نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
محمد نگاهش کرد و گفت:
- از مسیرا مطمئنی؟
کیاوش سر تکان داد. محمد بینی‌اش را خاراند و درحالی که به نقشه نگاه می‌کرد گفت:
- کروکی که کشیدی... .
با دقت بیشتری به نقشه خیره شد.
- از نظر من مشکلی نداره.
کمی از قهوه‌‌ی نیمه سردش را نوشید و سپس گفت:
- از کجا این‌قدر مطمئن بودی من باهات میام؟
کیاوش: اگه نمی‌اومدی من می‌رفتم سراغ شکیب و بنیامین. همون‌طور که قبلاً بهت گفتم هستن کسایی که کمکم کنن!
سپس لبخندی زد و محمد بی‌حرف نگاهش کرد. با صدای موبایلش نگاه از کیاوش گرفت و به صفحه چشم دوخت.
- سلام.
شکیب با بی‌حالی گفت:
- سلام. یه تزریق دارم باید برم بیمارستان. حال ندارم رانندگی کنم. میای دنبالم، البته اگه کاری نداری.
- نه من کاری ندارم. آماده باش، ده دقیقه دیگه پیشتم.
شکیب: ممنون.
محمد زیر لب گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
موبایلش را در دست گرفت و آلارم را برای پنج و نیم صبح تنظیم کرد. موبایلش را کناری گذاشت و به نقشه خیره شد. خیره به مسیرها در ذهنش حلاجی و مضمون شکافی می‌کرد. برای خودش نقشه‌ی دوم و سوم و چهارم می‌کشید. کم کم چشمانش گرم خواب شدند و نقشه همان‌طور بر شکمش رها شد.
با شنیدن صدای آلارم موبایلش از خواب برخاست. آلارم را متوقف کرد و با خستگی خودش را به آشپزخانه رساند. زیر کتری را روشن کرد و سپس به دستشویی قدم نهاد. بیرون که آمد کش و قوسی به بدنش داد. به آشپزخانه آمد و برای خودش قهوه درست کرد. با شنیدن صدای موبایلش، به اتاقش قدم نهاد. لیوان قهوه‌اش را بر میز گذاشت و موبایلش را از روی تخت برداشت. با دیدن نام کیاوش با خواب‌آلودگی جواب داد:
- سلام کیا.
کیاوش: خونه‌ای؟
- آره.
کیاوش: دارم میام دنبالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
کیاوش ماشین را روشن کرد و به حرکت درآورد. جلوی النترا به تندی ترمز گرفت و راهش را سد کرد. صدای کشیده شدن لاستیک بر جاده فضای نسبتاً آرام محله را در هم شکافت. محمد به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت النترا آمد.
کیاوش هم از ماشین پیاده شد و با اسلحه‌ی در دستش به سمت النترا نشانه گرفت.
محمد خطاب به کیاوش گفت:
- بی کی! (B Ki) هوام رو داشته باش.
کیاوش با صدایی بلند گفت:
- برو هوات رو دارم.
محمد دستگیره‌ی در را کشید، اما باز نشد؛ چراکه از داخل قفل شده بود. اسلحه برتا نقره‌ای رنگش را از پشت پیرهنش درآورد که مرد با دیدن آن، فریادکنان خودش را از شیشه فاصله داد. محمد بی‌معطلی به شیشه شلیک کرد، که پیرمرد بیچاره از ترس و، وحشتی که به جانش رخنه کرد، در خودش مچاله شد تا از شیشه‌های خرد شده و همچنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
او که سعی داشت به محمد چیزی بگوید، با پیچیدن ماشین به طرف راست، به عقب پرت شد. دوباره خودش را به جلو کشاند و با عصبانیت رو به نیم‌رخ محمد گفت:
- چرا معطل کردی لعنتی؟
محمد هم به مانند دوستش با عصبانیت جواب داد:
- سامسونت به در قفل شده بود، تا بازش کنم و بیام پیریِ حالش بد شد.
کیاوش توام با خشم گفت:
- لعنتی! حال بد اون پیرمرد به ما چه مربوطه؟
محمد با عصبانیت گفت:
- دلم نمی‌خواست یه آدم بی‌گناه کشته بشه اونم وقتی که داریم کلی پول ازش به جیب می‌زنیم.
کیاوش خیر سرش با کسی آمده بود که خیلی سخت دلش به رحم می‌آمد. توام با حرص نفسش را به بیرون دمید، ضربه‌ای به شانه‌ی محمد زد و گفت:
- کیف اسلحه‌ها از ماشین پرت شد.
محمد با خیالی آسوده گفت:
- با یه تعقیب و گریز درست و حسابی، حتی بدون نیاز به اسلحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
محمد برای سمندی که سد راهش شده بود بوق زد تا کنار برود؛ اما سرنشین سمند خیال نداشت کنار برود؛ و همین‌طور از قافله‌ی پشت سرش خبری نداشت. محمد به گونه‌ای توسط سه بنز پلیس محاصره شده بود. سرعتش را بیشتر کرد و به صندوق سمند کوبید؛ که در اثر این اتفاق محمد به جلو پرتاب شد و سرنشین سمند متعجب از این اتفاق به کنار رفت.
محمد خطاب به سرنشین سمند زیر لب گفت:
- همین رو می‌خواستی؟
سرعتش را بیشتر کرد و خودش را از مخمصه رهایی بخشید. صدای تیراندازی از جانب مأموران خاموش گشت. کیاوش به تندی برخاست و از همان شیشه‌ی عقب که کامل خرد شده بود، شروع به شلیک کرد. ماشین‌هایی که کنارشان بودند از ترسشان یا توقف می‌کردند و یا مسیرشان را به سویی دیگر عوض می‌کردند. کیاوش هر سه بنز پلیس را هدف قرار داده بود و شلیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
برای آنکه به ترافیک نخورد در اولین کوچه از سمت راست پیچید. به تقاطع که رسید سمت چپ را در پیش گرفت. از آینه جلو به عقب نگاه کرد. خبری از بنز پلیس نبود. به سرعت حرکت کرد و خیابان‌ها را بدون ایست کامل گذراند. عابران پیاده و همچنین سرنشینان ماشین‌ها متعجب به پژو چهارصد و پنجی که مسیرش را به سرعت می‌پیمود، خیره می‌شدند؛ آن هم به خاطره شیشه‌ی شکسته و همین‌طور جای گلوله‌هایی بود که بر بدنه‌ی ماشین خودنمایی می‌کرد.
محمد ماشین را در خیابان متوقف کرد و از ماشین پیاده شد. کیاوش کیف را در دست گرفت و قبلِ آنکه از ماشین پیاده شود، USB را از ضبط درآورد و در جیبش گذاشت. محمد پشت فرمان پرشیای سفیدرنگی که از شب قبل آن‌جا گذاشته بودند، شد. کیاوش سوار شد و کیف را زیر صندلی شاگرد پنهان کرد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
جاوید مغموم گفت:
- دلم براش تنگ شده. دوست دارم ببینمش.
شکیب همان‌طور که بی‌حال بر کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می‌کرد، با زنگ موبایلش، آن را از روی میز برداشت و جواب داد:
- بله!
محمد با دستش گوش چپش را گرفت تا صدای جروبحث دوستانش کمتر اذیتش کند و بهتر صدای شکیب را بشنود.
- سلام. بچه‌ها دوست داشتن ببیننت. می‌خوایم بیایم سمتت، خونه‌ای؟
شکیب خیره به صفحه‌ی تلویزیون گفت:
- آره خونه‌ام. کی می‌رسین؟
- ده دقیقه دیگه.
شکیب نگاهش را به اسم فیلم که «Harry potter and the chamber of secrets» [هری پاتر و تالار اسرار] کمی درشت سمت چپ نوشته شده بود دوخت و گفت:
- منتظرم، خدافظ.
با شنیدن صدای آرام خداحافظیِ محمد، تماس را قطع کرد و موبایلش را بر میز گذاشت. توجه‌اش جلب رایلی شد که به فاصله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
در یخچال را باز کرد و دو پاکت آب پرتقال برداشت. الناز «ای جانم» گفت و از آشپزخانه خارج شد. به سمت رایلی آمد و به تندی در آغوشش گرفت. رایلی زوزه‌کنان با الناز خوش و بش کرد و دست الناز را لیس زد، که الناز خندید و گفت:
- قربون رایلی خانم گل.
رایلی زوزه‌کنان «خدا نکنه» گفت و الناز از جا برخاست تا هم رایلی خانم به ادامه‌ی فیلمش برسد، و هم خودش به کارهایش.
به دستشویی آمد و پس از شستن دستانش، میز پذیرایی را با چیدن میوه و آب پرتقال پر کرد.
پس از اتمام کارش وارد اتاق شکیب شد. به در تکیه داد و نگاهش را سمتش دوخت که روبه‌روی آینه ایستاده بود و سر به زیر گرفته داشت دکمه‌های پیرهنش را با اندک نوری که از آباژورهای کنار تخت می‌تابید می‌بست. پیرهن مشکی‌رنگش را با شلوار جین مشکی ست کرده بود. دخترک هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
الناز که کنار در ورودی ایستاده بود، به آرامی به رفتارشان می‌خندید. اولین بار بود که دوستان شکیب را می‌دید. درست به مانند خودِ شکیب یک تخته‌شان کم بود.
با اشاره‌ی شکیب به سمتش آمد و کنارش نشست. شکیب رو به دوستانش کرد و گفت:
- بقیه بچه‌ها کجان؟
جاوید که سعی داشت لکه‌ی لباسش را با دستمال پاک کند با صدایی گرفته گفت:
- تو راهن، دارن میان.
محمد خیره به جاوید گفت:
- جاوید خنگ خدا، اون لکه با دستمال پاک نمیشه.
رُها و کیوان به آرامی خندیدند و، جاوید بی‌توجه به دوستانش از جا برخاست.
الناز به شکیب نزدیک شد و در گوشش گفت:
- من دیگه برم.
شکیب نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- کجا؟
الناز با خجالت گفت:
- جمعتون مردونه‌ست، من راحت نیستم.
شکیب مصمم گفت:
- اینا خودی‌ان. بمون شام که خوردیم خودم می‌رسونمت. درضمن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
368
پسندها
5,412
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
فرشید که انتظار چنین رفتاری را داشت، مغموم نفسش را به بیرون دمید و سر به زیر گرفت. الناز از در فاصله گرفت، شال را بر سرش گذاشت و سپس در را باز کرد.
فرشید سرش را بالا گرفت و خیره به موهایی که کمی از زیر شال بیرون بودند گفت:
- من موهاتو قبلاً دیدم.
الناز با نگرانی و ترس گفت:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
پسرک بی‌توجه به سؤالش وارد خانه شد و گفت:
- سلام.
الناز در را به آرامی بست و قدم به سمت فرشید نهاد.
- اینجا چی‌کار می‌کنی فرشید؟
فرشید نگاه از فضای خانه گرفت و رو به الناز گفت:
- گفتم سلام.
الناز با دستی لرزان پیشانی‌اش را لمس کرد.
- سلام.
فرشید: خوبی؟
الناز ترسیده و مضطرب جواب داد:
- خوبم.
فرشید بی‌آنکه خودش را دعوت به نشستن کند و یا قدمی به سمت پذیرایی بردارد، همان جایی که ایستاده بود خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا