متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

atna.vtndst

کاربر انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
322
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
  • #51
افسوس پادشاه به هنگام مردن:

گویند پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند. در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

atna.vtndst

کاربر انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
322
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
  • #52
حکایت اول:

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم ؟
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

atna.vtndst

کاربر انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
322
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
  • #53
حکایت دوم:



یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

atna.vtndst

کاربر انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
322
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
  • #54
حکایت سوم:



منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست . حکیمی که در حال گذر بود گفت :

تو بر اوج فلک چه دانی چیست — که ندانی که در سرایت کیست ؟
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,617
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #55
بی گدار به آب نزن وقتی میگن این قسمت نباید بری نرو دیگه
میخندم موهای بلندمو پشت گوشم میزنم میگم من یه کماندو هستم
از چی میترسی وبا اون قد کوتاهت فقط دست منو بگیر بیا همین دستشو از پشت به کمر بند لباس نظامیم آوبزون میکنه و دنبالم میاد لرزش دستاش و خیی دستاش همه از ترسه از حق نگذربم این قسمت آمازون وحشتناکه سرمو بلندکردم آسمون اصلا دیده نمیشد بلندی درختا انقدری بود که میگفتن تو روز هم نوری اینجا نیست صدای خس خسی از پشت سر شنیده شد برگشتم ویکی داد زد و خودشو به من نزدیکتر کرد دشنه رو از کنار کمرم درآوردم به صورت برعکس تودیتم گرفتم ویکی داد زد دنی بیا برگردیم به راهم ادامه دادمو گفتم توبرو من باید اون کابوسی که همه دچارش شدنو برطرف کنم اینجا هیچ چیزی نیست یک دفعه از کنارمون یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : مهدیه احمدی

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #56
#داستان_کوتاه
قانون جذب نمی گوید تو هر چیزی که بخواهی را جذب می کنی و بدست می آوری!
قانون جذب می گوید تو همان چیزی را جذب می کنی که هستی!
این معنای واقعی قانون جذب است!
می خواهی چیز متفاوتی جذب زندگی تو شود؟
راه حل آن ساده است. متفاوت شو! نمیشود اخلاقت ، رفتارت ، کلامت، نشست و برخاست هایت یک چیز باشد و رویاها و آرزوهایت چیز دیگر !
تو باید با آرزوهایت در یک طیف قرار بگیری
کلامت ، رفتارت و ... همگی بوی رویاهایت را بدهد
در روز هزاران بار از همان کلمات رویاهایت در گفتگوهای روزمره استفاده کنی
مگر میشود تو هنوز هم اهنگ های غم انگیزومنفی گوش کنی ، ... گوش کنی .. هزار غم و درد و رنج دیگر را از طریق گوشهایت بریزی به حلق ضمیر نیمه هوشیارت ، بعد رویایت این باشد که زیبا شوی !! که ثروتمند شوی ؟؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #57
#داستان_کوتاه
هیجده سالم که بود مجبور شدم یک نفر رو فراموش کنم و چون بلد نبودم، مثل بچه ها گریه میکردم.
آدمها برام پر از حرفای نامفهوم بودن... حرف هایی مثل «بعدا به حال این روزهات میخندی» یا «جاش رو آدمهای دیگه پر میکنن.»
تا مدت ها، شب ها رو بی خواب بودم. بعضی از آدما رو تو خیابون از پشت با اون اشتباه میگرفتم، بعضی وقت ها دلم برا صدا کردن اسمش تنگ میشد و با هر آدمی که اسم اون رو داشت دمخور میشدم. خودم رو مقصر میدونستم و احساس میکردم اگر آدم بهتری میبودم اون هیچوقت منو به حال خودم رها نمیکرد
گوش کردی؟ امروز که تو حال سالها پیش من رو داری و قلبت فشردست، بذار برات حرف های نامفهموم نزنم.. تو قرار نیست هیچوقت به حال این روزهات بخندی. تو امروز با تمام وجودت موسیقی غمگین رو میفهمی، میتونی از ته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #58
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند .
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد .
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ...
کتاب فارسي دبستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #59
آن شرلی، جودی ابوت، پرین، حنا دختری در مزرعه، کوزت، سیندرلا، نل، هایدی، تو بگو سفید برفی. هاچ زنبور عسل حتی! همه ی قهرمانان دوران نوجوانی ما دختر بودند و هیچ کدام شان مادر نداشتند. این زن، چه موجودی است که بود و نبودش همه ی درام های ماندگار جهان را می سازد؟ چرا تنها شخصیت جهانی مرد در جهان داستان ها، یک بابالنگ دراز است که آن هم یک سایه بیشتر نیست؟
چرا در خط آخر همه ی این قصه های دخترانه، خوشبختی را با آمدن یک مرد نشان می دهند؟ مگر همه ی قصه را ما نساختیم؟ مگر با گریه ها، با دلتنگی ها، با تنهایی ها، با بی پناهی هایمان، بار تراژیک و جذاب ماجرا را به دوش نکشیدیم؟ مگر همه ی کتاب ها و فیلم ها و کارتون های معروف دنیا شهرت شان را مدیون کاراکتر لطیف ما نیستند؟
پس چرا در جهان واقعی، وقتی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,201
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • #60
#داستان_کوتاه
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﺑﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ!
ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ.
ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺳﺨﻨﺶ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩ: ‏«ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ!»
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ، پدر ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻋﯿﺐﺟﻮﯾﯽ: ‏«ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ!‏»
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺏ شنیدی؟! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﯿﺎ.‏»
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ پدر ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻍ
ﻧﺸﺴﺖ ﻭ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا