متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشتهٔ زنده‌ای بدون زندگی | شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AVA_SEY
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,909
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
باران با ترانه غم بر بام زندگی‌ام جاری است،‌ می‌بارد رنگ سرنوشتم را غمناک‌تر می‌کند. در زندگی‌ام رنگین کمان هیچ‌گاه جایی نداشت. فقط باران بود و باز هم باران. بارانی از جنس مردن کل زندگی‌ام را به خیسی کشیده، من را بی‌من کرده، بارانی از جنس بغض‌های وسیعم، بارانی به اندازه‌یِ دوست نداشتنی بودنم مرا در برگرفته و رهایم نمی‌کند. حال آن کودکِ بی‌خانمان در زیر باران در من است، سوز سرد زمستان در من است. بوی دلتنگی در تمام سرم می‌پیچد و ترسناک آن‌جاست که دیگر من نه تو را و نه باران را دوست ندارم، انگار که زنده نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
حس می کنم سایه‌ام هم کوله بار را جمع کرده و از پیش من رفته؛ حس می‌کنم به اندازه تمام غم‌هایم به وسعت تمام دانه‌های خشک شده در گلویم تنها هستم؛ چه غریبانه تنها شدم. جانا چه زود ز پیش من رفتی و مرا برای چشیدن مرگ آماده کردی. چند بار مُردم؟ نمی‌دانم فقط می‌دانم کم نه! زنده بودن وقتی تو نباشی فقط برچسبی است به روی ما. اسم ما را زنده گذاشتند تا سرد خانه‌ها را بیش از این شلوغ نکنند. وگرنه ما زنده نیستیم، چه قدر می‌توان یک فرد مُرده به نظر برسد امّا هنوز هم نشانه‌های حیات را داشته باشد. حس می‌کنم انقدر دلتنگی تو را کشیده‌ام که چند روز آینده حتما اوردوز می‌کنم، حس می‌کنم نبودنت مرا یک معتاد مرده و بی‌سر و پا کرده. دلبر جان، دردانه من، دوستت ندارم اما دلم حتی برای چروک‌هایِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
من همیشه توانایی عجیب در مردن و نفس کشیدن داشتم، در ترک خوردن و نشکستن، توانایی عجیب در من این بود که اوج خفه‌های زجه زنی در پشت لب‌هایم مستمر ادامه داشت. زنی که شیون را بارها و بارها به جا آورده بود؛ اما هیچ چیز شنیده نمی‌شد. انگار محکوم بودم به سکوت به خاطر قتل‌های مکرری که به آن دست زده بودم، قتل بغض‌های بی‌نوایم و چون هزاران بغض را به طرزه وحشیانه‌ای و از روی عمد با دار لبخند مضحکانه به قتل رساندم روحم را اعدام و جسمم هم در یک پارادوکس غرق کرده‌اند. اوج مرگ در اندکی زیستن، این تراژدی دردناک عجیب واقعی است، سکوتی پر از جیغ‌های بنفش و دلبری که کوچ کرده ولی هنوز هم این‌جاست
... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
امروز او را دیدم. غمناک تر از همیشه؛ عطر غم زده بود و چهره‌ای مملوء از حس ناامیدی داشت. نگاهش لرز انداخت بر تنم، چقدر ترسناک مرد به نظر می‌آمد؛ دستانش لرز داشت و شانه‌هاش خمیده بود. چنان در پی نبودنش بود که تعجب کردم، مگر زندگی با او چه کرده بود، مگر چقدر حالش خراب بود. دستم را به سمتش دراز کردم تا دستش را در دست بگیرم. می‌خواستم مرحم شوم بر قلب خونابه‌اش، جلوی خون‌ریزی‌ِ غم در چشمانش را بگیرم. دستم به جسم سردی خورد، ای وای من؛ ان دختر مملوء از مرگ من بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
گفتند تا شقایق هست زندگی باید کرد و من فقط تلخ خنده‌ها را به رخ کشیدم. آن‌ها خبر نداشتند که شقایق سال‌هایِ زیادیست که زنده نیست. شقایق فقط نفس‌های بی‌جان می‌کشد. شقایق نه دلی دارد نه حالی برای زندگی. آن‌ها حتی نمی‌دانستند در این دیار روزی چند شقایق پرپر می‌شوند که دیگر جانی ندارند. می‌شوند همان زنده‌ای که طعم زندگی را نمی‌داند. آن‌ها جاهل و بی‌خبر بودند از مرگ شقایق‌ها. وقتی بهار بیاید دگر شقایقی نیست. در این سال‌ها بهار خیلی وقت است که با حال این دیار غریب است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
عمیق‌ترین جایِ جهان را هر روز از بن جان حس می‌کنم. تنهایی‌ام را می‌گویم. انگار که حال خراب ترین آدم بر روی زمینم. تمام اطرافیانم تنها از من خبری دارند،، فقط می‌دانند من طوفانی‌ام؛ اما می‌ترسند از این همه غمِ خفته در من. انگار که مرگم ‌آن‌ها را هم آسوده می‌کند. چون چنان دردسر را نفس می‌کشم که نباید الان جانی در تن داشته باشم. کمی واهمه انگیز است برایشان این زنده ماندن. هر که بهم رسید و گفت چه شد؟ گفتم:«خیالی نیست عزیز این هم می‌گذرد.» اما خودم هم می‌دانم که این فقط عمر من است که رو به اتمام است، فقط عمری است که می‌گذرد. وگرنه ما زادۀ غمیم، از دیار بی‌کسی. مگر می‌شود غم خو گرفته ما را به حال خود رها کند. مگر می‌شود چندی زندگی کنیم فقط زندگی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر حرفه‌ای
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,051
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
و به پایان آمد این دفتر.

حس و حال مرده‌ای که نفس می‌کشید،
ترسناک و کمی عجیب بود

اما نه به اندازۀ زندگی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,373
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • #28
IMG-20200310-WA0039~2.jpg
 
امضا : Maede Shams

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • #29
Ava.jpg
 
امضا : S_MELIKA_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا