متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #91
قدمی به عقب برداشت و خیره به شاهی گشت. پس از ثانیه‌ای متوجه نگاه خیره‌ی امیر بر روی خودش شد. اخمی بر پیشانی نشاند و نگاهش کرد. امیر هم متقابلاً با اخم نگاهش کرد. خیره به یکدیگر در فکرشان در حال جدل و بگو مگو و ناسزا گفتن به یکدیگر بودند. حضار درون اتاق هم متوجه نگاه معنادار امیر و اروند شدند.
شاهی خطاب به اروند گفت:
- چه خبر؟
اروند سگرمه‌هایش را از هم باز کرد و رو به شاهین گفت:
- خبری نیست.
چشمان شاهین ترس را به دل اروند القا می‌کرد. شاید اگر این ترس نبود اروند این باند را لو می‌داد؛ اما می‌دانست زرنگ بازی‌اش به قیمت جانش تمام می‌شود. پس نباید بی‌گدار به آب می‌زد.
اروند رو به شاهین کرد و گفت:
- مدیونت هستم، درست؛ اما نه تا آخر عمرم شاهی. حق انتخاب دارم، نه؟
شاهی تکیه‌اش را از صندلی گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #92
شاهی نگاه از بنیامین گرفت و رو به اروند گفت:
- باید خیلی محتاط باشی. دیگه نمی‌خوام اینجا ببینمت. فقط از طریق ایمیل با من در ارتباط باش. فهمیدی؟
اروند نگاهش را میان حضار چرخاند و گفت:
- حتماً!
سپس از اتاق خارج شد. خودش هم آنچنان مشتاق نبود چهره‌ی این اراذل و اوباش را ببیند.
امیر دستی بر پشت گردنش کشید و گفت:
- این جوجه پلیسه خیلی روی مخِ.
اردشیر با جدیت گفت:
- آره نکبت!
شاهی: از سرگرد تازه واردمون چه خبر؟
امیر زاویه‌ی عینکش را درست کرد و گفت:
- این سرگرده خیلی پدر سوخته‌اس. نیومده داره حرف اول و آخر رو می‌زنه. می‌خواد نفوذی بفرسته تو گروهمون.
کیاوش با چشمانش اشاره‌ای به محمد کرد. محمد سرش را به طرفین به معنای «چیه» تکان داد. کیاوش به در اشاره کرد. محمد از جای برخاست و سیگارش را در ظرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #93
بنیامین را دید که کنار پیست رقص ایستاده و خیره به رقص دختران و پسران جوان است. فکری در ذهنش نقش بست. نگاهش را به محمد دوخت و با جدیت خیره در چشمانش گفت:
- بنیامین...حتماً بهم کمک می‌کنه! برم بهش برسم تا نرفته.
نقطه ضعف محمد دستش آمده بود. می‌دانست نباید سمت کسانی که دوست ندارد و خط قرمزش بود برود؛ و بنیامین در نزد محمد در لیست سیاه قرار داشت.
محمد: وایسا!
کیاوش قدمی به عقب برداشت و روبه‌رویش قرار گرفت. محمد با اخمی بر پیشانی خیره در چشمان کیاوش گفت:
- نقشه چیه؟
لبخندی از سر شوق بر لب کیاوش نقش بست.
بنیامین که ده دقیقه‌ای میشد خیره به پیست رقص بود، بالأخره به خودش رخصت داد تا خانه را ترک کند. این سالن رقص بنیامین را به یاد خاطره‌ای که با دلارام داشت می‌انداخت.
در ماشین جای گرفت. موبایلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #94
مرتضی با شنیدن این حرف از جانب دلارام، بسیار خشمگین گشت. دلارام از حالت چهره‌ی بهت‌زده و خشمگین مرتضی، سر به زیر آورد و توام با ترس و صدایی گرفته گفت:
- منو ببخشید آقا مرتضی...باور کنید من...من چیزی از این ماجرا نمی‌دونستم. من...متأسفم بابت امشب. می‌تونم درکتون کنم که چه حالی دارید. خانواده‌ی من اصلاً کار درستی نکردن که بدون هماهنگی با من نامزدی رو بی دلیل بهم زدن و شما رو دعوت کردن.
هر حرفی که از دهان دلارام خارج میشد مرتضی را بیش‌تر عصبی و ناراحت می‌کرد. مغموم گفت:
- آقا سعید حق نداشت این کارو کنه. آخه مگه من بازیچه‌ام؟
دلارام صورتش از خجالت سرخ شد. کف دستانش عرق کرده و به شدت گرمش شده بود. دلش برای پسرک سوخت. به خاطر حرف‌هایش از این‌ها بیش‌تر دلارام از پسرک انتظار داشت. مرتضی دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #95
نه و دوازده دقیقه جمعه شب بود. محمد با زدن دو ضربه به در قدمی به عقب برداشت و منتظر ماند. پس از لحظه‌ای در باز شد و کیاوش لبخند به لب با خوشرویی گفت:
- سلام آقا محمد گل. چطوری تو؟
محمد لبخندی زد و گفت:
- سلام. ممنون خوبم. تو خوبی؟
خواست وارد شود که کیاوش خیره به کفش‌های محمد گفت:
- کفشات رو در بیار لطفاً.
محمد همان‌طور که کفش‌هایش را در می‌آورد «خیلی خب» گفت و سپس وارد شد.
کیاوش قدم به سمت آشپزخانه نهاد و با ذوق گفت:
- خیلی خوش اومدی به کلبه‌ی درویشیم.
محمد همان‌طور که خانه را کنکاش می‌کرد گفت:
- کلبه‌ی درویشی یا خونه مجردی؟
کیاوش خندید. دو لیوان از کابینت درآورد و سپس رو به محمد گفت:
- دلستر، قهوه، چای؟
محمد نگاهی به کیاوش کرد و گفت:
- قهوه لطفاً!
کیاوش سری تکان داد و زیر کتری را روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #96
کیاوش قهوه را جلوی محمد قرار داد و خیره در چشمانش گفت:
- من پدر بالا سرم بود و این راه رو انتخاب کردم. آدم باید ذات داشته باشه محمد. ذات آدم‌هاست که تعیین می‌کنه چه جور شخصیتی داشته باشن و یا اصلاً کی باشن.
حرف‌هایش از نظر محمد حق بود. کیاوش کمی از قهوه‌اش را نوشید و با نگاهی به جای جای خانه گفت:
- این‌جا رو به لطف عموی عزیزم تونستم بخرم.
نگاهش را به محمد دوخت و یک تای ابرویش را بالا برد.
- به جز عمو اردشیر کسی خبر نداره از این‌جا. تو هم به کسی چیزی نگو. مجبور شدم این‌جا بیارمت، چون ممکن بود خونه‌ی خودمون شاهی و عدنان شک کنن.
محمد سری تکان داد و کمی از قهوه‌اش را نوشید. کیاوش بر اُپن ضربه‌ای زد و گفت:
- خب، بریم سر کارمون.
خودش را بالا کشید و بر اُپن به حالت چهار زانو نشست. کاغذی را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #97
محمد از جای برخاست و گفت:
- ممنون، باید برم. طلبت!
کیاوش به یخچال تکیه داد و گفت:
- داری میری پیشش؟
محمد نقشه را از روی اُپن برداشت و خیره به کیاوش گفت:
- تو از کجا می‌دونی پیش کی میرم؟
کیاوش بی‌توجه به سؤال محمد پرسید:
- حالش چطوره؟
محمد: حالش تعریفی نداره.
کیاوش با ناراحتی گفت:
- امیدوارم زودتر سلامتیش رو بدست بیاره.
محمد حرفی به میان نیاورد و قدم به سمت در نهاد.
کیاوش: می‌دونی محمد... .
محمد ایستاد و نگاهش کرد. کیاوش خیره به پنجره‌ی روبه‌رویش گفت:
- من نیاز دارم بعضی وقت‌ها پسر بده نباشم، خلافکار نباشم، دزد نباشم، اون آدم ترسناک نباشم، یه کثافت نباشم، یه آدم بی بند و بار نباشم و برای مدتی اون چیزی که بیرون هستم نباشم. من وقتی وارد این خونه میشم یه انسان خوبم، یه کیاوش دیگه‌ام.
نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #98
لباس‌هایی که بر تنش بود را با یک دست پیرهن و شلوار جین مشکی رنگ عوض کرد. قهوه‌اش که کمی سرد شده بود را کامل نوشید و لیوان را بر روی میزش رها کرد. نگاهش را به آینه دوخت و با چنگ زدن به موهایش مرتبشان کرد. دستکش و نقاب مشکی رنگش را از کشوی اول میز برداشت و در جیب شلوارش گذاشت. به سمت کمد دیواری آمد. در کمد را باز کرد و به دو زانو نشست. اسلحه‌اش را از درون جعبه‌ای بیرون آورد و پشت پیرهنش پنهان کرد. از جای برخاست و در کمد را بست. به اتاق محیا آمد. به آرامی بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند و از اتاق بیرون آمد.
پوتینش را پوشید و بندهایش را محکم بست. از خانه خارج شد و سر خیابان به انتظار کیاوش ایستاد. ده دقیقه‌ای می‌شد منتظر بود؛ که با توقف یک پژو چهارصد و پنج نقره‌ای رنگ و دیدن کیاوش، سوار ماشینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #99
محمد اسلحه‌ی در دستش را به طرفی پرت کرد. به سمت النترا آمد. دستگیره‌ی در را کشید، اما باز نشد؛ چراکه از داخل قفل شده بود. اسلحه برتا نقره‌ای رنگش را از پشت پیرهنش درآورد که مرد با دیدن آن، فریادکنان خودش را از شیشه فاصله داد. محمد بی‌معطلی به شیشه شلیک کرد؛ که پیرمرد بیچاره از ترس و وحشتی که به جانش رخنه کرد، در خودش مچاله شد تا از شیشه‌های خرد شده در امان بماند. محمد کیف را که زیر صندلی شاگرد بود کشید؛ که در همین حین متوجه شد کیف به وسیله‌ی دستبند به دستگیره‌ی درِ سمتِ شاگرد بسته شده است! شلیک کردن به دستبند فلزی فقط گلوله را مچاله می‌کرد.
توام با خشم به پیرمرد گفت:
- کیف و بازش کن!
پیرمرد بیچاره از ترس به لکنت افتاد و گفت:
- بِ...بِ... .
محمد که فهمید پیرمرد شوکه شده است، زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #100
کیاوش که به کلی از رفتار محمد خشمگین شده بود، در عقب را باز کرد و فقط پای راستش را درون کف ماشین قرار داد. محمد کیف در دستش را به سمت کیاوش پرتاب کرد و سپس نگاهی به بنز پلیس کرد.
بنز پلیس به رگبار بسته شده بود! جای گلوله‌ها بر سپر و بدنه خودنمایی می‌کردند. دود از سپر بنز به هوا برخاسته، و بوی خون فضای اطراف را پر کرده بود؛ و اما سه سرنشین درونش...حالشان معلوم نبود.
مأموران پلیس به موقعیت رسیدند. کیاوش توام با استرس و نگرانی کیف به دست در صندلی عقب جای گرفت و بی‌آنکه در را ببندد، کیف را زیر صندلی جای گیر کرد. محمد پشت فرمان نشست. ماشین را کج جلوی النترا توقف کرده بود. فرمان را به سمت راست و سپس به چپ هدایت کرد که در همین حین کیف اسلحه‌ها از صندلی سُر خوردند. کیاوش دستش را دراز کرد تا بند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا