نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #251
البته نه در اتاق عمل بیمارستان! سبحان یکی از سه اتاق خانه‌اش را به مانند اتاق عمل مجهز به تجهیزات پزشکی کرده بود.
شکیب، محمد، جاوید و سیاوش در حیاطِ خانه‌ی سبحان در انتظار به سر می‌بردند. سبحان، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرده بود، اما همسرش خیلی صریح رو به شوهرش و دوستان نکبتش، با صدایی که از شدت خشم کلفت شده بود، گفته بود که:
- اگه این بی‌وجودا پا تو خونه‌ی من بزارن، تو رو هم می‌فرستم ور دل اونیکه روی تخت خوابیده!
شکیب با چهره‌ای درهم، بی‌حال بر صندلی نشسته بود و با خرده نان‌های روی میز ور می‌رفت. جاوید با گرفتن قیافه‌ای مادر مرده به خود تکیه بر دیوار داده و، محمد با فکر به شایان، عرض حیاط را طی می‌کرد و سیاوش کنار شکیب بر صندلی نشسته بود و حیاط را تماشا می‌کرد. حیاط نسبتاً بزرگی‌ست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #252
به همین خاطر محمد درکش می‌کرد و شکیب انتظار داشت در این مدت زمان کمی که آمده با آنچه که از این کار دیده، آب‌بندی شده باشد. شکیب قدمی به سمت جاوید برداشت و انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و خشمگین گفت:
- این کارت رو گزارش میدم.
پس از گذشت یک ساعت و اندی، سبحان به تنهایی وارد حیاط شد تا خبری از وضعیت شایان بدهد. پنجاه سال سن داشت و یکی از قدیمی‌های گروه بود. نه فقط برای شاهین، بلکه برای چند نفر دیگر از جمله بیگلر، رئیس قبلیِ شکیب و دوستانش، کار می‌کرد. شکیب در نظرش آمد که نسبت به قبل ظاهرش کمی تغییر کرده. البته آن هم به خاطر مدل ریشش که پروفسوری گذاشته و سری که تراشیده بود. قد کوتاه و کمی چاق بود. رنگ پوستش گندمی بود و چشمانی قهوه‌ایِ روشن، بینی عقابی شکل و لبان بزرگی داشت. کنار دوستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #253
شکیب به کنار محمد آمد و خیره به او که سرش را پایین گرفته بود گفت:
- محمد اینجا موندنت هیچ کمکی به شایان نمی‌کنه. اینکه چشم باز کنه و تو رو کنارش ببینه، فکر نکنم فرقی به حالت داشته باشه. برو خونه یه دوش بگیر، یه استراحتی بکن، بعد بیا کنارش.
محمد دستی به چشمان نمناکش کشید و بی‌حال گفت:
- با این وضعیت برم خونه، محیا رو نگران می‌کنم.
سبحان سرش را بخیه زده بود و با این باندپیچیِ دور سرش، واقعاً محیا را متوجه سرقت امروزش از بانک و مرگ گروگان می‌کرد.
شکیب: اول و آخرش که باید بری خونه.
محمد خیره در چشمانش گفت:
- الآن نمی‌خوام بفهمه.
شکیب دستش را بر کمر محمد گذاشت و گفت:
- خیلی‌خب با من بیا بریم خونه‌ام، سبحان که بهم زنگ زد میایم اینجا، باشه؟
محمد موافقتش را با سکوتش نشان داد و شکیب رو به سبحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #254
سرفراز ویلچرش را به حرکت درآورد و با گرفتن دستش مانع رفتنش شد. با ناراحتی و خشم به میان کلامش آمد و گفت:
- آره من عصبی‌ام! چون ابراهیم نیست، اروند نیست، دانیال نیست. دوستام نیستن و چند تا احمق که یکی‌شون نمی‌تونه دست راست و چپش رو از هم تشخیص بده، جاشون رو گرفته.
شاهین نگاهش کرد و چهره‌اش را از نظر گذراند. رنگ پوستش گندمگون بود و ابروانی خطی شکل، چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره، بینیِ بلند و باریک، و لبان بزرگی داشت. ته ریشی هم که گذاشته بود صورت لاغرش را زیبا نکرده بود و بیش‌تر او را شکل آدم‌های شکست خورده نشان می‌داد. اگرچه با مشکلی هم که برایش پیش آمده بود، شاهین انتظار نداشت او را سرحال و سرزنده ببیند.
خیره در چشمانش گفت:
- ابراهیم این اواخر افتاده بود تو مصرف مواد و مغزش پوک شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #255
محمد ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- دختره؟
شکیب سرش را تکان داد و خیره در چشمانش گفت:
- پرستار جایی که من میرم برای درمان.
محمد کنجکاو شد بیشتر بداند. به هرحال شکیب به عمد موضوع را پیش کشید تا یک سری چیزها را به او بگوید.
شیر آب را بست و دستکش‌هایش را روی سینک گذاشت. بی‌آنکه پیشبندش را باز کند، کنار شکیب جای گرفت و گفت:
- پرستار تو خونه‌ی تو چیکار می‌کرده؟
شکیب با خیره شدن به موبایلش، درحالی که از بازی subway surfers خارج میشد، گفت:
- تو خونه‌ام که نه، حیاط.
سپس موبایلش را کنار گذاشت و خیره در چشمان محمد گفت:
- حیاط حیاطِ، خونه خونه‌ست. من دختره رو وارد خونه‌ام نکردم.
محمد منتظر نگاهش کرد تا نطقش را به اتمام برساند و ادامه‌های حرف‌هایش را بشنود. شکیب دستی بر سر بی‌مویش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #256
دخترک نامش را به شکیب نگفته بود، چراکه از او پرسیده نشده بود. از آن‌جایی که شکیب دخترک را علاوه بر مطب، در مکان دیگری هم دیده بود، اطلاعات دخترک را درآورده بود. به اتفاقی دیدن دخترک باور نداشت و می‌خواست مطمئن شود از طرف دشمن و یا غیر، او را جلو نفرستاده باشند. شکیب آنچنان شخص مهمی نیست، اما کم دشمن دور و برش ندارد.
- این دختره ازم درخواست کرد که...باهاش برم بیرون.
ساعاتی پیش که مطب رفته بود، دخترک کلی سرخ و سفید شد تا درخواستش را در میان بگذارد. دخترک با خواهش فراوان توانسته بود شکیب را راضی کند عصر شنبه‌ای در کافه کنجد ساعت شش همدیگر را ملاقات کنند.
با خیره نگاه کردن محمد بر روی خودش، شکیب قدمی به عقب برداشت و گفت:
- یعنی درواقع...به جبران کاری که براش کردم از من خواست که باهاش بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #257
شکیب درحالی که در ماشینش را می‌بست با عصبانیت گفت:
- شهرزاد اگه بخوای بحث گذشته رو پیش بکشی و یا مغز منو از اتفاقاتی که امروز افتاد، بخوری، در کمال بی‌احترامی تو رو از خونه‌ام پرت می‌کنم بیرون! به اندازه‌ی کافی برای از دست دادن اون دختره... .
سرش را تکانی داد و با بستن و سپس باز کردن چشمانش گفت:
- اون زنه، و دوستم شایان ناراحتم. الآن هم وحشتناک خستم و نیاز به آرامش دارم.
و با دستش به خروجیِ خانه اشاره کرد، که شهرزاد گفت:
- فقط یه کم می‌مونم.
شکیب دستش را پایین گرفت و بی‌حال راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. به داخل که رفت رایلی خانم به استقبالش آمد. وسایل در دستش را روی اُپن گذاشت و سپس خم شد، رایلی را بوسید و نوازشش کرد. شهرزاد در را پشت سرش بست و با دیدن شکیب که به سمت دستشویی می‌رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #258
خیره در چشمان شهرزاد گفت:
- ذهنیتم نسبت بهت خراب شده. نمی‌تونم راجع بهت خوب فکر کنم. می‌فهمی منظورم رو؟ من از تو، برادر بزرگم، انتظار نداشتم. تو قشنگ بودی، خوب بودی، من دلم نمی‌خواست تو این شکلی باشی. من به درک اگر هر کثافتی هستم، ولی فکر می‌کردم تو خوب باشی.
به صندلی‌اش تکیه داد که شهرزاد خجالت‌زده گفت:
- متأسفم. اما تو لطفاً آدم خوبه باش. برادر خوبه باش. تو اصلاً شکل آدم‌هایی که من دیدم نیستی. می‌دونم هنوز انسانیت تو وجودت هست، و کامل شکلشون نشدی. ازت خواهش می‌کنم بیش‌تر از این ادامه نده... .
شکیب به میان کلام برادرش آمد و خیره در چشمانش گفت:
- به موقعش می‌بینی که چه چیزایی ازم برمیاد. قراره ذهنیت تو هم نسبت به من خراب بشه.
شهرزاد مغموم گفت:
- چرا؟ دلیلش چیه؟
شکیب از صندلی برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #259
تکیه بر صندلی داد، نفسی تازه کرد و خیره به شکیب گفت:
- شیش سال پیش بود که پروانه رو دیدم. طلاق گرفته بود و با دختر سه سالش، پیش خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دیدن دوباره‌ی همدیگه باعث شد که پروانه علاقه‌اش بهم برگرده. تو همین پنهانی همدیگه رو دیدنا، بهم گفت که، «خانواده‌ام هیچ وقت راضی به ازدواج من با تو نمیشن. بیا خودم و خودت و دخترم از اینجا بریم.» ازم پرسید، «دوست داری کجا بریم. هرجا که تو بخوای می‌ریم.» دلم نیومد مامان و بابا رو تو اون شرایط وحشتناک تنها بذارم و برم پی زندگی خودم. از این گذشته، من نمی‌خواستم دو تا طایفه رو به جون هم بندازم. یه شب رو باهم گذروندیم.
پس از ثانیه‌ای مکث، با لحنی که مغموم به نظر می‌رسید گفت:
- فقط یه شب احساس کردم زندگی کردن با کسی که دوسش داری چقدر می‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #260
شکیب سرش را به طرف بالا تکان داد و شهرزاد گفت:
- تو کافه، کافه کنجد. من و فریشا تنها کسایی بودیم که تنها روی یه میز دو نفره می‌نشستیم. خودش بود که یه بار سر صحبت رو با من باز کرد و کم کم دیدیم که داریم اطلاعات شخصیمون رو باهم به اشتراک می‌ذاریم. البته من، از گذشته‌ام خیلی سانسور شده براش گفتم. تو گذشته‌ی من یکی دو نفر نبوده. من با خیلی از... .
حرفش را ادامه نداد که شکیب گفت:
- حالا چرا ازدواج؟
شهرزاد خیره در چشمانش گفت:
- می‌خواستم کامل داشته باشمش.
موضوع بحث را به سمت خانواده‌اش کشاند و با ناراحتی گفت:
- تو ارتقا گرفتنام، تو موفقیت‌هام، شکست‌هام، ناامیدی‌هام، شبایی که گریه می‌کردم، لحظه‌هایی که داشتم از تنهایی دق می‌کردم و نیاز به یه آغوش و یا حتی یه جمله‌ی کوتاه محبت‌آمیز داشتم، وقتایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا