فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن احساسی جبران نشدنی | bahareh.s انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع bahareh.s
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 651
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن فیکشن: 11
ناظر: Yalda.h Yalda.h

نام فن فیکشن: احساسی جبران نشدنی
نویسنده: bahareh.s
ژانر: #عاشقانه ، #تراژدی ، #اجتماعی
براساس فیلم ولینتاین غمگین
خلاصه:دختری به اسم رزیتا در 20 سال گذشته با ویل ازدواج کرد.او تازه بعد از ازدواجش متوجه بچه ی درون شکمش از دوست پسر قبلیش می‌شود ولی از ترس عصبانیت ویل در این باره به او چیزی نمی‌گوید ؛ اما او بچه اش را بدنیا آورد به خاطر اینکه دلش برای آن بچه ی بی گناه داخل شکمش سوخت ، و حال زمانی که سونیا دخترش 3 ساله شد بعد از تصادف با ماشینی به خون نیاز داشت و در اون زمان است که ویل متوجه می‌شود اون بچه از او نیست و همین می‌شود که بعد از بهبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #2
مقدمه:
گاهی از خودم می پرسم عشق چیست، و زمانی که جوابی برای این سئوالم پیدا نمی‌کنم.
ناخواسته سکوت می‌کنم و می‌خواهم جوابش را پیدا کنم، جوابی که سال‌هاست می دانم ولی انگار نمی‌دانم
عشق، عشق مثل یک گل خوش بو می‌ماند، بوش می‌کنی و لذت بویش را می‌بری ولی زمانی که آن گل پژمرده شد.
دیگر به دلت هیچ چیز نمی‌چسبد حتی اگر گلی بهتر و خوش بوتر از آن گل پیدا شود، تو گل خودت را می خواهی!
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #3
گل‌های صورتی رنگ توی گلدان سفید اتاق سونیا ، بوی خوبی را توی هوا پخش کرده بود. بویی که احساس سرزندگی به من می‌داد احساسی که شاید چندساله دیگر حسش نکردم. آهی کشیدم و به سمت گلدان رفتم ، گل‌های درونش رو جابه جا کردم و به سمت بالا هدایتشان کردم که بویشان بیشتر از قبل توی مخاط بینیم پخش شد. چشمانم رو برای چند ثانیه بستم و به یاد آوردم"قول میدم همیشه عاشقت باشم رزیتا ، با من ازدواج می‌کنی؟ با صدایی بلند طوری که درون محیط پخش بشه فریاد زدم: بله ، بله لبخندی روی لبانش نقش بست ، اما چهره اش توی سفیدی تخیلاتم مشخص نبود." چشمانم رو باز کردم. با باز کردن چشمانم صحنه ای که دیدم هم از جلوی چشمانم رد شد ، فقط برای چند ثانیه بغض روی گلوم چنگ انداخت. آب دهنم رو قورت دادم که پایین بره ، اما نرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #4
پشت سرم شروع به قدم زدن کرد. چیزی نمی گفتم، نمی خواستم ناراحتش کنم. چند قدمی جلوتر رفتم که همون طور که دنبالم میومد پشت سرم شروع به حرف زدن کرد
سونیا: مامان، مامان وایسا!
نمی خواستم حرفش رو گوش کنم. میدونستم اون تنها همدم من ولی اون نباید می‌فهمید، نباید حس می‌کرد که تنهاست نباید حس می‌کرد که کسی اون رو نمی خواد. چون، من اون رو می‌خوام!
سونیا: مامان، وایســا، مامان
با صدای شنیدن دادش سرجام ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. دوباره سکوت، جا برجای خونه رو فرا گرفت. حس مرگ رو توی وجودم برای دومین بار حس کردم. حسی که زمانی که ویل رو از خونه بیرون می انداختم حسش می‌کردم رو دوباره حس کردم. شاید می خواستم حرفی بزنم که زیاد خوشایند نبود؛ هرچی که بود دیگه نیست. حسم برای چند لحظه پایدار توی وجودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #5
موهایش رو که کمی روی صورتم ریخته بود رو شروع به نوازش کردم و بدون هیچ حرفی به صدای نفسش گوش میدادم. زجر می‌کشید؟ می‌خواست حرفی بزنه و نمی‌تونست؟ می‌تونستم از این حالت بیرون بیام؟ می تونستم با این درد تنهاش بزارم؟ نه، نمی تونستم این کار رو بکنم اون دختر منه! ناخودآگاه صدایی توی ذهنم بلند شد."تو، تو چی کار کردی با من رزیتا؟" چشمانم رو بستم و بدون هیچ حرفی شروع به نوازش موهایش کردم. چند لحظه به همین شکل گذشت، احساس سرزندگی می کردم. شاید هم نمی‌کردم، این احساس تکراری بود. از بغلش جدا شدم و به صورتش نگاه کردم. چشمانش رو با پایین انداختنش از من پنهان کرد. اشک های روی صورتش رو پاک کردم؛ لبخندی زدم و به سمت پله ها رفتم. دستم رو به نرده های چوبی به رنگ شکلاتی با رده های از تیره گرفتم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای فریاد توی گوشم می‌پیچید، جیغ‌هایی که بعد از رفتن اون کشیدم. دلم چیزی می‌خواست که سالیان سال است از دستش دادم رو بدست بیارم. حالا من همون جا هستم؛ همون جایی که هیچ وقت انتظار نداشتم اینجا باشم. من ته خط بودم، هیچ وقت حس نمی‌کردم یک روز انقدر بدبخت بشم که اینجا باشم. دستم رو به سمت بدن بی‌جانم کشیدم. من چطور تونستم این کار رو با کسی که کاری کرده بود از سیاهی خانواده ام بیرون بیام انجام دادم؟ من هیچ وقت فکر این هم نمی‌کردم یک روز برسه که این طوری به خاک سیاه بشینم! پاهای بی حسم رو به حرکت دراوردم. برای بلند شدن از زمینی که روش بودم کمک گرفتم. فکرنمی‌کردم یه روز اینجوری بشم، انقدر بی‌چاره! تاحالا هیچ وقت بهش فکر نکرده بود. از این سرنوشتم فقط یک کلمه به زبونم میاد نحس این تنها کلمه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #7
لبخندی آروم زدم و صندلی رفتم؛ صندلی دیوار‌ها همه چیز از کرمی بود، این دختر عاشق این رنگ بود! لباس‌های ریخته روی صندلی رو برداشتم و به سمت بیرون از اتاق رفتم. هنوز هم فکر می‌کردم که خیلی باید زمان بگذارم و بتونم دوباره دلش رو بدست بیارم. صدای کلید از در بلند شد. از اتاقی که درونش ماشین لباسشویی رو قرار داده بودم، بیرون اومدم و دم در ایستادم. بی‌حال از پله‌ها بالا اومد. به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- کجا بودی؟
نیم نگاهی به چهره‌‌ام انداخت و بعد دستش رو از روی نرده برداشت و گفت:
- با ادوارد بیرون رفته بودم.
دستم رو لای موهایم بردم و گفتم:
- خب، چرا انقدر زود اومدی؟
پوفی کشید و سرش رو پایین انداخت طوری که فقط موهای آشفته اش، دستانش رو مشت کرد؛ مشتی که با فشار زیاد دستانش شروع به لرزیدن کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #8
هیچ صدایی از میون اون در سفید رنگ بیرون نمیامد؛ حتی صدای هق‌هقی که تا چند لحظه پیش به گوش می‌رسید! تکیه‌ام رو به در دادم و روی زمین نشستم، پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو رویشان گذاشتم. نفسم رو با فوت بیرون فرستادم؛ هیچ راهی نداشت برای بیرون اوردنش، زمانی هم که بچه بود هم همین جوری بود با خنده گریه می‌کرد و ادای قوی بودن درمیاورد. سرم رو از روی قوزک زانوهام کشیدم و بلند کردم و در رو تکیه گاه کمرم کردم. دستم رو کلافه روی صورتم کشیدم، موهام رو پریشون کردم که کمیش روی چشمانم ریخت با کنایه داد زدم
- می‌میری انقدر ادای آدمای قوی رو در نیاری؟
پوفی کشیدم و سرم رو روی در گذاشتم؛ دستام هم همینطور روی پاهایم گذاشتم. لبام رو با زبونم طر کردم و دوباره از هنر همیشگیم، صدام استفاده کردم. همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #9
ساعت‌ها از اون لحظه که شروع به گریه کردن کرده بودم، گذشته بود. درد همیشه خیلی زود سراغ آدم میاد؛ این قلب به این کوچکی و ظریفی چجوری می‌تونه انقدر غم رو درون خودش جا بده؟! در رو باز نکرده بود، حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیامد. این لحظه من رو یاد همون لحظه‌ای انداخته بود که هیچ وقت از یادم نمی‌رفت! شاید درست باشه من خیلی خسته‌ام و این خستگی گاهی توی وجودم میاد و نمی‌زاره نفس راحت بکشم! هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید؛ تنها امیدی که از زندگی داشتم، دخترم بود. سونیا تنها کسی بود که من توی این دنیا داشتم؛ حالا اون هم رفته! به خاطر عشقی نو پا که هنوز ثابت نشده بود، با من حرف نمی‌زنه؛ سرم رو بین دستام گرفتم. چشمام رو به زور بستم و شروع به فکر کردن کردم، همیشه فکر می‌کردم که شاید دخترم، ادوارد رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #10
دلم برای خودم می‌سوخت، انقدر دلم می‌خواستم یه سیلی محکم توی صورت سونیا بزنم که خدا می‌دونست، ولی هرچی فکر می‌کردم، دلم نمی‌اومد! دستم رو روی قلبم گذاشتم و بعد از بستن چشم‌هایم، نفس عمیقی کشیدم. دستم رو از روی سینه‌ام جایی که قلب قرار داشت برداشتم و سرم رو بالا اوردم. چند دقیقه از رفتنشون به بالا نگذشته بود که صدای خنده‌های سونیا بلند شد. لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هایم جا گرفت اما بعد روی لب‌هایم ماسیده شد! برای لحظه‌ای به این فکر کردم که چرا هیچ‌وقت سونیا درباره‌ی احساسش به من چیزی نگفت و لحظه‌ی بعد به یاد این افتادم ادوارد که ممکنه دوست دخترش رو ترک کرده باشه یا نه! اگه ترک کرده باشه ممکنه بتونه با سونیا باشه؟ دستم رو بالا اوردم، از صبح سرم درد می‌کرد. دستم رو روی شقیقه‌هایم قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا