- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,170
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #81
دلارام با شنیدن این حرف برادرش که بیشتر شبیه به مانند یک حرف مضحک و جوک میماند با پایش به شانهی ارسلان ضربهای زد و مغموم گفت:
- الآن چه وقته مسخره کردنه؟
ارسلان با ضربهی خواهرش کمی به عقب پرت شد و درحالی که سعی داشت صدای خندهاش بالا نرود رو به خواهرش کرد و گفت:
- گفتم شاید اگه این معیارا رو بگم از پسره خوشت بیاد. اما خب...پسره دست کمی از این معیارا نداره.
دلارام با دلخوری گفت:
- اینا معیارای من نیستن... .
سپس تکیهاش را از دیوار گرفت، خودش را به جلو کشاند و پرسید:
- خانوادهی پسره مگه نمیدونن من نامزد دارم؟
ارسلان نگاه از چشمان خواهرش گرفت و به ترکهای روی دیوار خیره شد.
- زمانی که بنیامین زندان بود بابا به همه میگه که نامزدیت بهم خورده.
نگاهش را به خواهرش دوخت و ادامه داد:
- راستش...
- الآن چه وقته مسخره کردنه؟
ارسلان با ضربهی خواهرش کمی به عقب پرت شد و درحالی که سعی داشت صدای خندهاش بالا نرود رو به خواهرش کرد و گفت:
- گفتم شاید اگه این معیارا رو بگم از پسره خوشت بیاد. اما خب...پسره دست کمی از این معیارا نداره.
دلارام با دلخوری گفت:
- اینا معیارای من نیستن... .
سپس تکیهاش را از دیوار گرفت، خودش را به جلو کشاند و پرسید:
- خانوادهی پسره مگه نمیدونن من نامزد دارم؟
ارسلان نگاه از چشمان خواهرش گرفت و به ترکهای روی دیوار خیره شد.
- زمانی که بنیامین زندان بود بابا به همه میگه که نامزدیت بهم خورده.
نگاهش را به خواهرش دوخت و ادامه داد:
- راستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش