متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی عشق بدون شین | Rahele کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
شب شد،
صبح شد
و هم‌چنان گذر عمر به سان باد!
و من!
منی که تار و پود وجودم با حسرت آغشته و لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام در آه و تاُسف ثانیه‌ی قبل گذشته‌ست.
به کدامین گناه امّا؟
به گناه عشق،
دوست داشتن،
دل بستن
به کسی که نباید!
به تویی که از زلف سیاهت برایم طناب دار ساخته‌ای!
و با چشمانت، جام عسلی رنگ مرگ را به خوردم دادی!
گناه نابخشودنی این روزها، عاشقی‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
دوست داشتنت، شیرین‌ترین اشتباه عمرم بود و وای از دلی که هنوز هم برایت می‌تپد!
و ذهنی که هم‌چنان خاطراتت را مرور می‌کند.
خنده‌دار است؛ ولی اگر باز هم به عقب برگردم لمس معجزه‌ی عشق را بر خودم حرام نمی‌کنم؛ حتی اگر بدانم عاقبتی جز پشیمانی ندارد.
مادر می‌گوید:
عشق باید عاقلانه باشد که نه تو بسوزی و نه معشوقت. آن‌زمان عشق شیرین می‌شود و البته که شیرینی‌اش دلت را نمی‌زند!
پدر اما، مخالف است؛ می‌گوید:
مگر عشق و عقل در با هم در یک کفه‌ی ترازو ممکن است؟!
عشق کفه‌ی خودش را دارد و عقل هم همین‌طور.
آدم عاشق که عاقل نمی‌شود!
نمی‌دانم حق با کدامین آن‌هاست؟
مادرم که عشق عاقلانه را ترجیح داد و حال حسرت چیزی را نمی‌خورد.
یا پدرم که وقتی نام جوانی‌اش را می‌آوری؛ برقِ عشقی خانه‌برانداز در چشمانش موج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
روزگاری‌ست که سودای بتان دین من است.
چه همدردیم حافظ!
آرزوی بتان شده ذکر مناجاتمان!
و به خال هندوی‌شان سر و جان می‌دهیم.
حافظ، این معشوق‌های عاشق کش از ما چه می‌خواهند؟
چه فدا کنیم تا دل‌ هم‌چون سنگ‌شان را به دست آوریم؟
راستی حافظ! آن ترک شیرازی به سمرقند و بخارا رضایت داد؟
معشوق من که دلش، سنگ آهنین است و میخ علاقه‌ام در آن فرو نمی‌رود.
لسان الغیب جان! تو از میان غزل‌هایت جوابم را بده.
چه کنم فدای آن سرو بلند قامت، تا گلستان شود کلبه‌ی احزانم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
عطر خوش قهوه، مدهوشم می‌کند.
فنجان سرامیکی را روی میز می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم تا ثانیه‌ای استراحت کنم؛
امّا، خاطرات یک به یک در ذهنم نقش می‌بندند.
آن‌قدر غرق خاطرات و حضور شیرینت می‌شوم که وقتی به از بند خاطرات رها می‌شوم؛
تو نیستی!
تنها منم و یک فنجان قهوه‌ی یخ کرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
من تنهایِ رها را از چه می‌ترسانی؟
از غمِ ترک و فراق؟!
اشتباه محض است؛ خطا است... خطا!
من به تنهایی عادت دارم... به نماندن و دروغ!
پس نترسان مرا!
که به تنهایی خو گرفته‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
سکوتم پر از فریادی‌ست
که شنیدنش گوشِ جان می‌خواهد و بس!
کویر صورتم امشب عجب مرطوب است
آخ، امشب چه شبی منفور است!
آهای، گاهی نگاهی به زیر پایت بینداز!
شاید سایه‌ی کفش‌هایت، آسمانِ دنیای دگری باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
کافه رفتن‌های دونفری، سینما رفتن‌ها، لباس ست‌کردن‌ها و قربان صدقه رفتن‌ها و خنده‌های از اعماقِ دل، آمال و آرزویِ دخترک شانزده ساله‌ای بود برای زیستن!
راه نجات را در عشق می‌یافت و امید داشت که معجزه‌ی عشق زخم‌هایِ تنِ خسته‌اش را درمان کند.
آری، با شانزده سال سن خسته بود!
خسته از تبعیض‌ها... .
ظلم‌ها... .
تحقیرها... .
هر روز کنار پنجره‌ی امید به انتظار معشوقی می‌نشست که منجی باشد؛ غافل از اینکه عشق گردابی‌ست با ظاهری فریبنده و دل‌ربا و باطنی
سراسر درد و رنج و گریستن!
سال‌ها گذشت.
به وصال معشوقی رسید که منجی نبود... عاشق هم نبود!
تنها آدمی بود که از زندگی خوردن و خوابیدن را می‌دانست و بس!
تن محجور دخترک معجزه‌ی عشق را لمس نکرد و پروانه‌وار در حسرت شعله‌ی عشق سوخت و دم نزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
سرد و سخت و سنگ است دلم.
پاییز و زمستان است قلبم.
ای دل، بهارت کجاست؟
فصل شکفتن گل‌های شادی‌ات کی است؟
زندگی با زمستان تلخ است، زهر است!
دلم، بهارت را بیاب!
سخت می‌گذرد روزهای بی‌بهار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
- هیس، هیچی نگو! بذار این لحظه توی دفتر زندگی‌مون به سکوت بگذره.
- نه، سکوت تلخ و گزنده است؛ به سانِ مار افعی می‌مونه!
- مثل مار؟ چرا؟
- وقتی ساکتی... یه فکرایی به ذهنت خطور می‌کنه که مانند مار گزنده، کشنده است!
- پس... .
- بیا حرف بزنیم، از آینده‌ایی که متعلق به ماست.
- باشه... .
آری، آینده متعلق به ما بود؛ امّا... مایی وجود نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
با شوق و ذوق ثانیه‌ها را می‌شمارم تا بیاید.
می‌آید، دیرتر از همیشه... .
چشم‌هایش... آه از آن‌ها!
سرد و یخ زده‌اند؛ گویی منجمد گشته‌اند!
سرمایِ دهشتناک نگاهش، ذوبم می‌کند.
بدون آن لبخند زیبا می‌نشیند.
زمستان سوزناک نگاهش، همه‌جا را می‌پاید جز بهار نگاهِ منتظرم را!
لب باز می‌کند و تمام من زیر بار الفاظ سهمگین‌اش می‌ماند و او می‌رود.
و من، سال‌هاست که چشم دوخته‌ام به دریچه‌ی انتظار تا بیاید و مرا از زیر بار آوار خود ساخته‌اش نجات دهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا