متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 6,400
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #71
دست‌هایم را در جیب‌ شلوارم می‌گذارم تا لرزش آن‌ها را کسی نبیند. رنگ صورت هوری مثل همان روز که راز دلش را گفته بود، سفید شده و زیر چشمان درشت و براقش، حلقه انداخته. سرم را پایین می‌اندازم و تا جلوی تختش می‌روم و با آنکه می‌دانم از عمد پشتش را به من کرده، صدایش می‌زنم.
- هوردخت؟ بهتری؟
جوابم را نمی‌دهد. حتی یک تکان مختصر هم به خودش نمی‌دهد. با وجود آنکه هیچ کس جز من و او در اتاق مراقبت‌های ویژه حضور ندارد و این منتهی آرزوی من بود اما نمی‌دانم چرا تا به این حد خودم را در این خلوت کده‌ی ناخواسته، معذب می‌بینم. کمی گردنم را بیشتر سمت صورتش می‌کشم و با صدایی آهسته‌تر در گوشش می‌گویم:
- با من قهر کردی یا هنوز حال و احوالت سر جاش نیومده؟
با ژستی که گرفته انتظار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #72
صدای سرگرد، نمک زخم‌هایم می‌شود اما مرا بالاجبار از دنیایی که در آن هستم، بیرون می‌کشد:
- نمی‌خوای حرفی بزنی آقای آریا؟
نفس عمیق می‌کشم. چه حرفی می‌توانستم بزنم که خودم و خانواده‌ام را بیش از این درگیر حواشی نکند. لب‌هایم را از هم می‌گشایم اما بلافاصه پشیمان می‌شوم. سینه‌ام برای همیشه باید صندوقچه اسرارم را در خودش دفن کند. دوباره آه می‌کشم و می‌گویم:
- چی باید بگم؟
- لطفاً به ما بگید دختر عموی مرحومتون چرا از شما آدرس یک متخصص اعصاب رو گرفته و پرونده پزشکی ایشون دست شما چی کار می‌کنه؟
لب پایینم را زیر دندان می‌گیرم و آهسته می‌گویم:
- چیزی برای گفتن ندارم.
سرگرد چشمانش را تنگ می‌کند و با اطمینان بیشتری به چشمانم زل می‌زند و می‌گوید:
- ولی به نظر من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #73
سدنا
در عمارت اصلی، غوغایی برپاست. هرچند هرکسی مشغول افکار خودش می‌باشد اما وجه مشترک همگی این است که چشم به راه آوش هستند. سایه از شدت اضطراب مشغول کندن پوست کنار ناخن‌هایش با دندان شده و سر روی دوش عمه گذاشته است. آقای آریا، از لحظه‌ای که آوش رفته، یکسره راه می‌رود و همان طور که بارها طول و عرض نشیمن را طی می‌کند، مرتب با گوشی تلفن همراهش ور می‌رود و پوف می‌کشد.
عمه، آهی می‌کشد و نیم نگاهی به من که روی کاناپه، نزدیک سایه نشسته‌ام و پشت سر هم پاهایم را با استرس تکان می‌دهم، می‌اندازد و سری از روی تأسف تکان می‌دهد و نگاهش را معطوف برادرش می‌کند و می‌گوید:
- عطا جان یه لحظه بگیر بشین، یه ساعته داری بی‌خودی رژه میری و گوشی نگاه می‌کنی، طاقت بیارید بابا جان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #74
این غوغا قصد تمام شدن ندارد، صورت رنگ پریده کیارش و قامت خمیده آقای آریان که به سمت پسرانش روان است به حدی بهمم ریخته که چیزی باقی نمانده تا مرا نزد سرگرد بکشاند و وادار به اعترافم کند!
آوش، پشت سر کیارش قدم برمی‌دارد و تا چشمش به من که کنار سایه و نزدیک در ورودی ایستاده‌ام، می‌افتد؛ گره عمیقی به ابروهایش می‌اندازد و از روی عمد کمی قدم‌هایش را کندتر برمی‌دارد تا فروغ و قدسی و عمه سریع‌تر به آن‌ها برسند و مراسم اسپند دودکردنشان را اجرا کنند و زودتر کیارش را به خانه ببرند.
عمه خانم، قبل از همه خودش را به کیارش می‌رساند و همان طور که با مشت به سینه می‌کوبد و قربان صدقه‌اش می‌رود او را در آغوش می‌کشد و خیلی زود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #75
قدسی که وارد می‌شود، دوباره یک مشت اسپند در منقل می‌ریزد و صدای چرق و چرق دانه‌های آن و دود سیاهش همه جا را پر می‌کند و اتفاقاً یکی از آن دانه‌های داغ و آتشین هم قسمت من می‌شود و مستقیم روی دستم می‌افتد و صدای فریادم را بلند می‌کند:
- چی کار می‌کنی قدسی جان؟ دستم کباب شد که...
- آخ! خدا مرگم بده، اسفند افتاد روی دستت؟ شرمنده.
پشت دستم را در دهان می‌گیرم و با همان صورت مچاله شده از درد می‌گویم:
- دستم به کنار، خفه شدیم بس که دود زغال و اسفند رو به خوردمون دادی.
- دست خودم نیست، ذوق زده شدم دیدم هردوشون سلامت اومدن خونه، تو نمی‌دونی من و فروغ چقدر واسه این بچه‌ها زحمت کشیدیم، طاقت درد و غمشون رو ندارم به خدا.
سمت آشپزخانه می‌روم تا دستم را زیر شیر آب سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #76
سرم را پایین می‌اندازم و آهسته لب می‌زنم:
- من از آخر این داستان خیلی می‌ترسم.
- بترسی و نترسی تا گلو توی این جریان فرو رفتی.
- به من چه؟ من چه کاره حَسنم؟
به حالت کلافه دستی لای موهایش می‌کشد و با صدای آهسته‌تری می‌گوید:
- خودت خواستی، تو نبودی که می‌گفتی تحت هر شرایطی کمکت می‌کنم؟
- نکردم؟
- پس دیگه دردت چیه؟
دلم می‌خواهد بگویم دردم تویی، آن درد بی‌درمانی که مجبورم کرده به هر ذلتی تن دهم، خود تویی! اما زبانم برای گفتنش در دهان نمی‌چرخد و فقط چند لحظه در سوکت نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
- حالا چی کارکنم؟
- هیچی، فقط دهنت رو نگه دار، می‌تونی یا تا چشمت بخوره به کیا، گوه میزنی به همه چیز؟!
یاد چشمان معصوم کیاوش می‌افتم و از ظلمی که ناخواسته دارم در حقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #77
سرم را کمی به سوی او که به موازات من نشسته می‌گردانم و می‌گویم:
- توی هپروت، از قیافه‌ام معلوم نیست؟
خنده کوتاه و بی‌صدایی می‌کند و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و با حس خاصی می‌گوید:
- به خیر گذشت مگه نه؟
- تا خیر رو چی معنی کنی؟
- یعنی چی؟
آه کوتاهی می‌کشم. نگاهم را از نگاه آوش که تمام حرکات مرا زیر نظر دارد می‌دزدم و می‌گویم:
- نمی‌خوام نگرانت کنم ولی خودت که شنیدی آوش چی گفت، همه چیز موقتیه، تا برای پلیس موضوع کاملاً روشن نشه، ول کنش نیستن!
سایه طوری به پدرش که محو تماشای کیارش و حرف‌های خصوصی‌شان با عمه شده، نگاه می‌کند که انگار قلبش برای نگرانی‌های پدرانه او می‌تپد.
- کیارش هم معصومِ هم مظلوم، مطمئن باش اشتباه شده، کیا آزارش به مورچه هم نمی‌رسه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #78
اخم غلیظ و عصبانیت آوش باعث می‌شود تا کلاه هودی‌ام را عقب بکشم و نگاه پر تأثری به او بیندازم.
- پشت پنجره اتاق من چی کار داری؟
جرأت ندارم بگویم هرشب پشت این پنجره می‌آیم تا او را در حال شب‌زنده‌داری برای هوردخت ببینم. دلم خوش است که پشت پنجره اتاقش نزدیک‌ترین و امن‌ترین جائیست که می‌توانم فارغ از هر دغدغه‌ای چند ساعتی را در هوای عاشقی‌اش نفسی تازه کنم. برای پاسخ به سؤالش انقدر درمانده‌ام که مکث طولانی‌ام او را عصبانی‌تر می‌کند و باعث می‌شود تا کلاهم را با خشم از روی سرم بکشد و کلاه گیس پسرانه‌ای که بر سر دارم هم با آن به عقب کشیده شود و بر زمین بیفتد، موهای بلند و صافم را که با کش، دم اسبی، محکم بسته‌ام، آویزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #79
دوباره با درمانگی لحظه‌ای نگاهش می‌کنم. خجالت زده سر به زیر می‌اندازم و زیر لب می‌گویم:
- معذرت می‌خوام.
- معذرت باشه واسه مرحله بعد، الان بگو پشت پنجره اتاق من چی کار داشتی؟
- مسخره‌ام نمی کنی اگر بهت بگم؟
صدایش را به حالت داد زدن بالا می‌برد و می گوید:
- دِ بگو دیگه، کلاه گیس به سر اومدی اینجا که چی‌کار کنی؟
ترس، همه وجودم را در بر گرفته، تا همه چیز لو نرفته است مجبورم یک طوری او را قانع کنم. سر به زیر می‌اندازم و با لحن محزونی می‌گویم:
- صدای ترانه‌هات من رو هر شب اینجا می‌کشونه!
پوزخند می‌زند.
- مزخرف می‌گی!
انگشتان دستم را می‌چلانم و ملتمسانه‌تر می‌گویم:
- به خدا فقط همینه! شاید بشه بهش گفت یه حس مشترک!
زیر چشمی نگاهم می‌کند، دست به سینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #80
نگاهش می‌کنم و به قلب از حرکت ایستاده‌ام جانی دوباره می‌بخشم و جرأت از دست رفته‌ام را به خود باز می‌گردانم تا حقیقت را برای معشوقی که روح و جانم را تسخیر کرده به زبان آورم.
- مازیار منم، حق با توست، نمی‌دونم چه طوری و از کی این رو فهمیدی، ولی قسمت میدم به روح هوردخت که راز من رو فاش نکنی!
اسم هوردخت که از زبانم بیرون می‌آید، مثل شیری شرزه، به سویم حمله می‌کند و فریاد می‌کشد:
- اسم هوری رو نیار، من رو قسم نده، از قسم خوردن متنفرم، متنفر!
بی‌اختیار خودم را عقب می‌کشم. او هم کمی عقب می‌رود. روی زمین ولو می‌شود، انگار که این فریاد، کمی آرام‌ترش کرده. با تعجب و درماندگی نگاهش می‌کنم اما او صورتش را با کف دست‌هایش می‌پوشاند و آه بلندی می‌کشد و خیلی زود دستانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا