نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 102
  • برچسب‌ها
    encanto افسون
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن‌فیکشن: 61
ناظر:
Seta~ Seta~
نام فن فیکشن: Se habla de Bruno
ژانر: #درام #عاشقانه #فانتزی
نویسنده: محیا دشتی
خلاصه: برای سال‌های طولانی، خاندان مادریگال پیشگوی خودش رو از دست داد، تا این که پیشگویی نهایی بالاخره به حقیقت پیوست و با سقوط معجزه، همه اعضای خانواده کنار هم برگشتن و معجزه رو قوی‌تر از قبل ساختن... صبر کن، مطمئنی که همه برگشتن؟ چی به سر این در لعنتی اومده؟

سخن نویسنده: وقتی که ‹نو› رو از جمله ‹نو سه هابلا د برونو› حذف کردم، دیدم این حیفه که این اسم، تبدیل به یه داستان نشه. من داستان انکانتو رو تغییر ندادم، ولی یه چیزایی بهش اضافه کردم که اینجا می‌تونید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
3,160
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123809_507.jpg
"هوالقلم"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن فن فیکشن خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
"قوانین جامع تایپ فن فیکشن"

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با فن فیکشن، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل کاربران در رابطه با رمان‌نویسی "

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ فن فیکشن خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

بعد از ۲۰...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
لیست کلماتی که ممکنه بهشون بر بخورید:
Hermano: برادر Hermana: خواهر
Señor: آقا Señora: خانوم
Cariño: عزیزم (خطاب به مرد) Cariña: عزیزم (خطاب به زن)
Niño: پسر کوچولو Niña: دختر کوچولو
Madre: مادر Padre: پدر

- اوه، ببین کی اومده هرمانو!
برونو که انگار بهش شوک قلبی دادن، سریع تصمیم به فرار گرفت، که پپا دستشو گرفت و مانعش شد:
- تو مگه از خدات نبود ببینیش؟
- آه، خب... چیزه من الآن موهام نامرتبه صدامم گرفته.
- موهای تو همیشه این شکلیه و صدات هم هیچ مشکلی نداره.
اخم رو صورت پپا شبیه مادرایی بود که دارن با بچه‌شون سر و کله می‌زنن. در هر حال، اون دست برونویی که محکم نگه داشته بود رو کشید و با خودش از اتاق بیرون برد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
طرف دیگه ماجرا...
- هرمانا... آخ دستمو ول کن!
- الآن که دیگه تا دم در اومدی دیگه راه فراری نیست.
پپا پوزخندی زد و در رو باز کرد.
- هولا سنیورا! تولدت مبارک!
ولریا لبخندی زد و با خوش‌رویی تمام جواب داد:
- باعث افتخارمه که اینو از خانواده مادریگال بشنوم.
و با چشمکی به برونو، وارد خونه شد.
پپا آرنجش رو به شونه برونو زد و نگاه معناداری بهش کرد، بعد با خنده ای گفت:
- ببخشید ول، جولیتا الآن کمک لازمه.
- ...
- ...
برونو در تلاش برای حرف زدن، سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
- خوشگل شدی.
ولریا خندید و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی دیگه مطمئن شد هیچکی نگاه نمی‌کنه، لبخند مرموزی زد و گونه‌هاش کمی رنگ گرفتن.
- آم... ول...
- هاها...
- من می‌دونم معنی اون نگاه چیه...
- واقعاً؟ خب فکر می‌کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
‹دو سال بعد›
- واقعاً یه جوری رفتار می‌کنی انگار تو جای اون حامله شدی...
پپا با نارضایتی آهی کشید، این وضعیت برادرش در کمال دوست داشتنی بنظر رسیدن، آزاردهنده بود. واقعاً باید یاد می‌گرفت بیشتر به خودش اهمیت بده، و متأسفانه این کارو نمی‌کرد. وضعیتش برادرش توی اون لحظه واقعاً دیدنی بود:
اون دیشب درحالی که کنار تخت زنش، رو زمین نشسته بود و یکی از دست‌های ول رو تو دوتا دست خودش گرفته بود، همونجا خوابش برد. الان فقط سرش روی تخت افتاده بود و یه پتو روی شونه‌هاش بود، که احتمالاً ول وقتی متوجه شد برونو خوابه دلش نیومد اونو بیدار کنه و یکی از چهارلایه پتوهاش رو انداخت رو دوش برونو.
«اونوقت دوران بارداری من، شوهرم جای یه ذره نگرانی همه‌ش داشت خوشحالی می‌کرد.»
پپا با این افکار، تونست کل فحشایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
فلیشا از یه سنی به بعد، خیلی کم گریه می‌کرد و درک و فهم بالایی از اطرافش داشت؛ این بخاطر موهبت معجزه ای بود که هر عضوی از خانواده مادریگال دارا بود. طرحی که روی در اتاق فلیشا مادریگال حک شده بود، یه عالمه صورتک با حالات متفاوت چهره رو نشون می‌داد، که هر کدومشون با یه نخ به دختر وسط تصویر متصل بودن...
خیلی زود همه فهمیدن این چه معنی ای می‌ده: فلیشا می‌تونست نیت‌ها و عواطف حقیقی بقیه رو حس کنه. درنتیجه بعد از این که موهبت فلیشا کشف شد، دیگه کمتر کسی نیاز به پیشگویی پیدا می‌کرد. مردم به فلیشا «پلیس مادریگال» لقب داده بودن و اون رو به عنوان قاضی حقیقیشون می‌شناختن. توی بیشتر معاملاتشون، حضور فلیشا مشخص می‌کرد که طرف معامله نیت کلاهبرداری داره یا نه.

- دیگه حق نداری پاتو خونه مردم بذاری.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,943
پسندها
21,121
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
آیا واقعاً زندگی اینقدر راحت بود؟ آیا خانواده مادریگال ، واقعاً قرار بود همیشه خوشبخت زندگی کنن؟ آیا خورشید زندگی، همیشه فقط توی زاویه ای می‌تابید که سایه ای دیده نشه؟
مطمئناً تا الآن متوجه شدید که یه اتفاقی این بین افتاد. خوشبختی مطلق خانواده مادریگال، به شما یأس و نابودی کشیده شد، وقتی که فلیشا فقط شش سال داشت.
- کارنیا، منو نگاه کن. خواهش می‌کنم، چشم‌هاتو نبند. هی، هی...
- من چیزیم نمی شه... فقط باید یکم استراحت کنم.
دست ولریا شل شد، ولی برونو اجازه نداد ازش جدا بشه و انگشت‌هاش رو دور دست ول محکم‌تر کرد.
- ولی اگر اتفاقی برام افتاد...
- تو چیزیت نمی‌شه. خودم درمانش رو پیدا میکنم، قول میدم.
- برونو... تو جرأتش رو نداری.
چشم‌های برونو ، با بہت به ولریای جدی خیره موندن.
- تو خیلی وقته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

عقب
بالا