• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اتُمیک
نام نویسنده:
مائده.خلف
ژانر رمان:
جنایی، مافیایی، عاشقانه، اجتماعی، تراژدی، تریلر
کد رمان: 2968
ناظر: اِللا لطیفــی L.latifi❁



★✩به نام خداوند جان و خرد★✩


۱۸-۵۴-۴۷-downloadfile.jpg
خلاصه: داستان، زندگیِ شخصیِ هر‌یک از اعضای گروهی خلافکار که با نام اتُمیک شناخته شده‌اند را نشان می‌دهد.
مسئول رسیدگی به پرونده‌ی باند اتمیک، سرگرد شهرزاد سعدی، هنگامی که موفق به دستگیری این باند نمی‌شود، سعی می‌کند از طریقی دیگر به این باند نفوذ کند؛ اما موضوعی باعث می‌شود نتواند وظیفه‌اش را آن‌طور که باید درست انجام دهد!



 
آخرین ویرایش

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,942
پسندها
94,705
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
سطح
46
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
شکیب به ساعت مچی‌اش که دو بامداد را نشان می‌داد، خیره شد. کمی استرس به جانش رخنه کرده بود که با چند نفس عمیق کشیدن، سعی داشت بر خودش مسلط شود. کنارش جاوید قرار داشت و نگاهش رو به خیابان بود.
کیاوش که پشت فرمان بود و رانندگی می‌کرد، همان‌طور خیره به جلویش گفت:
- آماده‌این بچه‌ها؟
شکیب نگاهی به نقاب در دستش انداخت که جای چشم و دهان سوراخ بود. تنها چیزی که نیاز داشتند، همین بود، اینکه شناخته نشوند. بی‌حال جواب داد:
- من آماده‌ام.
محمد نقاب مشکی رنگ پارچه‌ای را پوشید و گفت:
- آره.
جاوید توام با استرس «بله» گفت و نقابی را که در دستش بود پوشید.کیاوش وارد بازار طلافروش‌ها واقع در منطقه‌ی طالقانی شد و مقابل گالری بازرگانی، ماشین را نگه داشت و با نگاهی به اطرافش، خطاب به دوستانش گفت:
- پاکه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
شکیب و جاوید به سمت گاوصندوق آمدند. جاوید به روی دو زانو نشست و بمب ساعتیِ کوچکی را که اندازه‌ی کف دست و حتی کوچک‌تر از آن بود، از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد. همزمان که سعی می‌کرد بمب کوچک را بر روی قسمت مشخص شده‌ای بگذارد، خطاب به شکیب گفت:
- مدل گاوصندوق BST500.
شکیب خیره به نیم‌رخ جاوید گفت:
- بمب به این کوچیکی می‌تونه بازش کنه؟
جاوید: نگاه به کوچیک بودنش نکن، کارای بزرگی انجام میده.
شکیب سری تکان داد و جاوید بمب را در جای مشخص شده قرار داد. تایمر آن را بر روی ده ثانیه تنظیم کرد. شمارش معکوس با صدای ظریفی به آغاز در آمد. جاوید از گاوصندوق فاصله گرفت و رو به شکیب گفت:
- گوشِت رو بگیر که یه انفجار کوچیک داریم.
شکیب کنار جاوید قرار گرفت و منتظر، به گاوصندوق چشم دوخت. می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در حین تعویض خشاب، شیشه‌ی عقب ماشین در اثر شلیک گلوله از سمت نیروهای پلیس شکست و صدای وهمناکی را ایجاد کرد. شکیب و جاوید، دستانشان را بر سرشان گذاشتند و به پایین خم شدند.
کیاوش خندید و گفت:
- سالمید؟
شکیب و جاوید به آرامی سرشان را بالا گرفتند.
جاوید: فعلاً آره.
کیاوش از آینه‌ی وسط به عقب نگاه کرد، سپس به جلو خیره شد و گفت:
- امیر زیادی نقشش رو جدی گرفته.
محمد با دیدن ماشین پلیسی که داشت بهشان نزدیک میشد گفت:
- آماده‌ای شیش ماهه؟
جاوید توام با استرس، چند بار سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
هر دو خودشان را از پنجره‌ی ماشین بیرون آوردند و به سمت ماشین پلیس، شروع به شلیک کردند. نیروهای پلیس برای در امان ماندن از گلوله‌ها، سرشان را مورد پوشش قرار دادند تا آسیب نبینند. در همین حین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جاوید در جواب زیر لب «خواهش می‌کنم» گفت و سپس با نگرانی پرسید:
- بهتری؟
شکیب بی‌آنکه حرفی به میان آورد، بی‌حال و بی‌رمق سری تکان داد. با دستمال در دستش، دور دهانش را پاک کرد. محمد و کیاوش به سمتشان آمدند و متوجه رخ زرد رنگ و بی‌حالیِ دوستشان شدند.
محمد: خوبی؟
شکیب بی‌حال گفت:
- بهتره بریم تا پلیسا جامون رو پیدا نکردن.
کیاوش رو به پسرکی که کنار دویست و شش ایستاده بود گفت:
- عرشیا، سر به نیست کردن ماشین با تو.
عرشیا سری تکان داد و سوار ماشین شد تا اوراقش کند. کیاوش به همراه دوستانش سوار پرشیا شدند و از در پشتیِ گاراژ خارج شدند.
آن دو ماشین پلیس وارد خیابان شدند و هنگامی که دیدند خیابان بن بست است، تعجب کردند. هیچ دویست و شش آلبالویی رنگی در این خیابان نبود. حدس می‌زدند در یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
شاهین با نگاهی به شکیب و محمد گفت:
- از اینکه دانیال برای نجات بنیامین کوتاهی کرده، شکی درش نیست. من هر کاری که لازم باشه برای آزادیش انجام میدم.
شکیب با بی‌حالی یکی از آن سه کیف را برداشت و رو به شاهین گفت:
- شب بخیر.
شاهین سری تکان داد و محمد هم سهمش را برداشت و به همراه شکیب از اتاق خارج شد.
***
با شنیدن صدای باز شدن در حیاط، دخترک از کاناپه برخاست. نگاهی به ساعت دیواری کرد که چهار صبح را نشان می‌داد. محمد کیف را از صندلی شاگرد برداشت و از ماشین پیاده شد. به سمتِ قفس کبوترهایش که در سمت راست حیاط قرار داشت آمد. کیف را بر زمین گذاشت و خم شد. در قفس را باز کرد و کبوتر کاکلی سفید رنگی را در دستش گرفت. ایستاد و بوسه‌ای بر کاکل کبوتر نشاند. با لبخندی زیر لب زمزمه کرد:
- چطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
محمد مغموم گفت:
- ببخش که اذیتت می‌کنم.
محیا: از دوست داشتنتِ که اذیتم می‌کنی.
محمد از خواهرش فاصله گرفت و درحالی‌که می‌خندید، خیره در چشمانش گفت:
- خوبه که می‌فهمی.
محیا دستی به بینی‌اش کشید و محمد که بسیار خسته و بی‌حال بود، بر روی تخت نشست و خیره به خواهرش گفت:
- بخوابیم؟
محیا به آرامی سری تکان داد و گفت:
- شب بخیر.
محمد: شب بخیر ماهی.
دوازده ظهر بود که از خواب برخاست. سرش به شدت درد می‌کرد، چراکه دیشب به محض آنکه سر بر بالین گذاشت، به حال برادرش گریه کرد. دلش برایش می‌سوخت. از تخت برخاست و روبه‌روی آینه ایستاد. نگاهی به خودش در آینه کرد. چشمانی به رنگ قهوه‌ایِ تیره، که دو کاسه‌ی خون شده بودند، بینیِ کشیده و نسبتاً کوچک، لبانی بزرگ و چهره‌ای کشیده داشت. موهایش را هم این اواخر چتری زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
شش تخت در سمت چپ که مقابلش یک تلویزیون متصل به دیوار بود و سریال لیسانسه‌ها از آن پخش میشد، روبه‌رویش سه در قرار داشت که یکی از آن، اتاق تزریقات، دیگری سرویس بهداشتی، و آن یکی راه خروج بود.
خانم بخشی با دیدن شکیب، از پشت میز برخاست و به سمتش آمد. لبخندی زد و گفت:
- سلام آقا شکیب. چطوری؟ خوبی؟
شکیب لبخندی بی‌رمق زد و گفت:
- سلام خانم بخشی. می‌بینید که.
خانم بخشی خندید و گفت:
- سوسول شدیا! قوی باش پسر، اینم می‌گذره.
چه می‌دانست با هربار تزریق انگار جانش را می‌گیرند. اگرچه خانم بخشی درک می‌کرد. کارش این بود. باید به آن‌ها روحیه می‌داد؛ نه آنکه مثل‌شان چهره‌ای بی‌حال و غمزده به خود بگیرد. شکیب بر روی یک تخت نشست. خانم بخشی یک سرم از یخچال در آورد و به سمتش آمد. شکیب آستین پیرهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
387
پسندها
5,462
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
محمد از کاناپه برخاست، به سمت آشپزخانه قدم نهاد و گفت:
- خیلی خب، پس میام دنبالت.
- نیازی نیست، خودم بر می‌گردم.
محمد پشت میز ناهارخوری نشست و تکه نانی در دهانش گذاشت.
- پس شب بهت سر می‌زنم.
پس از اندکی صحبت با محمد، تماس را قطع کرد و منتظر شد تا دو سرم دیگر را خانم بخشی برایش تزریق کند.
در هفته، شش روزش را باید برای شیمی درمانی اقدام می‌کرد؛ که در هر روزش سه سرم و یا کمتر و بیشتر به او تزریق میشد.
از مطب خارج شد. به شدت بی‌حالی و رخوت را در وجودش احساس می‌کرد. به کنار خیابان آمد و دستی تکان داد. ماشین پراید سفید رنگی کنار پایش توقف کرد و شکیب سوار شد. خانه‌اش سه شرقی کیانپارس بود. به همین علت نه خیلی دور بود از مطب، و نه خیلی نزدیک. با خودش ماشین نیاورده بود؛ چراکه با این حال رانندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا