متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 6,516
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
کیارش
سرم را لای دستانم می‌گیرم و محکم آن را می‌فشارم. از این همه سوال و جواب، به شدت گریزانم اما نگاه‌های منتظر سروان کرمی، راه چاره‌ای برایم باقی نگذاشته است. بی‌سیم روی میزش را چک می‌کند و یک بار دیگر، خیلی قاطع سؤالش را می‌پرسد:
- شما چقدر از اون خانم و برادرش شناخت دارید؟
با دو انگشت اشاره و شست، گوشه چشمانم را می‌مالم و در جوابش می‌گویم:
- تقریباً هیچی.
- اونوقت با این شناخت مختصر، شما ایشون رو به خونه خودتون راه دادید و حتی اجازه اقامت در همون مکانی رو گرفته که قبلاً دختر عموتون اونجا ساکن بوده؟ به نظر خودتون این همه لطف و محبت به غریبه‌ای که ازش شناختی هم ندارید، عجیب نیست؟!
- من با این موضوع کاملاً مخالف بودم ولی چون خواسته‌ی پدر و برادرم بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #62
- نه عجیب نیست، سدنا یکی از دوستای صمیمی هوردخت بود و به خاطر همین پدرم این طور تصمیم گرفت.
- و این صمیمیت به چه دلیل بود؟ دختر عموی شما تا اونجا که من می‌دونم هیچ دوست صمیمی نداشت، چرا تا این حد با مربی ورزشی خودش قاطی شده که شما با اون خانم مثل فردی از اعضای خانواده رفتار کنید؟
کلافه از این همه سؤال مربوط و نامربوط، پوفی می‌کشم و می‌گویم:
- من از کجا باید بدونم چرا دختر عموم دوست صمیمی نداشته؟ یا چرا با یه نفر صمیمی بوده؟
یک لبخند خاص و سرد می‌زند و می‌گوید:
- عصبانی نشید آقای آریا، من اگر سؤالی می‌پرسم فقط در جهت روشن شدن موارد پرونده قتل دختر عموی شماست.
« قتل»؛ این واژه انگار مثل یک میخ آهنی در سرم کوبیده می‌شود. با دو انگشت شست و اشاره برای بار چندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
من همیشه نگران بودم، عادت کرده بودم نگران باشم، نگران تمام نگرانی‌های هوردخت!
- نمیشه، خواهش می‌کنم اذیتم نکن دختر عمو!
- همون که گفتم، به خدا اگر نیای منم نمیرم تبریز.
دستی لای موهایم می‌کشم و عاجزانه نگاهش می‌کنم و با حالتی التماس‌گونه می‌گویم:
- نکن، هوری جان؛ با من این کار رو نکن، چرا اصرار می‌کنی وقتی می‌دونی این کار ازم ساخته نیست.
ریشخندی از روی عصبانیت به لب می‌آورد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و با حرص می‌گوید:
- اِ؟ چطور شد من دوباره شدم هوری؟ مگه دختر عمو نبودم؟ یه بوم و دو هوا شدی پسر عمو جان، واسه من سخت نیست؟ من هرکاری میگی باید بکنم ولی تو هرکار دلت خواست؟! میشه مگه؟! من فقط در یه صورت میرم تبریز که تو توی مراسم من و آوش شرکت کنی...
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
- شما چرا نمیری تبریز؟
عمه، آه بلندی می‌کشد و روی کنده درختی که همان نزدیکی‌ست می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد و با نگاهی معصومانه به یک سو از انتهای باغ خیره می‌شود، طوری که انگار در حال مرور خاطره‌ای از ذهنش باشد، دوباره آه می‌کشد و می‌گوید:
- الان سی ساله که من تبریز نرفتم، وقتی اومدم تهرون با خودم قسم خوردم که دیگه هیچ وقت برنگردم، نمی‌خوام دیگه چشمم به چشم فامیل و دوست و آشنا بی‌افته! سیمینِ سی سال پیش برای همه مرده، مخصوصاً برای برادرم و زنش!
همراهِ آه سوزناکی که از سینه بیرون می‌دهد، آه می‌کشم و می‌گویم:
- شما هیچ وقت از گذشته چیزی به ما نگفتید، منم نمی‌خوام باعث بشم خاطراتی که شاید خیلی هم خوشایند نیست واستون تداعی بشه، فقط می‌خوام بدونید همون اندازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
سوگول را که مثل مرغ سرکنده جلویم رژه می‌رود و یک ریز حرف می‌زند، با دست کنار می‌زنم و پر بغض و عصبانی با خشم می‌گویم:
- از جلوی راه من برو کنار لطفاً، یک کلمه هم نمی‌خوام بشنوم، امکان نداره توی این شرایط سوار هواپیما بشم، پس الکی آسمون و ریسمون، نباف بهم!
هیچ چیز برای سوگول مهم‌تر از آن نیست که مانع از رفتن من به تبریز شود، طوری حرف می‌زند که کاملاً معلوم است تمام عزمش را جزم کرده تا مرا سوار هواپیما کند و از این معرکه دورم گرداند.
دست به کمر می‌زند و چینی به صورتش می‌اندازد و جلوی درب اتومبیلم طوری می‌ایستد که نتوانم سوار ماشین شوم و با نفرت می‌گوید:
- مگه من بهت نگفتم تا نرسیدی لندن دیگه تلفن هیچ کس رو جواب نده؟ هرچی شده که شده، آخه به تو چه؟ سیمین با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #66
داخل تاکسی فرودگاه که سمت بیمارستان می‌رود، آنقدر حواسم پرت است که اصلاً توجهی به عمه که از وقتی سوار تاکسی شده‌ایم، چشم از پنجره برنداشته و با نگاه‌های غریبانه و پر معنایش، به خیابان‌ و اطراف، خیره‌خیره نگاه می‌کند، ندارم.
سرم را که بالا می‌گیرم، بی‌اختیار چشمم به او می‌افتد و می‌پرسم:
- دلت واسه تبریز خیلی تنگ شده بود، آره؟
آه غلیظی از سینه بیرون می‌دهد و نیم نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- نه عمه جان، خیلی وقته که دیگه دلم واسه کسی و جایی تنگ نمیشه.
لبخند کجی می‌زنم.
- میشه مگه؟
- آره عمه جون، میشه، اگه توأم مثل من دل و جون و همه چیزت رو گذاشته بودی اینجا و می‌رفتی، دیگه دلت تنگ نمی‌شد.
نگاه غمگینش بر دلم چنگ می‌زند، نمی‌خواهم نمک زخمش شوم اما از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
عمه یک طور عجیبی نگاهم می‌کند که انگار با نگاهش می‌خواهد دلیل حضور سوگول را بپرسد. دو پله را سریعتر از عمه بالا می‌روم و خودم را به سوگول می‌رسانم. آستین مانتو کتانش را آهسته سمت خود می‌کشم و می‌گویم:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه قرار نشد برگردی آپارتمانت و همون جا منتظرم بمونی؟ چرا پی شر می‌گردی؟
با اخم با نگاهم می‌کند و لبهایش را به حالت چندش، رو به بالا جمع می‌کند و آهسته می‌گوید:
- واسه اینا خود شیرینی نکن مادر جان، راه گرفتن حقت از این قوم یجوج و ماجوج فقط این که سفت و محکم جلوشون وایستی، اومدی اینجا که چی؟ می‌خوای بیشتر از این رسوا بشی؟!
عمه، سعی دارد خودش را کنترل کند اما وقتی به ما می‌رسد، سوگول، مهلتش نمی‌دهد و متلک‌هایش شامل حال او هم می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
تیک و تاک ساعت در اتاق خلوت هتل، مثل ضربات پتکی آهنین بر سرم می‌کوبد و قصد تمام شدن ندارد. خسته‌ام، از تمام مردم دنیا، از خودم، بیشتر از هرکسِ دیگری از خودم خسته شده‌ام. انگار جایی در همین نزدیکی، تمام هویتم را به یکباره گم کرده‌ام و با یک پاک کن بزرگ، هرچه از خود در ذهنم داشته‌ام، همه را پاک کرده‌ام.
شب از نیمه گذشته و صدای مهماندار هتل که به در اتاق می‌کوبد و مرا به نام می‌خواند، افکار درهم و آشفته‌ام را بیشتر بهم می‌ریزد. دستی لای موهای پریشانم می‌کشم و از روی تختخواب بلند می‌شوم و در را به رویش می‌گشایم.
به محض باز شدن در، هول و دستپاچه یک قدم به عقب برمی‌دارد، طوری که گویی از دیدنم با آن وضعیت آشفته، متعجب شده است و با لکنت کمی که در کلامش آمیخته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
نفسم را تند بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- دیگه واسه چی؟ چی می‌خواد اونجا؟ چرا نمیره؟
- چه می‌دونم والا، میگه تا کیا سوار هواپیما نشه از اینجا تکون نمی‌خورم، ماندانا هم اینجاست یه دم می‌خواد با اون اره بده و تیشه بگیره، منم بیرون بیمارستانم، علی و زنش انقدر چشم و ابرو واسم نازک کردن که طاقتم تموم شد، دیدم بچه‌ها که خوبن به لطف خدا، منم اومدم بیرون.
آه می‌کشم. وقتی عمه از کلیات حرف می‌زد، یعنی یک جای کار می‌لنگد و لابد سوگول خوب می‌دانسته که موضوع از چه قرارست که از بیمارستان تکان نمی‌خورد. گوشی تلفن را بین صورت و گردن نگه می‌دارم و همان طور که جوراب‌هایم را پا می‌کشم، می‌گویم:
- ده دقیقه دیگه اونجام، یه کم صبر کن، میام اونجا دنبالت باهم برمی‌گردیم هتل.
عمه، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #70
یک لبخند زورکی می‌زنم و ادامه می‌دهم:
- آب از سر گذشته عمه، اگر آوش چیزی بفهمه داغون میشه، خیالِ غلط می‌کنه و تصمیم غلط می‌گیره، اینجوری همگی توی این آتیشی که به پا شده باید بسوزیم!
با حالی غریب، سمت پارکینگ هتل می‌روم. ماشین بابا مثل همیشه همان گوشه پارکینگ پارک شده و رویش را چادر کشیده است. با بی‌حوصلگی، چادر را برمی‌دارم و سوار ماشین می‌شوم. خودم هم نمی‌دانم باید تاوان کدام گناه را پس بدهم. نه، طاقت نابودی هوردخت را دارم و نه از دست دادن برادری آوش برایم قابل تحمل است. برزخی که در آن افتاده‌ام هزاران بار از جهنمی که قرار بود برای خودم در غربت بسازم، بدتر شده است. همین که سوئیچ را می‌چرخانم و استارت می‌زنم، صدایی زخمی‌تر از دلِ من، در فضای ماشین، طنین انداز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا