متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #251
آغاز هر سال یعنی امیدی تازه همراه با شادی و برکت و رحمت که برای شما دوستان عزیزم آرزومندم. البته با یک روز تأخیر همچنان!:sugarwarez-001:


به داخل آمد و پس از تعویض خشاب، منتظر ماند تا صدای شلیک گلوله‌ها از سمت نیروهای پلیس متوقف شود. چند دقیقه‌ای گذشت، خواست بیرون برود که دوباره صدای شلیک را از نیروهای پلیس شنید. محمد از سرعتش کاست، کنار، و سپس پشت شکیب قرار گرفت؛ که باعث شد صدای شلیک از سمت نیروهای پلیس متوقف شود، چراکه نمی‌خواستند دخترکی که گروگان گرفته شده، آسیبی ببیند.
سیاوش خودش را بیرون از شیشه کشاند و به سه ماشین پلیس کنارش شلیک کرد. گلوله‌هایش به هرجایی غیر از هدف مورد نظر اصابت کرد. یکی از ماشین‌های پلیس، لاینش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #252
جاوید هم اسلحه‌ای از کیف کنارش برداشت و گفت:
- فعلاً نه.
شایان نگاهش کرد و سرفراز گفت:
- بلوف، هارش...از همون مسیری که وارد فرودگاه شدین، برگردین.
چراکه جلوتر چراغ راهنمایی بود و نمی‌خواست از آن مسیر راهشان را ادامه دهند.
شکیب: خب، بعدش بلوار فنی و حرفه‌ای؟
محمد: اوکی.
سرفراز خیره به لپ‌تاپش گفت:
- آره.
کسی که پشت فرمان می‌نشیند باید اهواز را به خوبی بشناسد و یا حداقل مناطق مهم را بلد باشد. اگرچه مسیرها از چند شب قبل با اعضای گروه بررسی می‌شوند تا با مسیرها آشنا شوند؛ البته خیلی از جزئیات نقشه‌شان به این دو نفوذی چیزی نمی‌گویند. به هرحال شاهین نمی‌خواست کل نقشه‌اش را نیروهای پلیس متوجه شوند.
شایان به همراه جاوید خودشان را از پنجره‌ی ماشین بیرون کشیدند و به سمت نیروهای پلیس شلیک کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #253
شایان خندید و گفت:
- واقعاً جالب میشه‌ها.
یک سه چرخه داشت از وسط خیابان عبور می‌کرد. شایان وحشت‌زده خطاب به محمد با صدای بلندی گفت:
- مراقب باش!
محمد برای آنکه با این سه چرخه تصادف نکند، فرمان را به چپ پیچاند؛ که باعث شد ماشین، یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار دور خودش بچرخد و سپس متوقف شود. شکیب از ماشین مچاله شده‌ی محمد گذشت و بهت‌زده پایش را بر ترمز کوبید. پشت هندزفری با صدایی که از ترس و نگرانی اینچنین بغضدار شنیده میشد گفت:
- محمد، صدام رو می‌شنوی؟ شایان...جاوید...بچه‌ها حالتون خوبه؟
هنگامی که صدایی از دوستانش نشنید، توام با وحشت و نگرانی از ماشین پیاده شد که با شنیدن صدای وحشت‌زده سرفراز که مدام تکرار می‌کرد، «شکیب چه اتفاقی افتاد؟ محمد، جاوید! یکی جواب بده. حالتون خوبه؟»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #254
با دیدن وضعیت غم‌انگیز دخترک، محمد را کلاً فراموش کرد. برای آنکه به دخترک کمک کند و او را بیرون بیاورد، صندلیِ راننده را به جلو هول داد که محمد از دردی که به شکمش، در اثر برخورد با فرمان وارد شد، فریاد زد و با لحنی که انگار دارد گریه می‌کند گفت:
- آخ! چیکار می‌کنی؟
شکیب تشویش و پریشانی در جانش رخنه کرد و زیر لب گفت:
- ببخشید، ببخشید، ببخشید.
ببخشید اول برای محمد، و ببخشیدهای بعدی، برای دخترک بود که این‌چنین بلای وحشتناکی بر سرش آورده بودند. سرش را جلو آورد تا بتواند واضح‌تر بشنود دخترک چه زیر لب مدام تکرار می‌کند.
- تو رو خدا...نذار من بمیرم...من بچه دارم... .
بقیه‌ی جمله‌اش را دیگر نشید و همین کافی بود جاوید، که تمام مدت کنار شکیب حضور داشت، از شدت ناراحتی بغض کند و پشت نقابش برایش اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #255
البته نه در اتاق عمل بیمارستان! سبحان یکی از سه اتاق خانه‌اش را به مانند اتاق عمل مجهز به تجهیزات پزشکی کرده بود.
شکیب، محمد، جاوید و سیاوش در حیاطِ خانه‌ی سبحان در انتظار به سر می‌بردند. سبحان، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرده بود، اما همسرش خیلی صریح رو به شوهرش و دوستان نکبتش، با صدایی که از شدت خشم کلفت شده بود، گفته بود که:
- اگه این بی‌وجودا پا تو خونه‌ی من بزارن، تو رو هم می‌فرستم ور دل اونیکه روی تخت خوابیده!
شکیب با چهره‌ای درهم، بی‌حال بر صندلی نشسته بود و با خرده نان‌های روی میز ور می‌رفت. جاوید با گرفتن قیافه‌ای مادر مرده به خود تکیه بر دیوار داده و، محمد با فکر به شایان، عرض حیاط را طی می‌کرد و سیاوش کنار شکیب بر صندلی نشسته بود و حیاط را تماشا می‌کرد. حیاط نسبتاً بزرگی‌ست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #256
به همین خاطر محمد درکش می‌کرد و شکیب انتظار داشت در این مدت زمان کمی که آمده با آنچه که از این کار دیده، آب‌بندی شده باشد. شکیب قدمی به سمت جاوید برداشت و انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و خشمگین گفت:
- این کارت رو گزارش میدم.
پس از گذشت یک ساعت و اندی، سبحان به تنهایی وارد حیاط شد تا خبری از وضعیت شایان بدهد. پنجاه سال سن داشت و یکی از قدیمی‌های گروه بود. نه فقط برای شاهین، بلکه برای چند نفر دیگر از جمله بیگلر، رئیس قبلیِ شکیب و دوستانش، کار می‌کرد. شکیب در نظرش آمد که نسبت به قبل ظاهرش کمی تغییر کرده. البته آن هم به خاطر مدل ریشش که پروفسوری گذاشته و سری که تراشیده بود. قد کوتاه و کمی چاق بود. رنگ پوستش گندمی بود و چشمانی قهوه‌ایِ روشن، بینی عقابی شکل و لبان بزرگی داشت. کنار دوستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #257
شکیب به کنار محمد آمد و خیره به او که سرش را پایین گرفته بود گفت:
- محمد اینجا موندنت هیچ کمکی به شایان نمی‌کنه. اینکه چشم باز کنه و تو رو کنارش ببینه، فکر نکنم فرقی به حالت داشته باشه. برو خونه یه دوش بگیر، یه استراحتی بکن، بعد بیا کنارش.
محمد دستی به چشمان نمناکش کشید و بی‌حال گفت:
- با این وضعیت برم خونه، محیا رو نگران می‌کنم.
سبحان سرش را بخیه زده بود و با این باندپیچیِ دور سرش، واقعاً محیا را متوجه سرقت امروزش از بانک و مرگ گروگان می‌کرد.
شکیب: اول و آخرش که باید بری خونه.
محمد خیره در چشمانش گفت:
- الآن نمی‌خوام بفهمه.
شکیب دستش را بر کمر محمد گذاشت و گفت:
- خیلی‌خب با من بیا بریم خونه‌ام، سبحان که بهم زنگ زد میایم اینجا، باشه؟
محمد موافقتش را با سکوتش نشان داد و شکیب رو به سبحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #258
سرفراز ویلچرش را به حرکت درآورد و با گرفتن دستش مانع رفتنش شد. با ناراحتی و خشم به میان کلامش آمد و گفت:
- آره من عصبی‌ام! چون ابراهیم نیست، اروند نیست، دانیال نیست. دوستام نیستن و چند تا احمق که یکی‌شون نمی‌تونه دست راست و چپش رو از هم تشخیص بده، جاشون رو گرفته.
شاهین نگاهش کرد و چهره‌اش را از نظر گذراند. رنگ پوستش گندمگون بود و ابروانی خطی شکل، چشمانی به رنگ قهوه‌ای تیره، بینیِ بلند و باریک، و لبان بزرگی داشت. ته ریشی هم که گذاشته بود صورت لاغرش را زیبا نکرده بود و بیش‌تر او را شکل آدم‌های شکست خورده نشان می‌داد. اگرچه با مشکلی هم که برایش پیش آمده بود، شاهین انتظار نداشت او را سرحال و سرزنده ببیند.
خیره در چشمانش گفت:
- ابراهیم این اواخر افتاده بود تو مصرف مواد و مغزش پوک شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #259
محمد ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- دختره؟
شکیب سرش را تکان داد و خیره در چشمانش گفت:
- پرستار جایی که من میرم برای درمان.
محمد کنجکاو شد بیشتر بداند. به هرحال شکیب به عمد موضوع را پیش کشید تا یک سری چیزها را به او بگوید.
شیر آب را بست و دستکش‌هایش را روی سینک گذاشت. بی‌آنکه پیشبندش را باز کند، کنار شکیب جای گرفت و گفت:
- پرستار تو خونه‌ی تو چیکار می‌کرده؟
شکیب با خیره شدن به موبایلش، درحالی که از بازی subway surfers خارج میشد، گفت:
- تو خونه‌ام که نه، حیاط.
سپس موبایلش را کنار گذاشت و خیره در چشمان محمد گفت:
- حیاط حیاطِ، خونه خونه‌ست. من دختره رو وارد خونه‌ام نکردم.
محمد منتظر نگاهش کرد تا نطقش را به اتمام برساند و ادامه‌های حرف‌هایش را بشنود. شکیب دستی بر سر بی‌مویش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,178
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #260
دخترک نامش را به شکیب نگفته بود، چراکه از او پرسیده نشده بود. از آن‌جایی که شکیب دخترک را علاوه بر مطب، در مکان دیگری هم دیده بود، اطلاعات دخترک را درآورده بود. به اتفاقی دیدن دخترک باور نداشت و می‌خواست مطمئن شود از طرف دشمن و یا غیر، او را جلو نفرستاده باشند. شکیب آنچنان شخص مهمی نیست، اما کم دشمن دور و برش ندارد.
- این دختره ازم درخواست کرد که...باهاش برم بیرون.
ساعاتی پیش که مطب رفته بود، دخترک کلی سرخ و سفید شد تا درخواستش را در میان بگذارد. دخترک با خواهش فراوان توانسته بود شکیب را راضی کند عصر شنبه‌ای در کافه کنجد ساعت شش همدیگر را ملاقات کنند.
با خیره نگاه کردن محمد بر روی خودش، شکیب قدمی به عقب برداشت و گفت:
- یعنی درواقع...به جبران کاری که براش کردم از من خواست که باهاش بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا