• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
352
پسندها
4,714
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
دخترک نامش را به شکیب نگفته بود، چراکه از او پرسیده نشده بود. از آن‌جایی که شکیب دخترک را علاوه بر مطب، در مکان دیگری هم دیده بود، اطلاعات دخترک را درآورده بود. به اتفاقی دیدن دخترک باور نداشت و می‌خواست مطمئن شود از طرف دشمن و یا غیر، او را جلو نفرستاده باشند. شکیب آنچنان شخص مهمی نیست، اما کم دشمن دور و برش ندارد.
- این دختره ازم درخواست که...باهاش برم بیرون.
ساعاتی پیش که مطب رفته بود، دخترک کلی سرخ و سفید شد تا درخواستش را در میان بگذارد. دخترک با خواهش فراوان توانسته بود شکیب را راضی کند عصر شنبه‌ای در کافه کنجد ساعت شش همدیگر را ملاقات کنند.
با خیره نگاه کردن محمد بر روی خودش، شکیب قدمی به عقب برداشت و گفت:
- یعنی درواقع...به جبران کاری که براش کردم از من خواست که باهاش بیرون برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
352
پسندها
4,714
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
شکیب درحالی که در ماشینش را می‌بست با عصبانیت گفت:
- شهرزاد اگه بخوای بحث گذشته رو پیش بکشی و یا مغز منو از اتفاقاتی که امروز افتاد، بخوری، در کمال بی‌احترامی تو رو از خونه‌ام پرت می‌کنم بیرون! به اندازه‌ی کافی برای از دست دادن اون دختره... .
سرش را تکانی داد و با بستن و سپس باز کردن چشمانش گفت:
- اون زنه، و دوستم شایان ناراحتم. الآن هم وحشتناک خستم و نیاز به آرامش دارم.
و با دستش به خروجیِ خانه اشاره کرد، که شهرزاد گفت:
- فقط یه کم می‌مونم.
شکیب دستش را پایین گرفت و بی‌حال راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. به داخل که رفت رایلی خانم به استقبالش آمد. وسایل در دستش را روی اُپن گذاشت و سپس خم شد، رایلی را بوسید و نوازشش کرد. شهرزاد در را پشت سرش بست و با دیدن شکیب که به سمت دستشویی می‌رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
352
پسندها
4,714
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
خیره در چشمان شهرزاد گفت:
- ذهنیتم نسبت بهت خراب شده. نمی‌تونم راجع بهت خوب فکر کنم. می‌فهمی منظورم رو؟ من از تو، برادر بزرگم، انتظار نداشتم. تو قشنگ بودی، خوب بودی، من دلم نمی‌خواست تو این شکلی باشی. من به درک اگر هر کثافتی هستم، ولی فکر می‌کردم تو خوب باشی.
به صندلی‌اش تکیه داد که شهرزاد خجالت‌زده گفت:
- متأسفم. اما تو لطفاً آدم خوبه باش. برادر خوبه باش. تو اصلاً شکل آدم‌هایی که من دیدم نیستی. می‌دونم هنوز انسانیت تو وجودت هست، و کامل شکلشون نشدی. ازت خواهش می‌کنم بیش‌تر از این ادامه نده... .
شکیب به میان کلام برادرش آمد و خیره در چشمانش گفت:
- به موقعش می‌بینی که چه چیزایی ازم برمیاد. قراره ذهنیت تو هم نسبت به من خراب بشه.
شهرزاد مغموم گفت:
- چرا؟ دلیلش چیه؟
شکیب از صندلی برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
352
پسندها
4,714
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
تکیه بر صندلی داد، نفسی تازه کرد و خیره به شکیب گفت:
- شیش سال پیش بود که پروانه رو دیدم. طلاق گرفته بود و با دختر سه سالش، پیش خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دیدن دوباره‌ی همدیگه باعث شد که پروانه علاقه‌اش بهم برگرده. تو همین پنهانی همدیگه رو دیدنا، بهم گفت که، «خانواده‌ام هیچ وقت راضی به ازدواج من با تو نمیشن. بیا خودم و خودت و دخترم از اینجا بریم.» ازم پرسید، «دوست داری کجا بریم. هرجا که تو بخوای می‌ریم.» دلم نیومد مامان و بابا رو تو اون شرایط وحشتناک تنها بذارم و برم پی زندگی خودم. از این گذشته، من نمی‌خواستم دو تا طایفه رو به جون هم بندازم. یه شب رو باهم گذروندیم.
پس از ثانیه‌ای مکث، با لحنی که مغموم به نظر می‌رسید گفت:
- فقط یه شب احساس کردم زندگی کردن با کسی که دوسش داری چقدر می‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا