- ارسالیها
- 368
- پسندها
- 5,412
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #261
نازنین لباسها را رها کرد و خیره به خواهرش که موضوع عجیب و بدیعی را پیش کشیده بود، گفت:
- حتماً بهت دروغ گفته.
زهرا با اطمینان گفت:
- شاید راست گفته باشه. شاید خواسته من کمکش کنم.
نازنین چشمانش را از شدت عصبانیت گشاد کرد و گفت:
- اون بیشرف بیهمه چیزی که باعث مرگ یه زن شد بهت راست گفته؟ دزدها از صداقت چیزی میفهمن؟
زهرا مغموم گفت:
- میخوام کمکش کنم.
نازنین توام با خشم گفت:
- به روح بابا قسم اگه یه بار دیگه راجع به این کثافتها حرف بزنی و میخوام کمک کنم راه بندازی، یکی میزنم تو دهنت!
زهرا اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- مجبورش کردن که تو اون موقعیت قرار بگیره. چرا متوجه نیستی؟
نازنین لباسها را رها کرد و از جا برخاست.
- این تویی که متوجه نیستی داری برای چه کسایی دل میسوزونی.
نگاه از...
- حتماً بهت دروغ گفته.
زهرا با اطمینان گفت:
- شاید راست گفته باشه. شاید خواسته من کمکش کنم.
نازنین چشمانش را از شدت عصبانیت گشاد کرد و گفت:
- اون بیشرف بیهمه چیزی که باعث مرگ یه زن شد بهت راست گفته؟ دزدها از صداقت چیزی میفهمن؟
زهرا مغموم گفت:
- میخوام کمکش کنم.
نازنین توام با خشم گفت:
- به روح بابا قسم اگه یه بار دیگه راجع به این کثافتها حرف بزنی و میخوام کمک کنم راه بندازی، یکی میزنم تو دهنت!
زهرا اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- مجبورش کردن که تو اون موقعیت قرار بگیره. چرا متوجه نیستی؟
نازنین لباسها را رها کرد و از جا برخاست.
- این تویی که متوجه نیستی داری برای چه کسایی دل میسوزونی.
نگاه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر