- ارسالیها
- 1,001
- پسندها
- 7,806
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
با هر نگاهش چیزی در درونم فرو میریزد. هرچه فکر میکنم در این یک ماهی که میان خانواده آریا زندگی کردهام، چه رفتاری از من سرزده که باعث شده آوش چنین فکری در مورد من و یا کیارش به سرش بزند، راه به جایی نمیابم. دستم شل شده و از دستگیره در، سر میخورد و کمی بیشتر باز میشود.
آوش، بلافاصله به داخل سرک میکشد. در یک نگاه تند، طوری نشیمن را نگاه میکند که انگار دنبال گمشدهای میگردد.
حس میکنم یک آه کوتاه از گلویش بیرون آمد. زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
- نمیخوای جواب من رو بدی؟ نکنه منظورت اینه که سکوت علامت رضاست؟ آره؟
نفسِ حبس شده در سینهام را خیلی کوتاه...
آوش، بلافاصله به داخل سرک میکشد. در یک نگاه تند، طوری نشیمن را نگاه میکند که انگار دنبال گمشدهای میگردد.
حس میکنم یک آه کوتاه از گلویش بیرون آمد. زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
- نمیخوای جواب من رو بدی؟ نکنه منظورت اینه که سکوت علامت رضاست؟ آره؟
نفسِ حبس شده در سینهام را خیلی کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش