نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
دلارام با شنیدن این حرف برادرش که بیشتر شبیه به مانند یک حرف مضحک و جوک می‌ماند با پایش به شانه‌ی ارسلان ضربه‌ای زد و مغموم گفت:
- الآن چه وقته مسخره کردنه؟
ارسلان با ضربه‌ی خواهرش کمی به عقب پرت شد و درحالی که سعی داشت صدای خنده‌اش بالا نرود رو به خواهرش کرد و گفت:
- گفتم شاید اگه این معیارا رو بگم از پسره خوشت بیاد. اما خب...پسره دست کمی از این معیارا نداره.
دلارام با دلخوری گفت:
- اینا معیارای من نیستن... .
سپس تکیه‌اش را از دیوار گرفت، خودش را به جلو کشاند و پرسید:
- خانواده‌ی پسره مگه نمی‌دونن من نامزد دارم؟
ارسلان نگاه از چشمان خواهرش گرفت و به ترک‌های روی دیوار خیره شد.
- زمانی که بنیامین زندان بود بابا به همه میگه که نامزدیت بهم خورده.
نگاهش را به خواهرش دوخت و ادامه داد:
- راستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
کیوان نیم‌نگاهی به نیم‌رخ رُها کرد و سپس به عکسی که داشت در پروفایلش می‌گذاشت نگاه کرد. با دیدن عکس اخمی بر پیشانی نهاد و گفت:
- من از این عکس خوشم نمیاد.
سپس آب میوه‌ی در دستش را به دهان رُها نزدیک کرد. رُها با پشت دستش دست کیوان را رد کرد و خیره به صفحه‌‌ی گوشی‌اش گفت:
- من این عکس رو برای تو نمی‌ذارم.
کیوان کمی از آب میوه‌ی آناناسی که طعم مورد علاقه‌اش بود را نوشید و گفت:
- بالأخره که من می‌بینم. یه عکسی بذار که خودِ واقعیت باشی، نه اینکه خودتو از هزار و یک فیلتر رد کنی و چهره‌ی اصلیت رو پنهان کنی.
رُها همان‌طور که گوشی‌اش را در کیفش می‌گذاشت، با بی‌تفاوتی گفت:
- می‌دونی که به حرفت گوش نمیدم و آخرش همون کاری رو می‌کنم که خودم می‌خوام.
کیوان خندید. آب میوه را کنارش گذاشت، خودش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
رُها اخمی بر پیشانی نشاند و رو به کیوان گفت:
- تو قبلاً جوابت رو گرفتی.
کیوان با سماجت گفت:
- قبول نیست، من نیاز دارم اون چیزی رو بشنوم که دلم می‌خواد.
رُها شانه‌ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. بگذار دلش خوش باشد. به قول معروف آرزو بر جوانان عیب نیست.
کیوان نگاهش را به زن و مرد جوانی که روبه‌رویشان بر نیمکت جای گرفته بودند دوخت و گفت:
- روبه‌روت رو نگاه کن!
رُها به جایی که کیوان با کلامش اشاره کرد چشم دوخت.
کیوان: یه خانم و آقایی کنار همدیگه نشستن. خانمِ روسری آبی سرشه و آقاهه پیرهن مشکی تنش کرده.
رُها متعجب گفت:
- آها دیدمشون!
کیوان با جدیت گفت:
- هردوشون مأمورن؛ و البته این خانم و آقا زن و شوهر هم هستن.
رُها ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- خب!
کیوان رو به رُها کرد و گفت:
- آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
به دو مأمور جوانی که یکی از آنان به موتور تکیه داده بود و دیگری اطراف را نگاه می‌کرد، چشم دوخت و گفت:
- این دوتا مأمور با این شلوار شیش جیب و کلاه لبه دار تیپ درستی ندارن. از طرز لباس پوشیدنشون و تاب دادن زنجیر توی دستشون فهمیدم که می‌خوان نشون بدن همرنگ جماعت ما هستن؛ یعنی خلافکارن و منتظر شخصی هستن.
سپس خندید و گفت:
- اما یه ساقیِ کار درست با ظاهر مناسب به محل قرار میاد.
رُها ابروانش را رو به بالا سوق داد و سری به نشانه‌ی تحسین تکان داد. کیوان نگاهش را به زن و شوهر مأموری که روبه‌رویش بود دوخت و سپس خیره به نیم‌رخ رُها گفت:
- زن و شوهری که روبه‌رومون نشستن مدام به چهره‌ها خیره میشن. طبق گفته‌های یه روانشناس وقتی یه نفر بیش از پونزده ثانیه به صورت شخصی خیره میشه، یا از اون شخص خوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
پسرک فقط کمی آرام گرفت اما قلبش از ترس محکم به سینه‌اش می‌کوفت. ترس از آنکه مبادا لو بروند. کیوان اخمی بر پیشانی نهاد و در گوش پسرک گفت:
- چرا دیر کردی پیمان؟ قرارمون ساعت هشت و بیست بود، نه هشت و چهل و پنج دقیقه!
پیمان خیره به روبه‌رویش در گوش کیوان گفت:
- ببخشید، مادرم گیر داد اول صبحی دارم کجا میرم. تا گفتم مثل همیشه میرم کتابخونه درس بخونم راضی شد برم.
پیمانِ سیزده ساله پسرک زرنگی بود. مادرش لحظه‌ای شک نمی‌کرد که پسرکش دروغ می‌گوید و در این ساعت از روز برای چه کاری به بیرون می‌رود؛ به این خاطر که پیمان با درس خواندن، گرفتن نمرات عالی و نشان دادن اخلاق خوب خیال مادرش را آرام می‌کرد و بهانه‌ای به دستش نمی‌داد.
کیوان با تأسف گفت:
- بیچاره مادرت.
پیمان خواست حرفی بزند که کیوان ادامه داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
کیوان خیره به دور شدن پیمان، متعجب خطاب به رُها گفت:
- بچه‌ها هم بچه‌های قدیم! بچه‌های این زمونه اصلاً بلد نیستن احترام بذارن. به مولا اگر برادر من اینطوری رفتار می‌کرد تا الآن سالگردش بود.
رُها لبخندی زد و گفت:
- بی‌خیال، فعلاً به خیر گذشت.
سپس نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- فکر نکنم مأمورای اینجا خیلی حواس پرت باشن.
قدمی به سمت نیمکت نهاد و بر آن نشست. کیوان همان‌طور که به سمت نیمکت می‌آمد، با شنیدن صدای موبایلش، دست در جیبش کرد و با نیم نگاهی به صفحه پاسخ داد:
- جانم عرشیا؟
عرشیا با صدایی آرام گفت:
- من اینجا گیر افتادم کیوان، نمی‌دونم باید چیکار کنم!
کیوان مضطرب گفت:
- چی شده مگه؟
رُها با دیدن چهره‌ی پریشان کیوان، با نگرانی به سمتش قدم نهاد‌، کنارش ایستاد و با نزدیک کردن گوشش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
پسرک خیره به رفتار سجاد سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- صادقانه بگم...دلیل این رفتارایی که از خودت نشون میدی رو درک نمی‌کنم.
سجاد نگاهی به دوستش کرد و همان‌طور که به سمتش می‌آمد با عصبانیت گفت:
- فقط چند ماه اومده اما بیش‌تر از من اعتبار داره پیش شاهی.
پسرک در یک قدمیِ سجاد قرار گرفت و با خونسردی گفت:
- سعی نکن خودت رو باهاش مقایسه کنی وقتی که سابقه‌اش و توانایی‌هاش تو کار خلاف از تو خیلی بیش‌تره.
با انگشت اشاره‌اش به آرامی بر تخته سینه‌ی سجاد ضربه‌ای زد و گفت:
- اما، اما، اما...اگه من جای تو بودم طوری رفتار نمی‌کردم که همه متوجه بشن من باهاش مشکل دارم.
کمی خودش را به سجاد نزدیک کرد و خیره در چشمانش با جدیت ادامه داد:
- یه کم سیاست به خرج بده. باهاش خوب باش تا به عنوان یه دوست روی تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
قدمی به عقب برداشت و خیره به شاهی گشت. پس از ثانیه‌ای متوجه نگاه خیره‌ی امیر بر روی خودش شد. اخمی بر پیشانی نشاند و نگاهش کرد. امیر هم متقابلاً با اخم نگاهش کرد. خیره به یکدیگر در فکرشان در حال جدل و بگو مگو و ناسزا گفتن به یکدیگر بودند. حضار درون اتاق هم متوجه نگاه معنادار امیر و اروند شدند.
شاهی خطاب به اروند گفت:
- چه خبر؟
اروند سگرمه‌هایش را از هم باز کرد و رو به شاهین گفت:
- خبری نیست.
چشمان شاهین ترس را به دل اروند القا می‌کرد. شاید اگر این ترس نبود اروند این باند را لو می‌داد؛ اما می‌دانست زرنگ بازی‌اش به قیمت جانش تمام می‌شود. پس نباید بی‌گدار به آب می‌زد.
اروند رو به شاهین کرد و گفت:
- مدیونت هستم، درست؛ اما نه تا آخر عمرم شاهی. حق انتخاب دارم، نه؟
شاهی تکیه‌اش را از صندلی گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
شاهی نگاه از بنیامین گرفت و رو به اروند گفت:
- باید خیلی محتاط باشی. دیگه نمی‌خوام اینجا ببینمت. فقط از طریق ایمیل با من در ارتباط باش. فهمیدی؟
اروند نگاهش را میان حضار چرخاند و گفت:
- حتماً!
سپس از اتاق خارج شد. خودش هم آنچنان مشتاق نبود چهره‌ی این اراذل و اوباش را ببیند.
امیر دستی بر پشت گردنش کشید و گفت:
- این جوجه پلیسه خیلی روی مخِ.
اردشیر با جدیت گفت:
- آره نکبت!
شاهی: از سرگرد تازه واردمون چه خبر؟
امیر زاویه‌ی عینکش را درست کرد و گفت:
- این سرگرده خیلی پدر سوخته‌اس. نیومده داره حرف اول و آخر رو می‌زنه. می‌خواد نفوذی بفرسته تو گروهمون.
کیاوش با چشمانش اشاره‌ای به محمد کرد. محمد سرش را به طرفین به معنای «چیه» تکان داد. کیاوش به در اشاره کرد. محمد از جای برخاست و سیگارش را در ظرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
بنیامین را دید که کنار پیست رقص ایستاده و خیره به رقص دختران و پسران جوان است. فکری در ذهنش نقش بست. نگاهش را به محمد دوخت و با جدیت خیره در چشمانش گفت:
- بنیامین...حتماً بهم کمک می‌کنه! برم بهش برسم تا نرفته.
نقطه ضعف محمد دستش آمده بود. می‌دانست نباید سمت کسانی که دوست ندارد و خط قرمزش بود برود؛ و بنیامین در نزد محمد در لیست سیاه قرار داشت.
محمد: وایسا!
کیاوش قدمی به عقب برداشت و روبه‌رویش قرار گرفت. محمد با اخمی بر پیشانی خیره در چشمان کیاوش گفت:
- نقشه چیه؟
لبخندی از سر شوق بر لب کیاوش نقش بست.
بنیامین که ده دقیقه‌ای میشد خیره به پیست رقص بود، بالأخره به خودش رخصت داد تا خانه را ترک کند. این سالن رقص بنیامین را به یاد خاطره‌ای که با دلارام داشت می‌انداخت.
در ماشین جای گرفت. موبایلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا