- ارسالیها
- 1,001
- پسندها
- 7,806
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #51
صدای بسته شدن در، برایم حکم بسته شدن تمام درهای خوشبختی را دارد. بی معطلی از اتاق بیرون میزنم. هوری، روی کاناپه انگار وا رفته است. گوشه پرده را کمی کنار میزنم و نگاهی به بیرون میاندازم تا از رفتن آوش مطمئن شوم. پا که از درب اصلی خانه باغ بیرون میگذارد، نفس پر سوزی را که در سینه نگه داشتهام با حسرت بیرون میدهم. نمیخواهم به چشمهای پر اشک هوری نگاه کنم چون میترسم مرا در تصمیمی که گرفتهام، مُردد کنند. یک قدم که سمت در برمیدارم، صدای بغض آلود هوردخت، فضای گرفته و غمگین خانه را پر میکند.
- داری میری؟ رفتنت یعنی همه چی تموم شد دیگه؟
چرخی میزنم و به سویش رو بر میگردانم. با دیدن اشکِ نشسته روی گونه او، فرو ریختم را قطعی میبینم.
بیقراری قلبم...
- داری میری؟ رفتنت یعنی همه چی تموم شد دیگه؟
چرخی میزنم و به سویش رو بر میگردانم. با دیدن اشکِ نشسته روی گونه او، فرو ریختم را قطعی میبینم.
بیقراری قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.