• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
شکیب همان‌طور که سرش را پایین گرفته بود، درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
- می‌خواستم یه کاری کنم که...نمی‌دونم. من فقط می‌خواستم نشون بدم برادرم برام مهم نیست. می‌خواستم شاهین بفهمه اگه دارم به برادرم شلیک می‌کنم برام مهم نیست. می‌خواستم به خوده احمقم ثابت کنم که خانواده‌ام برام مهم نیستن، اما وقتی بهش شلیک کردم پشیمون شدم...پشیمون شدم که آخه چرا باید پنهانش کنم.
محمد به میان کلامش آمد و گفت:
- شاهین همین الآن هم فهمیده که شهرزاد برادرته.
شکیب با نگرانی نگاهش کرد که محمد گفت:
- برادرت چند بار به خونه‌ات اومده. شباهت بین تو و برادرت همه چیز رو لو میده. شاهین نفهمه، امیر که همکارشه می‌فهمه، چون ممکنه شهرزاد این‌قدر باهاش صمیمی بشه که از برادر گمشده‌اش براش بگه. منم اشتباه کردم. منم مقصرم. نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه دوستان عزیز.
سال جدید، روز‌هایی پر از امید، شادی و ماجرا‌های جدید برای شما باشه. امیدوارم سال نو، تمام شادی‌هایی که شایسته‌اش هستید برای شما به ارمغان بیاره. سال نو مبارک دوستان عزیز



و اسلحه‌اش را به سمتش نشانه گرفت. محمد مستأصل به شاهین و اردشیر نگاه کرد. اردشیر یقه‌ی شکیب را گرفت و دوباره و سه‌باره به دهانش کوفت تا مطمئن شود دیگر آن جمله‌ی زشت را بر نوک زبانش نمی‌آورد. سپس رهایش کرد و گفت:
- وقتی با من حرف می‌زنی حواست باشه چی از دهن گشادت در میاری. خب؟
شاهین با بیگلر تماس گرفت و موبایلش را بر بلندگو، و سپس بر روی میز گذاشت. با شنیدن "بله" گفتنش، شاهین بی‌مقدمه گفت:
- من اطلاعات کاملی از شکیب و محمد می‌خوام. لطفاً اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
دست از کارش کشید و با ناراحتی گفت:
- می‌خوای عرشیا رو بفرستم یه سر به برادرت بزنه؟
شکیب درحالی که گریه می‌کرد گفت:
- تا خودم نبینمش دلم آروم نمی‌گیره.
محمد نفسش را عمیق به بیرون دمید و گفت:
- بذار زخمت رو ببینم.
شکیب با بغض در صدایش با عصبانیت گفت:
- من خوبم چیزیم نیست.
محمد بی‌توجه به او، دستانش را کنار کشید و دکمه‌های پیرهنش را باز کرد. هنگامی که با بخیه‌‌اش که کمی باز شده بود و خونی که به بیرون تراوش می‌کرد، مواجه شد، متوجه شد که باید با سبحان تماس بگیرد.
***
چشمانش را بی‌رمق از هم گشود و فضای اتاق را از نظر گذراند. خانواده‌اش را که کنارش دید، کمی تعجب کرد. اما با دیدن دایی‌اش که پشت به پدرش ایستاده بوده و داشت جلو می‌آمد، متوجه شد که حتماً به اجبار و اصرار دایی آمده‌اند.
فریشا: سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
"من معمولا برای آدم‌ها گریه نمیکنم، برای رفتاری که باهام کردن گریه میکنم، چون لایق اون رفتار نبودم و این دردناکه."
امیدوارم از خوندن پارت‌های رمان لذت ببرید. حداقل کاریه که می‌تونم برای شما دوستداران به خوندن رمان انجام بدم. اینکه چند دقیقه ذهنتون رو مشغول به نوشته‌هام کنم و شما رو از اون دل‌مشغولی و آشفتگی که دارید، هرچند کم، دور کنم.



محمد خیره به شکیب گفت:
- مبلغ خیلی بالا پیشنهاد میدم؛ و یا اصلاً میگم یکی از منطقه‌ها رو می‌خوام. مجبور میشن برای داشتنم قبول کنن.
شکیب دلخور از رفتار محمد، صدایش را بالا برد و گفت:
- محمد!...من الآن به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم این پیشنهادهای کوفتیه توئه.
محمد به آرامی گفت:
- ببخشید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
سپس خیره به کیاوش، ترسیده گفت:
- می‌تونی حالم رو بفهمی کیاوش؟ تبدیل شدم به یه مجرم فراری که هرچه سریع‌تر باید از کشورم خارج بشم و با هویت یه آدم دیگه‌ای که بهم دادن شروع کنم به زندگی کردن. فقط به این خاطر که یه آدم مریض، می‌خواست منو کنار خودش داشته باشه.
ترسیده بود و حضار درون اتاق به وضوح حال آشفته‌اش را می‌دیدند. باورش نمیشد تا مرگ فقط چند دقیقه‌ی دیگر فاصله دارد. بی‌آنکه چیزی بگوید از اتاق کار شاهین خارج شد و کیاوش به دنبالش دوید.
شاهین بی‌حوصله و توام با خستگی رو به جمشید گفت:
- چی می‌خوای بگی جمشید؟
سپس از جایش برخاست و به سمت پنجره قدم نهاد.
- عدنان می‌تونی بری.
عدنان بی‌خداحافظی از اتاق خارج شد و جمشید مستأصل گفت:
- نباید محمد و شکیب رو از گروه می‌نداختی بیرون. بقیه‌ی همکارا دارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
شایان متعجب از حرف‌هایش، با صدای بلندی گفت:
- برای چی من؟ چرا من؟
رحمان خشم در نگاهش فروکش، و ترس در وجودش رخنه کرد. کیاوش با ابروان بالا پریده نگاهش را بین شایان و رحمان چرخاند. سپس با فهمیدن موضوع به آرامی عقب عقب رفت و آن دو را تنها گذاشت.
شایان وقتی جوابی از او نگرفت، با صدایی لرزان گفت:
- اسلحه‌ی کوفتیت رو در بیار و منو از شر خودت خلاص کن. طولش نده رحمان.
رحمان به شایان خیره گشت که باعث شد ترس بیشتری در او رخنه کند. می‌خواهد با او چکار کند آخر! اصلاً مگر برای کشتنش به اینجا نیامده؟ پس چرا معطل می‌کند؟ رحمان برای آخرین بار، به چهره‌ی پسرکش نگاه کرد. صورت کشیده‌ و رنگ پوست گندمی داشت. ابروانش پرپشت هشتی شکل، بینی‌اش قلمی و لبانش بزرگ بود. ته ریش و خط بخیه روی گونه‌ی راستش داشت. قد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
این پارت از رمان منو یاد مادرم می‌ندازه. دقیقا همون جایی که دختره داره آماده میشه بره سر قرار:melting-face: من دقیقا از روی رفتار مادرم این قسمت رو نوشتم.


با هشتگ "پلیس علیه مردم" و هشتگ "صدای مال باختگان مردم اهواز باشید"، مال باختگان ساختمان تشریفات هم به جمع‌شان ملحق شدند.
***
از حمام بیرون آمد و به محض آنکه وارد اتاقش شد، پس از گرفتن نم صورت و دستانش با حوله، ضربه‌ای به موبایلش زد تا ساعت را چک کند. چهار و سی و هشت دقیقه را نشان می‌داد. مشغول خشک کردن موهایش شد و سپس شانه‌شان زد. اتاقش ساعت دارد اما باطری ندارد؛ و دخترک حوصله‌اش را نداشت که باطری ساعت را عوض کند. عقربه، ساعتِ دو، و نوزده دقیقه و سی و پنج ثانیه را نشان می‌داد. شانه را بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه. دلیل دیر پارت گذاشتنم به این خاطر بود که من فضای کافه کنجد رو نمی‌تونستم در رمانم توصیفش کنم. شما می‌تونید با سرچ کردن کافه کنجد اهواز فضای کافه رو مشاهده کنید. ولی من نیاز دارم که برم اونجا بشینم و فضا رو کامل‌تر برای شما دوستان عزیز توصیف کنم. هرچند که در این پارت از رمانم توصیف شده کافه، اما من می‌خوام کامل‌تر توصیف کنم. امیدوارم از خوندن رمان اینجانب لذت ببرید.



بهناز لبخند به لب گفت:
- خودم و خاله‌ات رفتیم خریدیم. منتظرم بیای که ازشون استفاده کنم.
کمی به سکوت گذشت که بهناز گفت:
- رادوین حالش چطوره؟ با رفتن دختره تونسته کنار بیاد؟
جاوید نفسش را به بیرون دمید و مغموم گفت:
- نه... و من نمی‌دونم چی‌کار کنم که... از فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #269
و همین‌طور دیواری آبی رنگ که چند ساعت دایره‌ای شکل و چند عکس به آن آویخته شده بود. میز و صندلی‌ها قهوه‌ای رنگ، و چراغ‌هایی به رنگ زرد که از سقف آویزان بودند. با احساس اینکه کسی کنارش ایستاده، رو برگرداند و با دیدن دخترک برای احترام از جا برخاست و با او سلام و احوالپرسی کرد. دخترک درحالی که می‌نشست با لبخند خجلی گفت:
- ببخشید دیر کردم.
شکیب بی‌آنکه برایش مهم باشد، لبخند به لب گفت:
- خواهش می‌کنم.
منو را جلو رویش گذاشت و گفت:
- بفرمائید.
دخترک "ممنون" گفت و نگاهی به منو انداخت. شکیب در همین حین، خیره به دخترک گشت. با آن خانم پرستاری که در مطب می‌دید خیلی فرق کرده بود. نگاهش را در اجزای صورتش چرخاند. ابروهای پرپشت هشتی شکل مشکی، بینیِ نسبتاً بزرگ و لب‌های بزرگی که رژ زرشکی رنگی زده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
388
پسندها
5,466
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #270
دخترک درحالی‌که شال مشکی‌رنگش را بر روی موهایش مرتب می‌کرد گفت:
- من از عموم آنچنان حقوق نمی‌گیرم. به‌هرحال من اونجا منظم کار نمی‌کنم. یه روز میام، ده روز نمیام. فقط برای اینکه وقتم رو تلف کنم و حوصه‌ام تو خونه سر نره میام سرکار.
شکیب سری تکان داد که دخترک گفت:
- شما شغلت چیه؟
- من دفتر بیمه دارم.
دخترک کنجکاوانه پرسید:
- شغل مورد علاقه‌اته؟
- نه چیزی نبود که می‌خواستم.
دخترک با قلاب کردن دست‌هایش در زیر میز، مشتاقانه پرسید:
- دوست داشتی چی‌کاره بشی؟
شکیب برای جواب دادن کمی مکث کرد و سپس گفت:
- هیچ وقت به این فکر نکردم که به چی و چه کاری علاقه دارم. با جریان زندگی پیش رفتم جلو.
دخترک از شباهت زندگیِ پسرک به خودش لبخندی بر لبش نقش بست.
- منم مثل شما؛ البته ناگفته نمونه، من به طراحی لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا