متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,560
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #421
ساشا: چند سالته؟
- دوازده سال.
ساشا: خیلی بچه‌ای به درد کار من نمی‌خوری! من اینجا کسی رو می‌خوام که حداقل زور داشته باشه سنگ‌ها رو جابجا کنه!
- باور کنید من زورم خوبه. از پسش بر میام!
ساشا: بیا اینجا این سنگ رو بلند کن ببینم.
نگاهی به سنگ سفید روبه روم انداختم. کمرم درد گرفت اما بلندش کردم.
ساشا: بیا اینجا ببینم! اسم سنگ‌ها رو برات میگم بعد ازت می‌پرسم اگه یاد گرفته بودی بمون، اگه نه که برو.
می‌دونستم سنگ بزرگ جلو پام انداخته که ردم کنه اما من برای ثبت نام خوابگاه و دانشگاه به پول نیاز داشتم
ساشا: خب حالا بگو اسم این سنگ چی بود؟
- مرمر افغانستان.
ساشا: این یکی؟
- تِراوِرتِن.
ساشا: خوشم اومد خیلی تیزی. باشه بمون. ساعت کاریت از هفت صبح تا ده شبه. راستی پدر و مادرت اجازه میدن بیای اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #422
- نه به خدا دروغ نمیگم.کارنامه کنکورم تو آلونکه برید نگاش کنید.
ساشا: کِی ثبت نامته؟
- فردا.
ساشا: کدوم دانشگاه؟
- علوم پزشکی.
ساشا: گم‌شو بچه اینقدر شِر و وِر نباف. گم شو تا خودم لهت نکردم.
- آقا به خدا راست میگم. اصلا فردا خودتون بیایید باهام بریم برای ثبت نام.
از حرفم ساشا مکثی کرد و بعد کلیدِ در سنگبری رو تو صورتم پرت کرد:
برو تو سنگبری. فردا صبح خودم همراهت میام دانشگاه. فقط دلم می‌خواد دروغ گفته باشی. مادرت رو به عزات می‌شونم!
دستی که روی شونه‌ام نشست رشته افکارم رو پاره کرد.
- خوبی؟
سکوت کردم و دکتر کنارم نشست. همین طور به شمشادها خیره بودم که خودش شروع کرد:
- خیلی وقته انبوه خاطرات و مسائلی که تو زندگیم پیش اومده رو تو قلبم حبس کردم چون هیچ محرمی پیدا نکردم که یکم این بار سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #423
دختر باوقاری بود البته کمی شیطنت هم داشت که مقتضای سنش بود. پیشنهاد ازدواج من به مینا با مخالفت عزیز جون یعنی مادر خانم محمد مواجه شد. چون معتقد بود ما هردوتامون هنوز بچه‌ایم و ازدواج بچه بازی نیست! بالاخره هم با اصرار های من و مینا و حمایت محمد و خانمش این ازدواج سر گرفت. ولی من می‌دونستم خونواده‌ام به هیچ وجه حاضر نمیشند یک دختر سطح پایین رو به عنوان عروسشون قبول کنند. همینطور هم شد و من هنوز اون کشیده‌ای که بعد از مطرح کردن موضوع ازدواجم با مینا از پدرم خوردم رو یادمه. پدرم رسما من‌رو از خونه انداخت بیرون. مادرم ولی نمی‌تونست ازم دل بکنه. رفت و اومدهای من با خونواده‌ام از اون به بعد خیلی محدود شد اما از حمایت‌های مالیِ پنهانی مادرم بی‌بهره نبودم. سن و سالی نداشتم اما می‌دونستم اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #424
لبخندی روی لبش نشست و بدون اینکه جوابم رو بده، ادامه داد:
- چند ماه پیش بود که ابیگیل اومد دیدنم اون‌هم به خاطر این عکس.
عکسی که دکتر به طرفم گرفت رو گرفتم و نگاه کردم. عکس یه بچه تازه متولد شده بود.
- این تویی!
از حرفش ابروم بالا پرید و متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
- بعد از این همه مدت خونواده‌ام فهمیده بودند پسر من زنده هست و مادرم با عکسش اومد دیدنم. این عکس تو تموم سایت‌های مطرح دنیا زده شد. چند ماه پیش که رفتم امریکا، چند نفر اومده بودند و مدعی بودن صاحب این عکس هستند اما آزمایش DNA منفی بود. تا اینکه من هفته پیش جواب آزمایش مچاله شده‌ای رو براشون فرستادم که به خاطرش یک هفته تو خونواده هادسون جشن برگزار کردند و مادرم فردا صبح میاد اینجا تا با چشم‌های خودش نوه‌اش رو ببینه.
دکتر این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #425
دکتر با صدایی که انگار از ته چاه می‌اومد این رو گفت و قدم‌زنان ازم فاصله گرفت. دنیا روی سرم خراب شده بود. تصوری که من از پدرم داشتم با اون چیزی که دکتر امیری می‎گفت اصلا بهم نمی‎خورد. یک لحظه یاد دکتر ماهان افتادم. بدون اینکه نگاه به ساعت بندازم شماره‎اش رو گرفتم. اولش طفره می‎رفت از جواب دادن به سوال‎هام اما وقتی جریان رو براش تعریف کردم. همه چیز رو گفت. واقعیت‎های تلخی که حرف‎های دکتر امیری رو تایید می‎کرد. تا نزدیک‌های صبح تو حیاط عمارت قدم زدم و فکر کردم. یعنی کیان همون شهرامه؟ یعنی عامل همه بدبختی‌های من مادرم بوده؟ مغزم از افکار مختلفی که تو سرم چرخ می‌خورد و خواب رو از چشم‌هام گرفته بود به ستوه اومده بود. کنار آبنمای مُشرف بر ورودی خونه نشستم. نگاهم رو به پنجره اتاقش دوختم انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #426
- آنتونی برام توضیح داد که چه اتفاقات ناگواری برات رخ داده. من واقعا متاثر شدم بابت این موضوع و بر خودم لازم دونستم که بیام و از جانب کل خانواده ازت معذرت بخوام به خاطر کوتاهی‌هایی که سهواَ درحقت انجام دادیم. ما واقعا نمی‌دونستیم تو زنده‎ای که هیچ تلاشی برای پیدا کردنت انجام ندادیم و از این بابت واقعا متاسفم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- تاسف شما هیچ دردی از من دوا نمی‎کنه خانم ابیگیل!
- ممکنه حداقل به توضیحاتم گوش بدی؟
از لحن کلام زن کاملا مشخص بود که تو یک خونواده مبادی آداب زندگی می‎کنه.
- بفرمایید.
- می‎خوام از گذشته شروع کنم از گذشته دور. بیست و پنج ساله بودم که تو یک مهمونی خانوادگی با لَری آشنا شدم. با اینکه خونواده ثروتمندی داشتیم ولی خب ثروت خانوادگی ما در مقابل خانواده هادسون اصلا تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #427
تمام شرکا و رقیب‌های لری از این موضوع برای تمسخر و تحقیر خانواده هادسون استفاده کردند و فشار روانی این قضیه برای لری اونقدر زیاد بود که سکته کرد. بعد از چند ماه که لری حالش بهتر شد آنتونی اومد ملاقاتش اما لری خیلی سرد باهاش برخورد کرد و بهش گفت مطمئن باش این دختر و خونواده‌اش تاوان خونی که از ما ریختند رو پس میدند!
دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که محمد دوست آنتونی، تو یک تصادف مشکوک مجروح شد و بعد از چند روز به خاطر شدت جراحتش درگذشت. من مطمئن بودم این قضیه ربطی به لری نداره اما آنتونی برداشت دیگه‌ای کرده بود و چون خودش رو باعث مرگ محمد می‌دونست، مسئولیت زندگی محمد رو به عهده گرفت و با زن محمد ازدواج کرد و این به معنای قطع کامل رابطه آنتونی و ما بود!
اما روزگار برای ما بازی‌های بدتری هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #428
اون شب تا نزدیک‌های صبح آنتونی تو اتاق لری بود و وقتی از اتاق لری اومد بیرون بهم گفت آماده باشم که برای صبحانه سه نفری میریم بیرون. وقتی آنتونی سوییچ رو از راننده گرفت و خودش پشت رول نشست حسابی تعجب کردیم. اما این پسر اومده بود که با بودنش خوشی‌های زندگی ما رو برگردونه. برخلاف انتظارم لری عصا به دست تا دم ماشین اومد و روی صندلی جلو نشست، من‌هم عقب سوار شدم و آنتونی حرکت کرد. اونقدر انرژی مثبت داشت و با حرف‌هاش ما رو می‌خندوند که حتی لری هم می‌خندید. وقتی گفت می‌خوام سری به کارخونه‌ها بزنم برق شادی تو چشم‌های پدرش موج می‌زد. تو چند روزی که آنتونی پیشمون بود اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت. وقتی می‌خواست برگرده خود لری ازش خواست دوباره بیاد بهمون سر بزنه و تا فرودگاه بدرقه‌اش کرد. هواپیما که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #429
- همین کوه نزدیک جاده‌ای که به این عمارت ختم میشه به نظرم برای یک تفریح کوتاه مدت مناسب باشه!
- من مشکلی ندارم ولی شما فکر نمی‌کنید این تفریح یکم براتون سنگین باشه؟
ابیگیل از حرفم لبخندی زد و دکتر به جای اون جواب داد:
- مامان کوهنورد حاذقی هستند. شما کم نیاری ایشون کم نمیارند! ابیگیل غذا سرد شد، نمی‌خواهید شروع کنید؟
برام جالب بود که اینقدر دکتر به مادرش احترام می‌گذاشت که تا مادرش شروع نکرد، دست به غذا نزد! حالا من در حین حرف زدن چند لقمه غذام رو هم خورده بودم نه اینکه بخوام بی‌احترامی کنم اصلا حواسم نبود. تو دلم خنده‌ام گرفته بود. حالا تازه معنای چشم‌ غرّه‌های یک خط در میون دکتر رو می‌فهمیدم!
حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که هم قدم با ابیگیل و یکی از بادیگاردهای عمارت قدم‌زنان از خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #430
- فکر میکنم اونی که باید انتقام می‌گرفته، جای حق نشسته! به قول امیرعلی من حق ندارم به خاطر کینه‌ی شخصی خودم، عزیز رو از بودن کنار دخترش و زهرا و امیرعلی رو از داشتن خاله محروم کنم. در مورد تو هم این مسئله صادقه. من هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم یک مادر رو از پسرش جدا کنم. اما متقابلا انتظار دارم شما هم به خودتون اجازه ندید تو این مسئله که کاملا شخصیِ زندگیِ منه دخالت کنید! نه عزیز، نه زهرا و امیرعلی، نه ابیگیل و لری و نه حتی تویی که جونم رو برات میدم حق دخالت تو این موضوع رو ندارید!
حرف‌هاش اونقدر قاطع و منطقی بود که جای چون و چرا باقی نمی‌گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و با گفتن شب به خیر از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
نگاهی به ساعت روی دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا