار بود. باید کاری می‌کردم، همه‌اش تقصیرِ من بود که نبردمش بیمارستان، خودم خراب کردم خودم هم درستش می‌کنم! با این فکر گوشی رو برداشتم و شماره پاسگاه رو گرفتم.
یک ربع نشد که صدای زنگ در خونه بلند شد. دل تو دلم نبود، نگاهی به بابا که تازه از اتاقش اومده بود بیرون و داشت با عزیز تو آشپزخونه چایی می‌خورد انداختم. یعنی کارم درست بود؟ گوشی آیفون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #22
- ماهم نمی‌شناسیمش، پسرم تو کوه پیداش کرده بود و آوردش خونه، اثرات ضرب و جرح رو بدنش بود، اما جراحاتش سطحی بود و نیازی به بیمارستان نداشت.
رئیس پاسگاه نگاهی به من کرد:
- شما آوردیش؟
- بله.
به زانوی پسر نگاهی کرد:
- من رو دست انداختید؟ شما به این می‌گید سطحی؟ احمدی سریع برو درمونگاه دکتر رو بردار بیار این‌جا!
سرباز رفت و سروان که حسابی عصبی به نظر می‌رسید خطاب به بابا گفت:
- می‌دونید چه کار کردید؟ اگه این بچه بمیره یا آسیب جدی ببینه چه کار می‌کنید؟
چیزی شبیه لبخند روی لب بابا اومد که سریع جمعش کرد:
- اون پسر چیزیش نیست، الان هم روبه بهبودیه!
- امیدوارم.
بیست دقیقه‌ای شد که سرباز به همراه دکتر ده اومدند خونه‌مون و من همچنان داشتم تو دلم حرص عواقب کاری که کرده بودم رو می‌خوردم‌. نکنه برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
سه سال بعد

***زهرا

- خب آبجی خانمِ ما کجا می‌خواد بره؟ تاکسی دربست در خدمتم!
به امیر نگاه کردم که با دست‌هاش روی فرمونِ ماشین ضرب گرفته بود، بی‌اختیار از حرکاتش لبخند روی لبم اومد.
- به چی می‌خندی؟ گفته باشم من واکسینه‌ام از این ژوکوندای پسر کُش تحویل من نده!
نیشگونی از بازوش گرفتم که صدای اعتراضش رو بالا برد:
- ضعیفه دفعه آخرت باشه از این غلطا می‌کنی ها! می‌زنم خورده خاکشیرت می‌کنم، لا اله الا الله، زن که زدن نداره وگرنه!
نیشگون بعدی رو محکم‌تر گرفتم:
- حالا نشونت میدم یک من حرف مفت چند کیلو کره داره!
چشماش رو برام چپه کرد؛ از حرکتش خنده‌ام گرفت و بیخیالِ کره گرفتن از حرف‌های مفتش شدم
کنار پارک مورد علاقه‌ام نگه داشت. پیاده شدم و باهاش هم قدم شدم. از دکّه دو تا بستنی خرید و سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #24
- چی شد دوباره که رفتی تو هپروت! مشکلت چیه خواهر من؟
- آخر هفته یک اردوی کلاسی داریم به رامسر.
- خب؟ مشکلش چیه؟
- بابا طبق معمول قبول نکرد بذاره برم، نه روم میشه به دوست‌هام بگم بابام نمی‌گذاره بیام! میگند چه خونواده اُمُلی دارند! و نه می‌تونم بابا رو راضی کنم که کوتاه بیاد.
- همین؟ یعنی آبجی ما دو هفته هست به خاطر موضوعی به این کوچکی این قدر تو خودش رفته و پکره؟
- همه‌اش که این نیست، اصلش یک چیز دیگه هست!
- آهان! خب اصلیه رو اول بگو خواهر من!
- اگه بگم قول میدی بابا رو راضی کنی بذاره برم رامسر؟
- نه!
- آخه چرا؟
- خودت که اخلاق بابا رو خوب می‌شناسی، من می‌تونم بهت قول بدم که تمام تلاشم رو بکنم ولی راضی کردنش رو نمی‌تونم قول بدم.
- اَه. اَه. آخه این چه شانس گندیه که من دارم؟ آخه چرا بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #25
- تو به بابا مشکوک نیستی؟
- چرا این قدر رمزی حرف می ‌زنی دختر! درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- سه سال پیش به طور اتفاقی یک روز کلاس نقاشیم تشکیل نشد برای همین زودتر از آموزشگاه اومدم خونه، داشتم از کنار اتاق بابا رد می‌شدم که صدای خنده یک زن توجهم رو جلب کرد. گوشم رو چسبوندم به در، درست شنیده بودم، یک زن بود که با بابا گرم گرفته بود! انگلیسی غلیظی باهم حرف می‌زدند. بالای پله‌ها منتظر موندم فقط یک لحظه تونستم ببینمش موهای بلوند و بلندش که مثل آبشار دورش ریخته بود رو با گل سر جمع کرد بالای سرش، بابا پالتوش رو براش گرفت اون هم پوشید و یک شال آزاد انداخت رو سرش و خودش رو انداخت تو بغل بابا و بعد کلی ادا و اصول رفت! اعصابم به هم ریخته بود و آخرش تو ماجرای تنبیهم تو سوئیت، جریان رو به روی بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #26
***امیر علی***

گرفتن کت از اتوشویی رو بهونه کردم. حرف‌های زهرا بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود، اما نباید می‌گذاشتم از این آشفتگی چیزی بفهمه. این زن مجهول کی بود؟ ابیگیل! این اسم تو ذهنم چرخ می‌خورد. پنج سالگی جراحی کرده بودم برای همین هیچ چیز از قبل اون یادم نمی‌اومد. اما این اسم رو بعد از این همه مدت یادم اومده بود! من ابیگیل رو دیدم، خوب آبی چشم‌هاش رو یادم هست! فوق العاده زیبا بود با اینکه بچه بودم اما دلم می‌خواست نگاهش کنم، تو فرودگاه اومد دنبالمون، به چشم‌های بابا خیره شده بود و آروم اشک می‌ریخت. حرفی نزد اما همین اومدنش بابا رو کلافه و پای رفتنش رو سست کرده بود. انگار نمی‌تونست ازش دل بکنه که هر چند قدمی که به سمت گِیت می‌رفتیم بر می‌گشت و بهش خیره می‌شد.
سرم درد گرفته بود، یک دفعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #27
بابا: امیری.
فرهاد بغل دستیم با آرنج به پهلوم زد.
فرهاد: امیرعلی استاد داره صدات میزنه!
- بله استاد.
- دارم اسلاید نشون میدم، اما تو داری زمین رو نگاه می‌کنی! نکنه بالای سرت هم چشم داری؟
کلاس که بعد از بیرون رفتن مصطفی جوّ سنگینی پیدا کرده بود با این شوخی استاد، پوکید از خنده.
اخم‌هام رو تو هم کشیدم و سرکشانه چشم دوختم به چشم‌هاش!
بابا: یک نکته رو بگم، من هیچ وقت تو کلاس‌هام موقع درس دادن شوخی نمی‌کنم اما این کلاس فرق داره.
- چه فرقی داره استاد؟
این بار معینی نژاد یکی از دخترای نچسب کلاس بود که با عشوه ی خَرَکیِ توی صداش، استاد رو خطاب قرار داده بود.
بابا: فرقش این هست که این کلاس، کلاس خودم نیست و امانتِ دکتر امامی هست و از اون مهم‌تر پسر خودم تو این کلاس هست.
با این حرف استاد، نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #28
هنوز حرفش تموم نشده بود که صندلی‌های کنارمون کشیده شد عقب و دو تا دخترهای شیطون و پُر روی کلاس روش نشستند. با چشم‌هام برای فرهاد خط و نشون کشیدم. می‌دونستم کارِ خود دختر بازشه!
اسماعیلی: سلام بر دکتر امیری کوچک فرزند گرام دکتر امیری بزرگ!
همین مونده بود که این دوتا چغله من رو دست بندازند! اخم‌هام تو هم کشیدم و جواب سلامشون رو جدی دادم.
یاوری: فرهاد دفعه پیش گفتی هر وقت تو بوفه دیدیمت مهمونت باشیم، سرِحرفت هستی دیگه؟
فرهاد: بله، بله، الان نسکافه می‌گیرم میام!
اسماعیلی: چقدر تو خسیسی فرهاد!
صدای پیام گوشیم باعث شد بی‌خیال شوخی‌هاشون بشم و حواسم جمع گوشیم بشه: «حرف می‌زنیم، منتظرت می‌مونم»
بابا بود و کوتاه اومدن تو کارش نبود، نگاهم رو از گوشی گرفتم و بی‌اختیار لبخند مرموز این دو تا دختر رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #29
نزدیک پارکینگ بابا رو دیدم که به ماشین تکیه داده بود و داشت با گوشیش حرف می‌زد. به نیم رخش خیره شدم واقعأ با اون تیپ شیک و جذابش همون سی و شش سال هم بهش نمی‌خورد داشته باشه چه برسه به چهل و شش سال!
می‌خواستم قبل از رسیدن به پارکینگ با فرهاد و اون دوتا مزاحم خدافظی کنم اما ظاهرا دیر جنبیده بودم.
یاوری: وای مهسا دکتر امیری هم که اینجاست، بیا بریم سلامی بکنیم.
نمی‌دونم این دوتا که تا حالا مثل مورچه داشتند راه می‌رفتند چه طور یک دفعه‌ای سرعتشون این قدر رفت بالا طوری که من و فرهاد جا موندیم پشت سرشون! نفسم رو با حرص بیرون دادم:
- پوف!
فرهاد دستی به شونه ام زد:
- حرص نخور، شیرت خشک می‌شه!
- به جونِ خودم آدمت می‌کنم فرهاد! امروز خیلی دُم درآورده بودی! سر فرصت تا بیخ برات می‌چینمش، فقط حواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #30
اسماعیلی: استاد جسارت نباشه دکتر امامی می‌گفتند شما مدرکتون رو از آمریکا گرفتید، درسته؟
بابا لبخندی زد که فقط من دیدم:
- ظاهرا دکتر امامی همه جزییات زندگی من رو تو کلاس گفته!
خوب از جواب دادن به سوالش طفره رفت، بایستی کاری می‌کردم این طور پیش می‌رفت این دوتا پر رو می‌خواستند سر از همه چیز در بیارند!
- راستی خانم اسماعیلی شما جزوه دکتر ادیب رو دارید؟
اسماعیلی: بله.
- چه خوب، اگه زحمتی نیست بدید من یک سری کپی از روش بگیرم.
اسماعیلی: چه زحمتی! جزوه رو از تو کیفش درآورد و از پشت سر به صورتم نزدیک کرد:
- خدمت شما.
بدون این‌که سرم رو به عقب برگردونم جزوه رو گرفتم
-: ممنون، شنبه براتون میارم.
خداروشکر که خوابگاهشون نزدیک بود و زود رسیدیم تا شرّشون راحت بشم! بعد از خداحافظی و حرکت ماشین، جزوه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا