- ارسالیها
- 310
- پسندها
- 4,050
- امتیازها
- 16,633
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #21
***
خسته شدم از آنروی زندگی، آنقدر که گزندم میزند.
چنگالهای تیزش را برندهتر از شمشیر بر دیواره قلب و مغزم میکشد. وقتی که ذرهذره وجودم را به یغما برد؛ آنوقت به ناگهان گلویم را محاصره میکند تا شاهرگ تپندهام را هم از کار بیاندازد. در آنلحظه حضور یکچیز خفه کننده را حس میکنم که نامش بغض است.
پن: این را هم نوشتم که بدانی حال من همیشه خوب نبود. هنگامی که بغض داشتم سعی میکردم برای تو پرانرژیترین جملاتم را به رقصِ قلم در آورم و برایت امید بخش، پند و نصیحتی باشم.
خسته شدم از آنروی زندگی، آنقدر که گزندم میزند.
چنگالهای تیزش را برندهتر از شمشیر بر دیواره قلب و مغزم میکشد. وقتی که ذرهذره وجودم را به یغما برد؛ آنوقت به ناگهان گلویم را محاصره میکند تا شاهرگ تپندهام را هم از کار بیاندازد. در آنلحظه حضور یکچیز خفه کننده را حس میکنم که نامش بغض است.
پن: این را هم نوشتم که بدانی حال من همیشه خوب نبود. هنگامی که بغض داشتم سعی میکردم برای تو پرانرژیترین جملاتم را به رقصِ قلم در آورم و برایت امید بخش، پند و نصیحتی باشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر