متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مالامال درد | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 108
  • بازدیدها 4,859
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #101
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #102
خب باز تیرم به هدف نخورد، درست می‌گفت، ما سر صحنه‌ی جرم حضور داشتیم و باید از ما هم بازجویی می‌شد.
عمیق نگاه می‌کرد، خوب فهمیده است که خسته هستم و حوصله‌ی چیزی را ندارم، با آرامش پلکی می‌زند و می‌گوید:
- زیاد وقتتون رو نمی‌گیرند، الان می‌رسند.
کلافه آهی می‌کشم. با بالا آمدن چند نفر که لباس شخصی به تن داشتند اما در دست یکی از آن‌ها بیسیم بود، فهمیدم که همکارانش هستند. مردی که اورکت خاکستری رنگی پوشیده بود با دیدن ما اخمی کرد، قدم‌هایش با صلابت و محکم بودند و مشخص بود که خیلی وقت است که در این کار مشغول است و خبره است.
کمی سنش بالاتر از میراث به نظر می‌آمد اما آنقدر ها هم پیر نبود فقط چندسال بزرگتر به نظر می‌آمد.
اما مرد جوانی که کنارش بود مشخص بود که سنی ندارد.
همان مرد که پوست برنزه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #103
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #104
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #105
- سلام خانم!
قدردان نگاهش می‌کنم، از این بابت که آمده بود ممنونش بودم.
- سلام، خسته نباشی!
لبخندی محو می‌زند و صورتم را کامل وارسی می‌کند، وقتی به چشمانم می‌رسد مکثی می‌کند، مطمئن هستم که هاله‌ی اشک را در چشمان سرخ شده‌ام دیده است.
با نگرانی نزدیکم می‌شود و نرم می‌پرسد:
- چیزی شده؟ اینقدر ترسیدی؟ دیر کردم؟!
سعی می‌کنم از همان لبخند‌های اطمینان‌ بخشش بزنم و او را از نگرانی دربیاورم.‌
- نه، چیزی نشده، بیا داخل!
خجالت می‌کشیدم بگویم من یک ساعت تمام مشغول اشک ریختن پای نودلی بودم که با دستان خودم اینقدر تندش کرده بودم. از جلوی در کنار می‌روم تا بیاید داخل که نرم‌تر از قبل گوشه‌ی آستینم را با نوک انگشتش می‌گیرد و سمت خودش می‌کشدم و مرا به خودش نزدیک‌تر می‌کند. نمی‌دانم به خاطر هوای سرد است که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #106
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #107
یگانه کلی برایم ایموجی‌های تعجب و سوالی می‌فرستد. مطمئنم که برایش سوال پیش آمده که من پیش چه کسی و به چه دلیل از تولید مثل سبزیجات حرف زده‌ام، برای همین با پیام‌هایش ترورم می‌کند. گوشیم را می‌بندم و روی میز رهایش می‌کنم، هنوز هم خجالت می‌کشم، کمی تنم گر گرفته است. سمت کتری جوش آمده می‌روم و قوری را همراه قوطی چای خشک از کابینت بالایی می‌گیرم.
داخل قوری چای خشک می‌ریزم، وقتی قوطی چای خشک را سر جایش بین قوطی‌های کوچک و بزرگ می‌گذارم نگاهم روی گل‌های محمدی خشک شده و دمنوش‌ها می‌ماند. ترمه‌ی قدیم عادت نداشت چایش را ساده سرو کند، همیشه باید عطر و طعم خاصی می‌دادند، اما...اما الان اثری از ترمه‌ی سابق نبود و ترمه‌ی فعلی یک چای ساده هم دم می‌کرد شاهکار کرده بود. درب کابینت را می‌بندم و مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #108
قلبم مالامال از حس خوبی می‌شود. اینکه اینجا جایم امن بود، جای درستی آمده بودم و انگار می‌توانستم به او تکیه کنم. می‌توانستم بدون ترس از نگرانی‌هایم بگویم و او با متانت مرا به آرامش دعوت کند.
ناخودآگاه لبخند نرمی می‌زنم و چشمانم را می‌دزدم تا مبادا از حسی که دارم با خبر شود.
- پس خیالم راحت باشه اینجا، کنارت جام امنه؟
سرش را تا حد امکان خم می‌کند تا نگاهم را شکار کند، نگاه پر از ستاره‌اش را که می‌بینم، مطمئن می‌شوم جایم امن است. لبخندش آن‌قدر مهربان است که شیطنت رخنه کرده در پس ستاره‌های چشمانش را نادیده می‌گیرم.
- خوشحالم که از اینکه دیگه از دستم ناراحت یا دلخور نیستی، همین که پرسیدی جات کنارم امنه! یعنی داری بهم عادت میکنی، داری با من کنار میای... .
مکثی می‌کند تا تاثیر حرف‌هایش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,548
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #109
متعجب نگاهش می‌کنم، در من چه دیده بود که فکر می‌کرد آن‌قدر شجاع باشم که سوار موتور شوم!
انگار نگاهم را می‌خواند که لبخند ریزی می‌زند.
- یک بار ریسک کردن که عیب نیست؟ تازه قول میدم اون‌قدر خوشت بیاد که خودت بدها پیشنهاد بدی.
با تردید نگاهش می‌کنم. از جایش بلند می‌شود، ناخواسته منم همراهش بلند می‌شوم. لبخند کمرنگش ر ا پهن‌تر می‌کند. این‌که با وجود خستگی شدیدش می‌توانست لبخندهای خسته اما واقعی بزند مرا شگفت‌زده می‌کرد. این آدم سرشار از زندگی بود.
- خوب فکراتو بکن...من فردا وقتم خالیه اگه دیدی می‌تونی به ترست غلبه کنی فردا سر ساعت ده توی حیاط باش!
قدم برمی‌دارد تا برود که دوباره برمی‌گردد و می‌گوید:
- در ضمن راحت بخواب چیزی اون بیرون نیست که تهدیدت کنه.
نمی‌دانم حسی که در وجودم به قلقلک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا