«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان رقصنده با گرگ‌ها | مریم علیخانی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 6,521
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
شب چادر سیاهش را در همه‌ی شهر گسترده است. از دو فنجان قهوه‌ای که سروش ریخته، بخار غلیظی برمی‌خیزد. سرم را در میان دست‌هایم گرفته‌ام و در تراس ویلا روی صندلی راک قرمز رنگ کنج تراس، مشغول تاب خوردن هستم. صدای سروش یک لحظه قطع نمی‌شود. مدام سعی دارد با حرف زدن در مورد اتفاقی که افتاد، به خیال خودش مرا آرام کند. از اینجا می‌توانم به راحتی ساحل را ببینم و زیر نور کمرنگ اسکله، مرتب لحظه درگیری‌ام با کیارش در ذهنم تداعی می‌شود. سلسله اعصابم به پاهایم دستور می‌دهند تا صندلی راک را محکم‌تر تکان دهم و تمام حرصم را روی پایه‌های چوبی و ظریف آن خالی کنم.
ورود سدنا با یک ساک بسته و آماده، حال روحی‌ام را بیشتر بهم می‌ریزد.
رو به رویم می‌ایستد و با بالا آوردن دستش اشاره‌ای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
کیارش
خط کنار ساحل را در پیش گرفته‌ام و بی‌هدف جلو می‌روم. در سرم افکار پریشانی موج می‌زند. دستم را در جیب شلوار کتان نخودی رنگم فرو برده‌ام و با نوک صندل‌های چرمی‌ام، شن‌های ساحل را به بازی گرفته‌ام.
بغض و کینه آوش را نسبت به خودم، حق مسلمش می‌دانم و سعی می‌کنم تا با مرور گذشته‌ها خودم را تسلی دهم.
***
با اشتیاق دو ضربه محکم به پنجره پذیرایی خانه باغ که رو به حیاط است، می‌کوبم. هوردخت، آهنگ ضربه‌ها را در طول یک ماهی که هر روز برای دیدنش به اینجا می‌آیم، خوب از بهر شده است. دستم برای زدن ضربه بعدی هنوز در هوا معلق مانده که او پنجره را می‌گشاید.
لبخندش مثل همیشه عمیق است و در چال گونه‌هایش نشسته. چشمک شیطنت آمیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
نسیم ملایمی از سوی دریا می‌وزد و چتری‌های مرتبم را به روی پیشانی پریشان می‌کند. با انگشت، موهایم را کنار می‌زنم و به این فکر می‌کنم که تاوان کدام گناه را پس می‌دهم که از رنج آن رهایی ندارم؟!
دستی از پشت سر، شانه‌ام را لمس می‌کند. گرمایش برایم آشناست اما عجیب با آن احساس غریبگی می‌کنم. چرخی می‌زنم و به سوی او رو برمی‌گردانم.
- چرا این وقت شب اینجا تنها قدم می‌زنی داداش؟
نور کم مهتاب، چهره آوش را تیره و روشن کرده است. چشمانش برق همیشگی را ندارد. شرم از این چشم‌های معصوم مدت‌هاست مرا وادار کرده تا در آن خیره نشوم و این تنها یکی از هزاران جریمه‌ایست که باید بابت نابرادری‌ام بپردازم. ولی امشب، در تاریک و روشنای ساحل،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
حرف‌های آوش، ته دلم را بدجور خالی می‌کند.
- منظورت چیه آوش؟ تو می‌خوای بگی... .
نمی‌گذارد جمله‌ام را تمام کنم، چشمانش را تنگ کرده و می‌گوید:
- من هیچی نمی‌خوام بگم جز این که به تو حالی کنم حواست بیشتر به دور و وری‌هات باشه، درسته تو و بابا خیال می‌کنید من هیچی حالیم نیست ولی این‌طوری‌ها هم نیست، منم اندازه خودم می‌فهمم، خلاصه بگم، مراقب باش داداش، تو زیادی به غریبه‌ها اعتماد داری، یه وقت به خودت نیای ببینی داری چوب این اطمینان‌ها رو می‌خوری؟!
متعجب و گیج نگاهش می‌کنم. توقع شنیدن این حرف‌های برادرانه را از آوش ندارم. نم اشک را روی گونه‌ام حس می‌کنم. خدایا پس چرا این حال پریشان خوب نمی‌شود؟
آه بلندی می‌کشم و بازوهای عضلانی و قوی آوش را با پنجه‌های ضعیفم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
سدنا
هم‌راهش شدم، هم‌سفرش و هم‌قصه‌اش تا شاید این ناتمام مانده‌ی وجودم را تمام کنم. ولی در به دری‌هایم آنقدر به بودنم سنگینی دارد که از من ویرانه‌ای بیش باقی نگذاشته که هروقت قصد ساختن و آباد کردن داشتم آخرش خودم ماندم و همان ویرانه‌ی آباد نشدنی!
سکوت آوش، پشت فرمان و نگاه پر از حرف و حدیثش که به جاده خشک شده است، زبانم را در گفتن خیلی از حرف‌ها قاصر کرده، هنوز در فکر شب گذشته و حرف‌های کیارش هستم که چرا لحن کنایه‌آمیزش فقط خطاب به من بود؟!
به سمت صندلی عقب نیمی از بدنم را می‌چرخانم و نگاه کوتاهی به سروش که پا روی پا انداخته و دراز کشیده، می‌اندازم. با آنکه چشمانش را با ساعد و بازویش پوشانده ولی تا به سمتش برمی‌گردم، دستش را از روی چشمش بر می‌دارد و می‌پرسد:
- خسته شدی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
کیارش
***
صدای زنگ تلفن منقلبم می‌کند.
- کیا تو کجایی؟
- خونه سوگول، چرا انقدر پریشونی؟ اتفاقی افتاده؟
مکث طولانی هوردخت ته دلم را خالی می‌کند. صدایش می‌زنم:
- هوری؟
صدای پر از بغضش در گوشم پر می‌شود که آهسته می‌گوید:
- بله
- داری گریه می‌کنی؟ چی شده آخه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
- آخر هفته باید برگردم تبریز.
- چرا؟ خدایی نکرده برای عمو یا بقیه اتفاقی افتاده؟
بغض و گریه، نفسش را به هن‌هن انداخته. دلم بدجور شور می‌زند و منتظر جواب هستم.
- کیا، کی میای خونه؟
- با این حالی که تو داری، همین الان راه میوفتم، فقط بگو چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و فین‌فین کنان می‌گوید:
- داره واسم خواستگار میاد.
مثل یک گلوله از یخ، در خودم جمع می‌شوم. انگار تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
سوگول، پشت چشمی برایم نازک می‌کند و روی مبل کنار کاناپه که من نشسته بودم، می‌نشیند و با دستش برای من هم فرمان نشستن صادر می‌کند.
- خجالت داره والا، نگاهش کن، عین برگه‌ی آلو وا رفته، همچین گوشی از دستت افتاد خیال کردم یکی از اون قوم الضالمین کم شده که داری پس می‌افتی...
خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم. سرم پر از هیاهوست ولی بدتر از آن حال دلم است که در سینه‌ام قرار نمی‌گیرد. دستی به صورتم می‌کشم و نگاهی کوتاه به او می‌اندازم. بر خلاف همیشه حوصله جواب دادن به کنایه‌هایش نیستم.
- چی میگی تو هی پشت سرهم واسه خودت؟
سوگول پا روی پا می‌اندازد و موهای هایلایت شده‌اش را با آسودگی به روی شانه مرتب می‌کند.
- خب واسه همه دخترا خواستگار میاد، چیه مگه؟ مهم اینه که دختره دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
حال بدم انگار هیچ جور قصد بهتر شدن ندارد. دیدن رقص سدنا میان دوستان آوش از نظرم دور نمی‌شود و حرف‌هایی که دیشب آوش در مورد مازیار زده بود، نگرانی‌ام را بیشتر کرده. حس می‌کنم همه اتفاقات گذشته در حال تکرار شدن هستند و لابد برای همین است که مرور خاطرات هوردخت در ذهنم دارد امانم را می‌بُرد.
این طور وقت‌ها فقط حرف زدن با عمه‌ست که آرامم می‌کند. هنوز پایم نمی‌کشد تا سمت تهران بروم و از سر ناچاری شماره او را می‌گیرم. چندبار بوق آزاد می‌زند و دست آخر پیامِ « مخاطب مورد نظر در دسترس نمی‌باشد» را از اپراتور می‌شنوم و مأیوس و ناامید گوشی را کنار می‌گذارم و خودم را روی تختخواب اتاق مخصوصم در هتل، می‌اندازم.
چشم به سقف می‌دوزم و باز ذهنم به گذشته‌ها کشیده می‌شود.
***...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
برق اتاق را خاموش می‌کنم و پشت در می‌ایستم. کمی لای در را باز می‌گذارم تا بتوانم هم بیرون از آن را ببینم و هم صداها را بهتر بشنوم.
هوری، درِ ورودی را باز کرده اما خودش جلوی آن ایستاده، با آنکه از این زاویه به دیدن درِ ورودی اشراف ندارم اما از شنیدن جملاتی که رد و بدل می‌شود کاملاً مشهود است که هوری مایل به ورود او نیست.
- اجازه هست بیام داخل؟ می‌خوام اگه وقت داری یه کم باهات حرف بزنم.
صدای هوری نمی‌آید و آوش ادامه می‌دهد:
- خواب بودی یا از دیدن من انقدر تعجب کردی که موهات اینجوری شده؟
- چه جوری؟
- برق گرفتت انگار فرفری خانم!
- خواب بودم.
- من بیدارت کردم پس.
- نه، یه نیم ساعتی میشه بیدار شدم.
- نیام داخل؟ مزاحمم؟
- نه...نه...، اصلاً.
- پس چرا وایستادی جلوی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,002
پسندها
7,939
امتیازها
23,673
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
نگاهم برای لحظه‌ای به قاب آینه اتاق هوردخت می‌افتد و از دیدن تصویری که در آن است، وحشت می‌کنم. مردی شکسته با صورتی به رنگ ارواح!
پرنده‌ای سرگردان با نوک تیز و بلندش یک جمله را در مغزم حکاکی می‌کند و با هربار نوک زدنش، تصویر مرد رنگباخته‌ی درون آینه، ویران‌تر و ویران‌تر می‌شود.
چشم و گوش‌هایم بد جور تیز شده‌اند. آوش، هنوز با همان پوزیشن در فاصله‌ای کمتر از چند سانتیمتری هوردخت و درحالی که دست‌های او در دستش است، نشسته و در سکوت، او را تماشا می‌کند.
کف دستم را بیشتر به سینه‌ام می‌فشارم. هیچ چیز، حتی فشاری که به سینه می‌دهم نمی‌تواند از صدای بلند و قدرت ضربان قلبم بکاهد. آوش، آرام گونه‌ی هوری را با انگشت نوازش می‌کند و من فرو رفتن همان انگشت را مثل خنجری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا