متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 6,403
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
صدای بسته شدن در، برایم حکم بسته شدن تمام درهای خوشبختی را دارد. بی معطلی از اتاق بیرون می‌زنم. هوری، روی کاناپه انگار وا رفته است. گوشه پرده را کمی کنار می‌زنم و نگاهی به بیرون می‌اندازم تا از رفتن آوش مطمئن شوم. پا که از درب اصلی خانه باغ بیرون می‌گذارد، نفس پر سوزی را که در سینه نگه داشته‌ام با حسرت بیرون می‌دهم. نمی‌خواهم به چشم‌های پر اشک هوری نگاه کنم چون می‌ترسم مرا در تصمیمی که گرفته‌ام، مُردد کنند. یک قدم که سمت در برمیدارم، صدای بغض آلود هوردخت، فضای گرفته و غمگین خانه را پر می‌کند.
- داری میری؟ رفتنت یعنی همه چی تموم شد دیگه؟
چرخی می‌زنم و به سویش رو بر می‌گردانم. با دیدن اشکِ نشسته روی گونه او، فرو ریختم را قطعی می‌بینم.
بی‌قراری قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
آدم جنگیدن نیستم، آن هم جنگیدن با آوش! نه؛ هرگز، نابرادری از من برنمی‌آید. کاش چشمانم را بیشتر باز کرده بودم آن وقت شاید دلدادگی برادرم را زودتر از دل شکستنش دیده بودم و هرگز دل نمی‌بستم به این عشق ممنوعه!
نگاه منتظر هوری، خرده شیشه‌های بغضی می‌شود که با زور آن را می‌بلعم و از گلو تا ته قلبم را می‌خراشد و پایین می‌رود.
- فراموشم کن دختر عمو.
برعکسِ من، اشک‌ چشمان هوری چنان طغیانگر می‌بارد که انگار قصدی برای تمام شدن ندارد. غریبانه و معصوم نگاهم می‌کند.
- باورم نمیشه انقدر راحت بتونی فراموشم کنی.
- باور نکن، هیچ وقت باور نکن ولی تو رو به هرکی می‌پرستی فراموشم کن، نذار من و خاطراتم زندگیت رو تباه کنه، آوش شاید یه کم تند مزاج و افراطی باشه ولی ذاتش خراب نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
آوش
نگاه‌های تند مازیار، اعصابم را متشنج کرده است. معنی این همه تندمزاجی که من اسمش را ناسپاسی گذاشته‌ام را نمی‌فهمم. سعی می‌کنم خونسرد باشم و به نگاه شاکی‌اش با اعجاز کلام، آرامش ببخشم.
- اوضاع اصلاً خوب نیست مازیار، وقتی نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاده، حتماً سدنا بهت گفته که دوتا دیگه از دخترهای باشگاه رو کشتن! پلیس هم اومد و سر از همه چیزِ باشگاه در آورد، الان دیگه کاملاً می‌دونن که اونجا یه باشگاه بدون مجوز و غیرقانونی هست، برای همین بدون معطلی پلمپش کردن و رفتن، البته به خاطر مختلط بودنش می‌تونستن خیلی سفت و سخت‌تر از اینا هم رفتار کنن، اما فعلاً فقط به تعطیل شدن باشگاه رضایت دادن، ما هم دیدیم جون سدنا در خطره، منبع درآمدش هم قطع شده، گفتیم تا وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
صدای داد و فریاد سوگول تمام باغ را پر کرده، همه را به توپ بسته، از کوچک و بزرگ به هیچ کس رحم نمی‌کند، حتی عمه هم از کنایه و توهین‌هایش در امان نمانده. مانتوی کرپ سیاه و بلندی تن زده که با شال ابریشمی مشکی‌اش از او یک سیاه پوش به تمام معنا ساخته است. تا آنجا که یادم می‌آید، غالب لباس‌های سوگول یا مشکی بود و یا خیلی تیره،از رنگ‌های روشن هیچ وقت خوشش نمی‌آمد و معتقد بود هم جلف و سبک هستند و هم باعث می‌شود چاق‌تر به نظر برسد! به عادت همیشه این طور لباس پوشیده بود یا عمدی، نمی‌دانم، اما رگبار حرف‌های بی‌سر و ته و رکیکش و سر و وضع سراپا مشکی‌اش در تضاد کامل با مجلس‌ نامزدی‌ام است.
به جز من، عمه، قدسی و فروغ، هیچ کس در باغ نیست. عمه، دست دور گردنم انداخته و مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #55
سوگول، دست روی دهانش می‌گذارد و چندبار پشت سر هم کل می‌کشد.
- اینجوری خوبه؟ دستتون درد نکنه که منم دعوت کردید، بالاخره اون قدیم، ندیم‌ها یه نسبتی باهم داشتیم دیگه که حالا بشه بهم لطف کنید و عروسی عزیز کرده‌تون دعوتم کنید!
عمه، نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به او می‌اندازد و زیر لب خدا را می‌خواند.
- لا الله الا الله، تو چرا عوض نمی‌شی سوگول؟ چرا همش پی شر می‌گردی؟ خسته نشدی؟ از این همه نیش و کنایه که بار این و اون می‌کنی آخه چی گیرت میاد؟
- گیر تو چی اومده سیمین جان که پنجاه ساله ول کن این خونه و عطا نیستی؟
قدسی، چنگی به صورتش می‌زند و لب می‌گزد. عمه، هردویشان را دقیق و عمیق نگاه می‌کند.
- نمی‌دونستم برای موندن توی خونه پدریم هم باید از شما کسب تکلیف کنم!
قدسی، مانتوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #56
کیارش، تا چشمش به سوگول می‌افتد، شتابان به سمت او می‌آید. سلام قدسی را نوک زبانی جواب می‌دهد و بازوی سوگول را در دست می‌گیرد و او را کمی به سوی خودش می‌کشد و در حالیکه نگاهش سمت پنجره اتاق است، با اشاره سر به عمه سلام می‌دهد و زیر گوش سوگول چیزی می‌گوید که از آن فاصله نمی‌توانیم بشنویم اما از عکس العمل پر قیل و قال سوگول معلوم است که هیچ چیز مطابق میلش نیست.
سوگول، پاشنه پایش را بر زمین می‌کوبد و بی‌توجه به غبار اندکی که روی شلوارش می‌نشیند، فریاد می‌کشد:
- خنگ بازیت رو بذار کنار کیا، به خدا تا این بازی رو تمومش نکنی، من از اینجا تکون نمی‌خورم.
کیارش، با انگشت‌های از هم باز شده‌اش، برای چند ثانیه چشمانش را نگه می‌دارد و پف بلندی می‌کشد و وقتی دستش را از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
سدنا
ترس همه وجودم را فراگرفته، نمی‌توانم دلیل اصرار آوش را برای ملاقات با مازیار درک کنم اما اگر نخواهم قربانی این بازی شوم، مجبورم به این قرار ملاقاتِ نا به هنگام تن دهم.
قصد ترک کردن خانه باغ را دارم که صدای زنگ در، درجا متوقف می‌کند. ساک وسایل و لباس‌هایم را به اتاق برمی‌گردانم و درب را موقع خروج قفل می‌کنم. تا نزدیک خروجی پیش می‌روم و پشت در می‌ایستم و قبل از آنکه آن را بگشایم، می‌پرسم:
- کیه؟
- بازکن سدنا، منم آوش!
حضور آوش در خانه باغ، آن هم در این ساعت از روز، قطعاً نمی‌تواند نشانه خوبی باشد. آهسته، کلید را در قفل می‌چرخانم و دستگیره در را پایین می‌کشم. سرم را از لای در بیرون می‌برم و سلام می‌دهم.
- سلام، چطوری؟
سرش پایین است و زیر لبی سلامم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #58
دلم می‌خواهد دهان باز کنم و همین جا، تمام راز چندین ساله‌ام را بی کم و کاست برایش تعریف کنم اما خودم هم خوب می‌دانم که حتی گفتن این حقیقت بزرگ هم نمی‌تواند دردی از دردهایم بکاهد و فقط فاصله را میانمان صد چندان خواهد کرد.
- من بهش حرفی نزدم، کیارش اصرار داشت که حتماً باید مازیار رو ببینه.
پوزخندش که عمیق می‌شود دلم را در تب و تاب گره میان دو ابرویش در حال جان دادن می‌بینم. کاش این فوبیای دلهره رهایم کند. با چشمان تنگ شده نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- کیارش هرچی گفته واسه خودش گفته.
صورتش را نزدیک صورتم می‌کند و آهسته می‌گوید:
- من که می‌دونم داستان مازیار چیه، پس با من بازی نکن سدنا، تا پای پلیس نیومده وسط، اصل ماجرا رو به من بگو.
دلم ناگهان هوری پایین می‌ریزد. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #59
دلم هوری پایین می‌ریزد.
- مشکوک؟ آخه واسه چی؟ مازیار آزارش به مورچه هم نمی‌رسه، اون بدبخت الان چند ماهه رفته شهرستان، به خدا مازیار بی‌گناهه.
- به هر حال پلیس بهش مشکوک شده.
نگاه ملتمسانه‌ای به او می‌اندازم و می‌پرسم:
- تو چی؟ تو و کیارش هم به مازیار شک دارید؟
- نظر من مهم نیست، مهم اینه که...
آوش، کلامش را قطع می‌کند و مسیر نگاهم را که سمت ورودی باغ، کشیده شده، دنبال می‌کند و با دیدن عمه خانم و رها که پا به باغ گذاشته‌اند زیر لب می‌گوید:
- بر خرمگس معرکه لعنت، اینا اینجا چی کار می‌کنن؟
پشت سر آنها شمسی و فروغ با سینی چای و سبد میوه‌ای که در دست دارند روان می‌شوند و یادم می‌آید که امروز قرار یک دورهمی زنانه را با رها گذاشته بودم. در جواب آوش، شانه بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #60
عمه، نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و آه سوزناکی از سینه بیرون می‌دهد و همان طور که چشمان کهربایی و زیبایش را برای لحظه‌ای روی هم می‌گذارد می‌گوید:
- از اول جوونیم تا حالا هروقت اومدم این ور باغ، فقط خاطرم مکدر شد.
نگاه گذرایی به من می‌کند و ادامه می‌دهد:
- سدنا جان، کاش تو اومده بودی اون طرفِ باغ پیش ما!
رها، از سبد میوه‌ای که فروغ و شمسی با خودشان آورده‌اند، یک هلوی رسیده سوا می‌کند و آن را به دست عمه می‌دهد و با لبخندی ساختگی می‌گوید:
- حالا چه فرقی داره عمه جون؟ به قول بابا چه علی خواجه، چه خواجه علی؟ جفتش یکی یه دیگه، اینجا و اونجا نداره، اتفاقاً اینجوری بهتر شد، چیه همش تنگ خونه نشستید؟ همین چند قدمم که از خونه زدید بیرون غنیمته به خدا!
عمه، این بار آه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا