- ارسالیها
- 380
- پسندها
- 5,180
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #261
شکیب درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من متأسفم. نمیخواستم این اتفاقات وحشتناک پیش بیاد. میخواستم فقط بترسونمشون. خواستم برگردم اما... .
نگاهش را از شهرزاد گرفت و به پنجره خیره گشت؛ و شهرزاد کنجکاوانه نگاهش کرد تا ادامهی حرفش را بشنود که شکیب نگاهش کرد و گفت:
- من و تو هردو بچهی آنسه و ثامریم. بیخودی فکرای چرت نکن. واقعاً من نمیدونم چرا این رفتارا رو از خودشون نشون میدن.
شهرزاد همانطور که ذهنش درگیر جملهی «خواستم برگردم اما» بود، زیر لب «نمیدونم» زمزمه کرد و سپس دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- من دیگه برم که تو استراحت کنی.
از جا برخاست و برای نوازش کردن رایلی خم شد.
- اسمش چیه؟
شکیب کنار برادرش قرار گرفت و با لحنی مغموم گفت:
- رایلی خانوم.
شهرزاد ایستاد و با نگاهی...
- من متأسفم. نمیخواستم این اتفاقات وحشتناک پیش بیاد. میخواستم فقط بترسونمشون. خواستم برگردم اما... .
نگاهش را از شهرزاد گرفت و به پنجره خیره گشت؛ و شهرزاد کنجکاوانه نگاهش کرد تا ادامهی حرفش را بشنود که شکیب نگاهش کرد و گفت:
- من و تو هردو بچهی آنسه و ثامریم. بیخودی فکرای چرت نکن. واقعاً من نمیدونم چرا این رفتارا رو از خودشون نشون میدن.
شهرزاد همانطور که ذهنش درگیر جملهی «خواستم برگردم اما» بود، زیر لب «نمیدونم» زمزمه کرد و سپس دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- من دیگه برم که تو استراحت کنی.
از جا برخاست و برای نوازش کردن رایلی خم شد.
- اسمش چیه؟
شکیب کنار برادرش قرار گرفت و با لحنی مغموم گفت:
- رایلی خانوم.
شهرزاد ایستاد و با نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش