• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان هبه‌ی ابلیس | مری نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع merry
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 281
  • بازدیدها 27,814
  • کاربران تگ شده هیچ

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
هبه‌ی ابلیس
نام نویسنده:
مری
ژانر رمان:
#ترسناک #معمایی #تراژدی
کد رمان: 2549
نام ناظر: ANAM CARA ANAM CARA


تگ: برگزیده، رتبه اول فانتزی

IMG-20201019-WA0000.jpg
خلاصه:
«ابلیس عقب نشینی نمی‌کند.»
ابتدا همه چیز کابوس و وَهم تلقی می‌شود؛ اما داستان اجنه‌ای که برای درخواست کمک، زندگیِ معمول را به هَم می‌زنند، عین حقیقت است.
حوالی دنیای چند آدم به ظاهر بی‌ربط چرخ می‌خوریم تا به نقاط ربط برسیم.


خلاصه ویرایش میشه
نکته: هبه به معنای انعام، بخشش، بذل یا هدیه است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : merry

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,319
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«مقدمه»
بقیه‌ مثل من نبودند. من از همه برتر بودم و این برتری اجازه‌ی آن کار را به من نمی‌داد. چطور می‌توانستم؟ چطور می‌توانستم سال‌های بر باد رفته از عمرم را فراموش کنم و آن کار را انجام دهم؟
می‌دانستم پایان این لجبازی و تکبر، فنای خودم است؛ اما از آن روز قسم خورده‌ام. قسم خورده‌ام که همه‌ی شما را نیز با خود به قعر جهنم ببرم. اگر قرار است من نابود شوم، چرا آدم‌های گِلی به رستگاری برسند؟
و این کار، کار ساده‌ای است. بعضی با وعده، بعضی با تسخیر و بعضی با انعام، برده‌ی همیشگی من خواهید شد!
در نهایت ای فرزند آدم! بدان که من همواره دشمن تو بوده‌ام و خواهم بود. با گریه‌ات می‌خندم و با خنده‌ات زجر می‌کشم!
آگاه باش من همیشه در کمینت هستم و هیچ‌گاه از فتنه‌‌ام در امان نیستی!
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«فصل اول»
گوشه‌ی تخت جمع شد و زانوهایش را در آغوش گرفت. پتوی بی‌روح آسایشگاه هم مانند او در گوشه‌ای از تخت در خود جمع شده بود. دیو بی‌رحم سکوت این‌قدر سلطنتش را در اتاق‌های تاریک و غم‌زده‌ی آسایشگاه گسترانده بود که به راحتی می‌توانست صدای تپش قلبش را بشنود. مانند دختر بچه‌ها اشک در چشمانش حلقه زده و فقط به سایه‌ی جلوی درب باز اتاقش چشم دوخته بود.
هر لحظه انتظار داشت آن سایه‌ی لعنتی بی‌دعوت وارد اتاق شود و روزگارش را تلخ کند؛ اما گویا چنین اتفاقی قرار نبود بیفتد. آن سایه از جایش تکان نمی‌خورد. انگار چند متر دورتر از درب اتاقش که به سفارش روان‌شناس همواره باز بود تا از درب بسته و چیزی که پشت آن است نترسد، ایستاده بود و زجر کشیدنش را تماشا می‌کرد. آن شیطان فقط داشت از ترسیدن قربانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تنها به راه رفتن او در اتاق غم‌زده‌اش که هر شب با نور آبی‌رنگ چراغ راهرو روشن میشد، چشم دوخته و حتی نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. مانند کسانی که در آب دریا افتاده‌اند و شنا بلد نیستند، فقط خودش را به دست سرنوشت شومی سپرده بود که هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشد؛ اما او با غرق‌شده‌ها یک تفاوت بزرگ داشت؛ یک تفاوت تلخ که حتی پایان زندگی نحسش را غمگین‌تر هم می‌کرد.
و آن تفاوت چیزی نبود جز این‌که انسان‌های در معرض مرگ همیشه برای نجات خودشان تلاشی می‌کنند؛ حتی اگر آن تلاش احمقانه باشد. در آب دست و پا می‌زنند، در تصادف جیغ می‌کشند، در تیراندازی دنبال سپری محافظند و در آتش‌سوزی به دنبال راه فرار می‌گردند؛ اما او این‌گونه نبود! او تلاشی برای نجات خودش نمی‌کرد. دیگر نه از ذکر گفتن‌ها خبری بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
پرستار فلک‌زده‌ی از همه‌جا بی‌خبر صورت آراسته‌اش را به گل لبخندی مزین کرد. شاید اگر شب دیگری بود، اکنون بابت لبخند زدن به هذیان‌های یک دیوانه عذاب وجدان می‌گرفت، اما از امشب به خیال خوشش قرار بود بعد از چند ماه انتظار برای موافقت پدرش، بالأخره مقدمات عقد و عروسی‌اش را فراهم کنند. شیفت امشب که تمام میشد، دیگر خبری از روزهای تاریک نبود! دیگر نه قرار بود با پدرش دعوا کند و نه نگرانی‌ای از بابت بر هم خوردن لانه‌ی نیمه‌کاره‌ی خوشبختی‌اش داشته باشد.
- معلومه که نه. پرستارا هیچ‌وقت نمی‌خوان بهت آسیب بزنن.
با لبخندی شیرین‌تر از قند مراسمِ عقد پیش رویش این جمله را گفت و سوزن را از سرم خارج کرد. چه دل خوشی داشت پرستار! اصلاً در این دنیا سیر نمی‌کرد. با همان لبخند به نیمایی خیره شد که هنوز به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- برو بیرون! اون می‌خواد بکشتت!
از شدت فریادی که کشید، رگ‌های گردنش مانند یک استخوان ضخیم بیرون زد، اما فریاد زدن او هیچ فایده‌ای نداشت. حتی آدم‌های عادی هم هیچ‌وقت او را نمی‌دیدند و صدایش را نمی‌شنیدند؛ چه برسد به پرستاری که در دانشگاه درسِ «ندیدن و نشنیدن بیماران روانی» را با نمره‌ی 20 پاس کرده بود. هیچ‌کس نباید حرف یک دیوانه را جدی می‌گرفت!
پرستار بی‌توجه به بخت شومی که بی‌هیچ عجله‌ای به سمتش قدم برمی‌داشت، حرکت تنفس عمیق را همراه با تکان دادن آرامش‌بخش دستانش برای نیما نمایش داد و سعی کرد برای آخرین بار در عمرش وظیفه‌اش را درست انجام دهد.
- دم...بازدم...نفس عمیق بکش...دم...بازدم... ‌.
مرد شنل‌پوش که رو‌به‌روی تلویزیون دیواری اتاق که سال‌های سال مثل نیما در سکوت خفقان‌آور وجودش زندانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- به یه بیمار حمله شدید عصبی دست داده! کمکم کنید!
پرستار یکی از پاهایش را از اتاق بیرون گذاشت و تقریبا وارد راهروی تنگی شد که هیچ‌گاه مثل امشب این‌قدر دل‌گرفته و ترسناک به نظر نمی‌آمد. سراسیمه به اطرافش نگاهی انداخت. هیچ‌کس نبود. امشب برای یکی از پزشک‌ها مراسم تولد گرفته بودند و اکنون همه جز او در اتاق پزشک‌ها به سر می‌بردند؛ حتی یادش نمی‌آمد برای چه چنین حماقتی کرد و تولد را از دست داد تا به اتاق یک بیمار پا بگذارد!
اما نه! یادش می‌آمد! آن تکه شیشه‌های لعنتی! برای برداشتن آن‌ها برگشته بود؛ برای جبران سهل‌انگاری خودش. اگر اکنون فرار می‌کرد و این پسر جان خودش را با تکه‌های شیشه می‌گرفت، مطمئناً پای او هم گیر بود. همین چند لحظه پیش، جلوی رییس، در اتاق پزشک‌ها اعلام کرد برای برداشتن شیشه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
لبخند مصنوعی روی‌ لب‌هایش داشت خودش را هم اذیت می‌کرد، چه برسد به مهمان‌هایش که از بدو ورودشان حتماً متوجه گونه‌های منقبض از لبخند ساختگی‌اش شده بودند. حتی مهیار که تا چند دقیقه‌ی پیش با شوخی‌های بی‌مزه‌اش سعی می‌کرد یخ وجود نازنین را آب کند، اکنون در کنار امید و سارا نشسته بود و باهم به یادآوری خاطره‌های دانشگاه مشغول بودند. تنها فرد اضافی در آن جمع، او بود که با هیچ شوخی و حرفی نمی‌شد کاری کنند با آن دو نفر احساس راحتی کند.
بی‌توجه به هیاهوی آن سه‌نفر لیوان‌های خالی سرامیکی خاکستری را داخل سینی‌ای گذاشت که همرنگ لیوان‌ها بود، با این تفاوت که نقش گل سیاه‌رنگی در وسط آن خودنمایی می‌کرد. همین که خواست از جایش بلند شود، مهیار باز هم تلاش ناامیدانه‌ی دیگری برای شکستن یخ نازنین کرد؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

merry

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/12/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
34,227
امتیازها
60,573
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
از آغوش امید بیرون آمد؛ لبخند بر بوم صورتی لب‌هایش ترسیم کرد و شوقی مصنوعی در چشم‌هایش جای گرفت. باز هم آن نقاب زیبای همیشگی‌اش را بر چهره زد؛ نقابی که حتی جلوی مردی که عاشقش بود هم لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذاشت.
- ممنون. حالا برو پیش دوستات.
و بعد باز هم آن لبخند عمیق که بوی متعفن دروغ از آن به مشام می‌رسید را تحویل مهم‌ترین شخص زندگی‌اش داد و به سمت مبل‌ تکی کنار درب بالکن حرکت کرد تا موبایلش را بردارد؛ اما در میانه‌ی راه باز هم صدای امید متوقفش کرد. به عقب برگشت و نگاهش به سارا و مهیار افتاد که با کنجکاوی قابل توجهی حرکات او و امید را زیر نظر گرفته بودند. امید برای این‌که کسی نتواند حرف‌های او و همسرش را بشنود، به درب بالکن چسبید و نازنین را هم مجبور کرد دو قدم عقب بیاید و برای لحظاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : merry

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا