- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,170
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #91
مرتضی با شنیدن این حرف از جانب دلارام، بسیار خشمگین گشت. دلارام از حالت چهرهی بهتزده و خشمگین مرتضی، سر به زیر آورد و توام با ترس و صدایی گرفته گفت:
- منو ببخشید آقا مرتضی...باور کنید من...من چیزی از این ماجرا نمیدونستم. من...متأسفم بابت امشب. میتونم درکتون کنم که چه حالی دارید. خانوادهی من اصلاً کار درستی نکردن که بدون هماهنگی با من نامزدی رو بی دلیل بهم زدن و شما رو دعوت کردن.
هر حرفی که از دهان دلارام خارج میشد مرتضی را بیشتر عصبی و ناراحت میکرد. مغموم گفت:
- آقا سعید حق نداشت این کارو کنه. آخه مگه من بازیچهام؟
دلارام صورتش از خجالت سرخ شد. کف دستانش عرق کرده و به شدت گرمش شده بود. دلش برای پسرک سوخت. به خاطر حرفهایش از اینها بیشتر دلارام از پسرک انتظار داشت. مرتضی دیگر...
- منو ببخشید آقا مرتضی...باور کنید من...من چیزی از این ماجرا نمیدونستم. من...متأسفم بابت امشب. میتونم درکتون کنم که چه حالی دارید. خانوادهی من اصلاً کار درستی نکردن که بدون هماهنگی با من نامزدی رو بی دلیل بهم زدن و شما رو دعوت کردن.
هر حرفی که از دهان دلارام خارج میشد مرتضی را بیشتر عصبی و ناراحت میکرد. مغموم گفت:
- آقا سعید حق نداشت این کارو کنه. آخه مگه من بازیچهام؟
دلارام صورتش از خجالت سرخ شد. کف دستانش عرق کرده و به شدت گرمش شده بود. دلش برای پسرک سوخت. به خاطر حرفهایش از اینها بیشتر دلارام از پسرک انتظار داشت. مرتضی دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش