- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 399
- پسندها
- 5,493
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #251
بنیامین دستی به چشمانش کشید و سپس به پشت سرش نگاهی انداخت که همهمهای بین زندانیان در جریان بود. نگاهش را به دیوار روبهرویش دوخت و گفت:
- من فقط نیاز داشتم این جمله رو ازش بشنوم؛ "پسرم، چی باعث شده که دست به این کار بزنی!" میخواستم باهام حرف بزنه و علت رفتارم رو بدونه. نه اینکه بد و بیراه بگه. من میدونم که حقم بود این رفتار رو باهام داشته باشه، اما اون شب حتی اجازه نداد من حرف بزنم. فقط حرف زشت بود که از دهنش در میاومد. حاضرم قسم بخورم اگر کمکم میکرد، اگه به حرفهام گوش میداد، سراغ دزدی نمیرفتم و میشدم همون کسی که خودش میخواست. من ازش انتظار داشتم حرفهام رو بشنوه، درکم کنه، نه اینکه... .
لحظهای ساکت شد و با به یاد آوردن آن صحنه، گفت:
- داشت میزد توی سرش. کلاً دیوونه شده بود...
- من فقط نیاز داشتم این جمله رو ازش بشنوم؛ "پسرم، چی باعث شده که دست به این کار بزنی!" میخواستم باهام حرف بزنه و علت رفتارم رو بدونه. نه اینکه بد و بیراه بگه. من میدونم که حقم بود این رفتار رو باهام داشته باشه، اما اون شب حتی اجازه نداد من حرف بزنم. فقط حرف زشت بود که از دهنش در میاومد. حاضرم قسم بخورم اگر کمکم میکرد، اگه به حرفهام گوش میداد، سراغ دزدی نمیرفتم و میشدم همون کسی که خودش میخواست. من ازش انتظار داشتم حرفهام رو بشنوه، درکم کنه، نه اینکه... .
لحظهای ساکت شد و با به یاد آوردن آن صحنه، گفت:
- داشت میزد توی سرش. کلاً دیوونه شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر