نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #261
شکیب درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من متأسفم. نمی‌خواستم این اتفاقات وحشتناک پیش بیاد. می‌خواستم فقط بترسونمشون. خواستم برگردم اما... .
نگاهش را از شهرزاد گرفت و به پنجره خیره گشت؛ و شهرزاد کنجکاوانه نگاهش کرد تا ادامه‌ی حرفش را بشنود که شکیب نگاهش کرد و گفت:
- من و تو هردو بچه‌ی آنسه و ثامریم. بی‌خودی فکرای چرت نکن. واقعاً من نمی‌دونم چرا این رفتارا رو از خودشون نشون میدن.
شهرزاد همان‌طور که ذهنش درگیر جمله‌ی «خواستم برگردم اما» بود، زیر لب «نمی‌دونم» زمزمه کرد و سپس دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- من دیگه برم که تو استراحت کنی.
از جا برخاست و برای نوازش کردن رایلی خم شد.
- اسمش چیه؟
شکیب کنار برادرش قرار گرفت و با لحنی مغموم گفت:
- رایلی خانوم.
شهرزاد ایستاد و با نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #262
سلام خدمت شما دوستان عزیزی که رمان اینجانب رو می‌خونید. حالتون چطوره عزیزان؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. یا اگر که خدای نکرده حالتون خوب نیست، پارت امشب بتونه اگه شده فقط کمی شما رو از اون مود بد دور کنه.
رمان مدام درحال ویرایش هستش. در پارت‌های قبلی درمورد نحوه‌ی وارد شدن جاوید چیز دیگه‌ای نوشته بودم. پارت امشب چیزی هستش که من مدنظرم بود و فراموش کرده بودم بنویسم. من از این به بعد بابت هر ویرایشی که برای شخصیت‌ها انجام میدم به شما عزیران هم اطلاع میدم که در جریان باشید.
و اینکه موقع نوشتن این چند پارت اخیر به این آهنگ "used to" از "Max oazo" گوش می‌دادم. من خودم تو پروفایلم نذاشتم. دوست داشتید دانلود کنید و گوش بدین.
ممنون و مچکرم که همراهی می‌کنید و وقتتون رو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #263
فریشا دستش را برای نوازش بر سر شهرزاد کشید و گفت:
- مشکلش چیه؟
شهرزاد با حس خوشایندی که از طریق نوازش موهایش به او دست می‌داد، چشمانش را بست و گفت:
- نمی‌دونم...بهم نمیگه.
فریشا: یه کم بهش زمان بده. ما که نمی‌دونیم تو گذشته چی بهش شده.
شهرزاد چشمانش را باز کرد و گفت:
- من هر چقدر معطل کنم ثامر و آنسه از دست میرن.
فریشا دست از نوازش موهای شهرزاد برداشت و با صراحت گفت:
- بهش حق بده نخواد خانواده‌اش رو ببینه! ببین به چه روزی انداختنش. فکر نکنم این چیزی باشه که برای خودش می‌خواسته؛ خلافکار!
شهرزاد اخمی بر پیشانی نشاند و با عصبانیت گفت:
- من دارم سعی می‌کنم کمکش کنم. منتها، خودش دوست داره تو همین کثافتی که برای خودش درست کرده بمونه؛ و راضیِ از این وضعیتش.
فریشا: من مطمئنم به مرور زمان خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #264
شایان خیره به شهرزاد از پشت لپ‌تاپ، بی‌حال گفت:
- نمی‌دونم.
شهرزاد با عصبانیت گفت:
- چطور نمی‌دونی چی تو مخ رفقیت می‌گذره؟
شایان اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- حواست هست که هنوز عضوی از گروهشون نیستیم؟ شکیب دوست من باشه، قرار نیست همه چیز رو به من بگه.
شهرزاد با صراحت و صلابت در کلامش گفت:
- تو برای من کار نمی‌کنی شایان، داری برای دوستات کار می‌کنی. تو از دوستات دستور می‌گیری... .
کف دستش را بر سینه‌اش کوبید و خشمگین گفت:
- نه من!
شایان تکیه از کاناپه گرفت و خودش را جلو کشاند و با خونسردی گفت:
- به فرض که آره، دارم برای دوستام کار می‌کنم. انقدر بی‌عقلی... .
شهرزاد از این طرز صحبتش خیلی خوشش نیامد. به میان کلامش آمد و توام با حرص گفت:
- مودب باش!
شایان: که نمی‌دونی شما الآن خوش به حالتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #265
سرهنگ مقدم قدم به سمت میزش نهاد و گفت:
- ما به واسطه‌ی شایان تونستیم سه نفر از اعضای گروه رو شناسایی کنیم.
پوشه‌ی سبز رنگ بر روی میز را برداشت و در دست گرفت.
- می‌دونید که اگه شایان رو نداشتیم مسیر این پرونده به کندی پیش می‌رفت.
و پوشه‌ی در دستش را بر میز کوبید. شهرزاد با تکان دادن سر گفت:
- بله دقیقاً همین طوره. اما برای شما چیزی قابل شک نیست سرهنگ؟ سرقت اولشون از خونه‌ی شما بوده. این برای شما معنی‌ای نمیده؟ شک برانگیز نیست؟
جلالی و حاجتی به یکدیگر نگاه کردند و با تکان دادن سر برای هم، نشان دادند که این مرد حرف دلشان را زده.
سرهنگ مقدم خطاب به همکارانش گفت:
- بله برام شک برانگیزه؛ و همین طور امکانش هست که علاوه بر شایان، سیاوش هم برای ما کار نکنه.
حاجتی: بهتر نیست ادامه ندیم؟
جلالی: با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #266
کشوی اول را باز کرد و پس از وارد کردن رمز شش رقمی، در شیشه‌ای مشکی رنگ که به واسطه‌ی رنگش، محتویات داخل کشو را نشان نمی‌داد، کنار رفت. اسلحه‌اش را از روی میز برداشت و درون کشو پنهان کرد.
درحال پوشیدن پیرهنش و بستن دکمه‌هایش پا به حیاط گذاشت. قبل از آنکه در را باز کند، چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود؛ که خیلی هم نتوانست از استرسی که به جانش رخنه کرده بود بکاهد. واقعاً دوست داشت در این ساعت از روز در را برای برادرش باز می‌کرد و اعصابش از دیدن او بهم می‌ریخت نه شعیبی. در را باز کرد و سلام کرد.
بهادر کارت شناسایی‌اش را به سمت شکیب گرفت و گفت:
- سلام. سرگرد شعیبی هستم. می‌تونم بیام داخل؟
شکیب نیم نگاهی به کارت انداخت و بی هیچ مخالفتی کنار رفت.
- بله، بفرمائید.
بهادر وارد شد، که نگاهش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #267
بهادر نه در لحن کلام شکیب، بلکه با خیره شدن در چشمانش، خشم و عصبانیتش را متوجه شد. کاملاً حق با او بود. کمی دیر برای تحقیق اقدام کرده بود. نمی‌توانست او را متهم به چیزی کند وقتی پرونده بسته شده و چیزی برای تحقیق بیش‌تر وجود ندارد.
پس از رفتن بهادر، شکیب موبایلش را برداشت و پس از آنکه وارد مخاطبین شد، با یوسف تماس گرفت. تمام ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کرد، و یوسف در جواب گفته بود منتظر باشد تا دوباره با او تماس بگیرد.
***
دلارام درحالی که از خیابان عبور می‌کرد و نگاهش را به چپ و راست می‌چرخاند، پشت موبایلش خطاب به دوستش گفت:
- شاید امروز برم ببینمش مرضیه.
خانواده‌ی دلارام در منطقه‌ی زیتون کارگری زندگی می‌کنند و دلارام تا محل کارش فقط ده الی ربع ساعت فاصله است که بیش‌تر اوقات را پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #268
سلام خدمت شما عزیزانی که رمان اینجانب رو می‌خونید. موقع نوشتن این پارت از رمان به آهنگ "dark crystal" از "linkin park" و آهنگ "اژدها" از "مهراد هیدن" گوش می‌دادم. مایل بودین این دو تا آهنگ رو دانلود کنید و گوش کنید. من عادت دارم موقع نوشتن رمان، آهنگ گوش بدم. و گاهی اوقات هم شده که من با گوش دادن به یه آهنگ، پارتی از رمان رو نوشتم. بله...امیدوارم از خوندن رمان لذت ببرید:)


جدا از آنکه دلارام می‌داند این آدم در شأن خودش و خانواده‌اش نیست، قصد و نیت دارد او را سر عقل بیاورد و به زندگی‌اش سر و سامان دهد. دلش به حالش می‌سوزد که او را به حال خودش رها نمی‌کند؛ وگرنه که دلارام ارزش خودش را می‌داند. همین که خودش را معرفی کرده بود، دلارام را امیدوار کرده بود.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #269
محبت با دستپاچگی از جلوی در کنار رفت و با لبخندی که به اجبار بر دهانش نقش بسته بود گفت:
- بله بله...بیا...بفرما داخل.
کیاوش خیره به لبخند تصنعی محبت کفشش را از پا درآورد و، وارد شد. محبت با دستش به مبل‌های سلطنتی اشاره کرد و گفت:
- خوش اومدی کیاوش جان.
کیاوش خیره به محبت گشت بی‌آنکه قدم از قدم بردارد. چشمان قهوه‌ای روشن، ابروهای مشکی رنگ باریک با قوس ملایم، بینی و لبان کوچک، صورتی بیضی شکل و پوستی گندمی داشت. قد کوتاه و لاغر اندام بود. چهره‌اش و حتی قد و هیکلش شباهت زیادی به مادرش داشت و کیاوش خیلی از این شباهت متنفر گشت. شباهت به کسی که بویی از مادری نبرده و حتی سعی در ارتباط برقرار کردن با پسرش نکرده است.
- بغلم نمی‌کنی؟
محبت از ترس آب دهانش را بلعید و، واکنشی از خودش نشان نداد؛ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,180
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #270
محبت توام با ترس قدمی برداشت که کیاوش ابروانش را رو به بالا سوق داد و متعجب گفت:
- وسایل پذیرایی رو نمی‌خوای بیاری؟!
محبت جهت نگاهش را به سمت ظرف میوه‌ای چرخاند که حتی میوه‌های درونش را هم به قشنگی نچیده بود. قدم به سمت اُپن نهاد و درحالی که در دست راستش ظرف میوه را گرفته بود و در دست دیگرش بشقاب و چاقو و چنگال، قدم به سمت پذیرایی نهاد.
کیاوش: از زندگیت راضی هستی؟
محبت بشقاب‌ها و ظرف میوه را بر روی عسلی طلایی رنگ دایره‌ای شکل گذاشت و فقط به گفتن کلمه‌ای بسنده کرد.
- آره.
به هرحال فکر نمی‌کرد پسرش به چیزی بیش‌تر از یه کلمه نیاز داشته باشد. بی‌آنکه بشقابی بردارد و درونش را از میوه پر کند و جلوی پسرش بگذارد، روبه‌رویش جای گرفت و با پایین گرفتن سرش، از ارتباط چشمی برقرار کردن با او اجتناب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا