- ارسالیها
- 1,001
- پسندها
- 7,806
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #71
دستهایم را در جیب شلوارم میگذارم تا لرزش آنها را کسی نبیند. رنگ صورت هوری مثل همان روز که راز دلش را گفته بود، سفید شده و زیر چشمان درشت و براقش، حلقه انداخته. سرم را پایین میاندازم و تا جلوی تختش میروم و با آنکه میدانم از عمد پشتش را به من کرده، صدایش میزنم.
- هوردخت؟ بهتری؟
جوابم را نمیدهد. حتی یک تکان مختصر هم به خودش نمیدهد. با وجود آنکه هیچ کس جز من و او در اتاق مراقبتهای ویژه حضور ندارد و این منتهی آرزوی من بود اما نمیدانم چرا تا به این حد خودم را در این خلوت کدهی ناخواسته، معذب میبینم. کمی گردنم را بیشتر سمت صورتش میکشم و با صدایی آهستهتر در گوشش میگویم:
- با من قهر کردی یا هنوز حال و احوالت سر جاش نیومده؟
با ژستی که گرفته انتظار...
- هوردخت؟ بهتری؟
جوابم را نمیدهد. حتی یک تکان مختصر هم به خودش نمیدهد. با وجود آنکه هیچ کس جز من و او در اتاق مراقبتهای ویژه حضور ندارد و این منتهی آرزوی من بود اما نمیدانم چرا تا به این حد خودم را در این خلوت کدهی ناخواسته، معذب میبینم. کمی گردنم را بیشتر سمت صورتش میکشم و با صدایی آهستهتر در گوشش میگویم:
- با من قهر کردی یا هنوز حال و احوالت سر جاش نیومده؟
با ژستی که گرفته انتظار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.