هزاربار مرا گفتهای بپرس از عشقهرچند دیدمت به تو مشتاقتر شدم
این دردِ جانفزا به دوا کم نمیشود.
هر آن حدیث که از عشق میکند، روایتهم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
هوا سرد است اما منهر آن حدیث که از عشق میکند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست نهایت
هر چه کنم نمیشود تا بروی تو از دلمهوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم
همه با یار خوش و من به غم یار خوشمهر چه کنم نمیشود تا بروی تو از دلم
از تو فرار میکنم، باز تویی مقابلم...