متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 6,408
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
با هر نگاهش چیزی در درونم فرو می‌ریزد. هرچه فکر می‌کنم در این یک ماهی که میان خانواده آریا زندگی کرده‌ام، چه رفتاری از من سرزده که باعث شده آوش چنین فکری در مورد من و یا کیارش به سرش بزند، راه به جایی نمیابم. دستم شل شده و از دستگیره در، سر می‌خورد و کمی بیشتر باز می‌شود.
آوش، بلافاصله به داخل سرک می‌کشد. در یک نگاه تند، طوری نشیمن را نگاه می‌کند که انگار دنبال گمشده‌ای می‌گردد.
حس می‌کنم یک آه کوتاه از گلویش بیرون آمد. زیر چشمی نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
- نمی‌خوای جواب من رو بدی؟ نکنه منظورت اینه که سکوت علامت رضاست؟ آره؟
نفسِ حبس شده در سینه‌ام را خیلی کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
کیارش
چشمم را بستم. هم به روی دلم و هم به روی یک دنیا زیبایی و بی‌آلایشی دختری که همه زندگی‌ام را پر کرده بود. تا برادری برایم بماند و در عوض داغ عشقی سوزان و نگاهی گناه آلود نصیبم شد.
سوگول با خشم ناخن‌ شستش را بهم می‌ساید.
- دل رحم بودنت عاقبت بی‌چاره‌ات می‌کنه کیا.
سرم سنگین شده و آن را به پشتی مبل تکیه می‌دهم تا کمی آرام شوم.
- نمی‌خواهم بانی یک ماجرای تلخ دیگه باشم، من توی تمام این مرگ و میر‌های پیش اومده خودم رو مقصر می‌دونم.
صورت سوگول از شدت ناراحتی و خشم، در هم جمع می‌شود.
- بس کن تو رو خدا کیا، یه کم به خودت بیا، اگر توی ماجرای هوردخت هم کوتاه نیومده بودی، الان انقدر وقیح نشده بودن، ملاحظه کاری تا کی؟
چشم‌هایم را می‌بندم و دستم را روی آن‌‌‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
با دیدنم، هوردخت چنان جا می‌خورد که هین بلندی می‌کشد و دست روی قلبش می‌گذارد. من هم تعجب کرده‌ام که او این وقت از روز، دزدکی در اتاقم می‌چرخد. لب‌هایم را جمع می‌کنم و سرم را به نشانه سؤال، تکان می‌دهم.
هوردخت، سرش پایین است و فقط یک کلمه می‌گوید:
- ببخشید.
- ببخشید؟ همین؟ هوری تو اینجا کاری داشتی؟ دنبال چیزی می‌گردی؟
به لکنت افتاده و بریده جوابم را می‌دهد.
- نه! ، من...، من...، فقط می‌خواستم بدونم اسم این عطری که میزنی چیه؟!
نگاهی به وسایل بهم ریخته‌ی روی میزتوالت اتاقم می‌اندازم و لبخند کجی می‌زنم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
کاش چشمم به لشکر موهای پریشانت نیوفتاده بود و تو با آن دستان هنرمند به قلب خالی از رنگ و لعابم رنگی از عشق نمی‌زدی. کاش لااقل بودی و می‌دیدی که چه طور قلبی که روزگاری پایگاه فرماندهی‌ات بود، به گورستانی از آرزو تبدیل شده است.
صدای لرزان و آهنگین سدنا برای بار دوم در گوشم می‌پیچد:
- چرا سمت خونه باغ نمیای؟ می‌دونم واست زحمت میشه ولی فقط چندتا وسیله ساده‌ست که می‌خوام جا به جا کنم، یه کمک کوچولو بهم بکنی، کافیه.
سعی دارم نگاهش نکنم، حوصله جنگیدن با دلم را ندارم.
- به فروغ میگم بهت کمک کنه.
- قبلاً بهش گفتم، کارِ اون نیست، زورِ مردونه می‌خواد.
نفسم را تند بیرون می‌دهم.
- باشه، پس دست نگه دار تا عصر، قراره دو نفر بیان برای نظافت حیاط و کارهای باغچه‌ها، بهشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
سر به زیر می‌اندازد و آهسته لب می‌زند.
- گول خوردم.
- گول؟ گولِ کی؟
چشمان زیبایش را در کاسه، با ناز می‌چرخاند.
- گولِ دلم!
تا به خودم بجنبم، کاغذ نقاشی را از روی تخته شاسی، جدا می‌کند و به دستم می‌دهد و خیلی سریع، سمت درِ خروجی می‌رود.
به جای پرتره، نگاهم روی ترانه‌ی زیر امضایش مات مانده است.
«اگه حتی بین ما فاصله یک نفسِ
نفسِ منو بگیر!»
با حالتی خاص، صدایش می‌زنم.
- هوری؟
با‌ یک «بله‌» نصفه و نیمه، جوابم را می‌دهد.
پرتره را با چهار انگشت، نشانش می‌دهم.
- این چیه؟
سر به زیر انداخته و لرزان می‌گوید:
- پرتره!
- اون رو نمیگم، این چیه زیرش نوشتی؟
زیر چشمی نگاهم می‌کند و مشغول چلاندن انگشتانش می‌شود.
- ناراحت شدی؟
نزدیکش می‌شوم، یک قدم به عقب می‌رود، نزدیک‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
سدنا
لباس‌هایم را مرتب در یک ساک دستی کوچک جای داده‌ام و آماده سفر مرگ شده‌ام. پای رفتن ندارم اما حاکم قلبم آوش است و حکم، حکم دل!
از پشت پنجره، نگاهی به رازقی قد کشیده‌ در کنار دیوارِ نزدیکِ پنجره اتاق می‌اندازم که با رقص باد در میان شاخسارش با ریتمی موزون، تکان می‌خورد.
ساکم را از زمین برمی‌دارم و سلانه‌سلانه، به سمت باغ اصلی می‌روم. تا پا به درون باغ می‌گذارم، چشمم به آوش می‌افتد که مشغول ور رفتن به ضبط و باندهای ماشین غول پیکرش است. نزدیک می‌روم و سلام می‌دهم.
آوش، حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که سرش را بالا بیاورد و زیر لب جوابم را می‌دهد. درب عقب خودرو را باز می‌کنم و ساک وسایلم را سمت چمدان آوش پرت می‌کنم. همین که می‌خواهم سوار شوم، کیارش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
نم بارانی که از شیشه‌‌های ماشین آوش سرازیر است و جاده کوهستانی و باران خورده چالوس در کنار ترانه غمگینی که پخش می‌شود و آوش زیر لب، با صدایی بم و مردانه تکرارش می‌کند، مرا به حالتی رویا گونه فرو برده است. هر بیتی را که تکرار می‌کند، بی‌اختیار قلبم به لرزش می‌افتد و گوش‌هایم را مشتاق شنیدن بیت بعدی می‌کنند.
« ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم
هرجا که پا میذارم، تو رو اونجا می‌بینم»
آوش، فرمان را با یک دست، محکم گرفته و دست دیگرش را کنار پیشانی گذاشته و انگار در حال مرور خاطراتش است. صدایش کمی بغض دارد وقتی که می‌خواند:
«یاد تو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه»
نمی‌گذارد نم اشکی که بر گوشه چشمش نشسته در معرضِ دید من قرار بگیرد و فوراً آن را با ناخن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
آوش، سفارش دو کاسه آش رشته می‌دهد و خیلی زود هر دو ظرف را روی میزی دو نفره، برایمان مهیا می‌کنند. انقدر گرسنه هستم که مهلت سرد شدن آن را ندارم. اولین قاشق آش را سریع در دهان گذاشتم و از شدت داغ بودنش در یک لحظه احساس می‌کنم قاشقی از ذغال افروخته کام و زبانم را به آتش کشید. یک لیوان آب خنک پر می‌کنم و سریع آن را می‌نوشم تا برایم اطفای حریق کند!
برعکس من، آوش، با بی‌میلی مشغول زیر و رو کردن محتوی کاسه آش است و خوشبختانه متوجه سوختن دهانم نشده. سرش را کمی بالا می‌گیرد و با حالتی رقت انگیز می‌گوید:
- هوری، عاشق آش دوغ بود، دوست داشت هر وقت برف میاد و هوا سرده، بیایم اینجا آش دوغ بخوریم.
شنیدن اسم هوردخت باعث می‌شود در کام دهانم احساس سوختگی بیشتری کنم. چینی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
آوش
اینجا آخرین مرحله جنون من برای انتقام نیست بلکه اولین قدمی‌ست که برای آرامش گرفتن برداشته‌ام. رقص شعله‌های آتش بر سراپای سدنا و رقص مسحور کننده‌اش بی‌اختیار مرا به یاد اسمرالدا می‌اندازد. رقصنده‌ای کولی که معشوق گوژپشت نتردام بود. او می‌رقصید تا قلب دیو نتردام را تسخیر کند و من سدنا را در برابر گرگ‌های گرسنه‌ می‌رقصانم تا کاسه چشمان حریصشان آنقدر از زشتی‌ها پر شود که آن‌ها را به دام اندازم.
پولک‌های دستمالی که او به کمرش بسته، با صدای ضرب، چنان می‌لرزد که هر نگاهی را به سوی خود می‌کشاند. برای هر چرخشی که خم می‌شود، نور شعله آتش، صورت ریز نقشش را روشن می‌کند و من هربار، شرم را با وسعت بیشتری می‌توانم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,001
پسندها
7,806
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
به صورت سایرین که نگاه می‌کنم، طوری از سر رسیدن ناگهانی کیارش در بزم رقص سدنا و نعره خشم‌گینش ترسیده‌اند که کم مانده قالب تهی کنند.
کیارش، همان طور با خشم جلو می‌آید و بی‌پروا، سیلی محکمی نثار سدنا می‌کند.
- مازیار کجاست؟ پیداش کردی؟!
سدنا، مات و بی‌حرکت ایستاده، با آنکه پشت به جمعیت است ولی صدای شکستن غرورش را به وضوح می‌توانم بشنوم.
- پس فردا میاد تهران.
کیارش، خنده کوتاه و عصبی سر می‌دهد.
- اِ، پس پیداش کردی، خوبه، حاشا به غیرتش که اینجاست و خواهرش وسط یه مشت الدنگ با این سر و وضع می‌رقصه و عین خیالش نیست.
به خودم جرأت می‌دهم و جلو می‌روم. حیف است که خودم را از دیدن صحنه‌ی له شدن غرور و تعصب کیارش، محروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا