متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #261
شکیب درحالی که در ماشینش را می‌بست با عصبانیت گفت:
- شهرزاد اگه بخوای بحث گذشته رو پیش بکشی و یا مغز منو از اتفاقاتی که امروز افتاد، بخوری، در کمال بی‌احترامی تو رو از خونه‌ام پرت می‌کنم بیرون! به اندازه‌ی کافی برای از دست دادن اون دختره... .
سرش را تکانی داد و با بستن و سپس باز کردن چشمانش گفت:
- اون زنه، و دوستم شایان ناراحتم. الآن هم وحشتناک خستم و نیاز به آرامش دارم.
و با دستش به خروجیِ خانه اشاره کرد، که شهرزاد گفت:
- فقط یه کم می‌مونم.
شکیب دستش را پایین گرفت و بی‌حال راهش را به سمت خانه در پیش گرفت. به داخل که رفت رایلی خانم به استقبالش آمد. وسایل در دستش را روی اُپن گذاشت و سپس خم شد، رایلی را بوسید و نوازشش کرد. شهرزاد در را پشت سرش بست و با دیدن شکیب که به سمت دستشویی می‌رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #262
خیره در چشمان شهرزاد گفت:
- ذهنیتم نسبت بهت خراب شده. نمی‌تونم راجع بهت خوب فکر کنم. می‌فهمی منظورم رو؟ من از تو، برادر بزرگم، انتظار نداشتم. تو قشنگ بودی، خوب بودی، من دلم نمی‌خواست تو این شکلی باشی. من به درک اگر هر کثافتی هستم، ولی فکر می‌کردم تو خوب باشی.
به صندلی‌اش تکیه داد که شهرزاد خجالت‌زده گفت:
- متأسفم. اما تو لطفاً آدم خوبه باش. برادر خوبه باش. تو اصلاً شکل آدم‌هایی که من دیدم نیستی. می‌دونم هنوز انسانیت تو وجودت هست، و کامل شکلشون نشدی. ازت خواهش می‌کنم بیش‌تر از این ادامه نده... .
شکیب به میان کلام برادرش آمد و خیره در چشمانش گفت:
- به موقعش می‌بینی که چه چیزایی ازم برمیاد. قراره ذهنیت تو هم نسبت به من خراب بشه.
شهرزاد مغموم گفت:
- چرا؟ دلیلش چیه؟
شکیب از صندلی برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #263
تکیه بر صندلی داد، نفسی تازه کرد و خیره به شکیب گفت:
- شیش سال پیش بود که پروانه رو دیدم. طلاق گرفته بود و با دختر سه سالش، پیش خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دیدن دوباره‌ی همدیگه باعث شد که پروانه علاقه‌اش بهم برگرده. تو همین پنهانی همدیگه رو دیدنا، بهم گفت که، «خانواده‌ام هیچ وقت راضی به ازدواج من با تو نمیشن. بیا خودم و خودت و دخترم از اینجا بریم.» ازم پرسید، «دوست داری کجا بریم. هرجا که تو بخوای می‌ریم.» دلم نیومد مامان و بابا رو تو اون شرایط وحشتناک تنها بذارم و برم پی زندگی خودم. از این گذشته، من نمی‌خواستم دو تا طایفه رو به جون هم بندازم. یه شب رو باهم گذروندیم.
پس از ثانیه‌ای مکث، با لحنی که مغموم به نظر می‌رسید گفت:
- فقط یه شب احساس کردم زندگی کردن با کسی که دوسش داری چقدر می‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #264
شکیب سرش را به طرف بالا تکان داد و شهرزاد گفت:
- تو کافه، کافه کنجد. من و فریشا تنها کسایی بودیم که تنها روی یه میز دو نفره می‌نشستیم. خودش بود که یه بار سر صحبت رو با من باز کرد و کم کم دیدیم که داریم اطلاعات شخصیمون رو باهم به اشتراک می‌ذاریم. البته من، از گذشته‌ام خیلی سانسور شده براش گفتم. تو گذشته‌ی من یکی دو نفر نبوده. من با خیلی از... .
حرفش را ادامه نداد که شکیب گفت:
- حالا چرا ازدواج؟
شهرزاد خیره در چشمانش گفت:
- می‌خواستم کامل داشته باشمش.
موضوع بحث را به سمت خانواده‌اش کشاند و با ناراحتی گفت:
- تو ارتقا گرفتنام، تو موفقیت‌هام، شکست‌هام، ناامیدی‌هام، شبایی که گریه می‌کردم، لحظه‌هایی که داشتم از تنهایی دق می‌کردم و نیاز به یه آغوش و یا حتی یه جمله‌ی کوتاه محبت‌آمیز داشتم، وقتایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #265
شکیب درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من متأسفم. نمی‌خواستم این اتفاقات وحشتناک پیش بیاد. می‌خواستم فقط بترسونمشون. خواستم برگردم اما... .
نگاهش را از شهرزاد گرفت و به پنجره خیره گشت؛ و شهرزاد کنجکاوانه نگاهش کرد تا ادامه‌ی حرفش را بشنود که شکیب نگاهش کرد و گفت:
- من و تو هردو بچه‌ی آنسه و ثامریم. بی‌خودی فکرای چرت نکن. واقعاً من نمی‌دونم چرا این رفتارا رو از خودشون نشون میدن.
شهرزاد همان‌طور که ذهنش درگیر جمله‌ی «خواستم برگردم اما» بود، زیر لب «نمی‌دونم» زمزمه کرد و سپس دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- من دیگه برم که تو استراحت کنی.
از جا برخاست و برای نوازش کردن رایلی خم شد.
- اسمش چیه؟
شکیب کنار برادرش قرار گرفت و با لحنی مغموم گفت:
- رایلی خانوم.
شهرزاد ایستاد و با نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #266
سلام خدمت شما دوستان عزیزی که رمان اینجانب رو می‌خونید. حالتون چطوره عزیزان؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. یا اگر که خدای نکرده حالتون خوب نیست، پارت امشب بتونه اگه شده فقط کمی شما رو از اون مود بد دور کنه.
رمان مدام درحال ویرایش هستش. در پارت‌های قبلی درمورد نحوه‌ی وارد شدن جاوید چیز دیگه‌ای نوشته بودم. پارت امشب چیزی هستش که من مدنظرم بود و فراموش کرده بودم بنویسم. من از این به بعد بابت هر ویرایشی که برای شخصیت‌ها انجام میدم به شما عزیران هم اطلاع میدم که در جریان باشید.
و اینکه موقع نوشتن این چند پارت اخیر به این آهنگ "used to" از "Max oazo" گوش می‌دادم. من خودم تو پروفایلم نذاشتم. دوست داشتید دانلود کنید و گوش بدین.
ممنون و مچکرم که همراهی می‌کنید و وقتتون رو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #267
فریشا دستش را برای نوازش بر سر شهرزاد کشید و گفت:
- مشکلش چیه؟
شهرزاد با حس خوشایندی که از طریق نوازش موهایش به او دست می‌داد، چشمانش را بست و گفت:
- نمی‌دونم...بهم نمیگه.
فریشا: یه کم بهش زمان بده. ما که نمی‌دونیم تو گذشته چی بهش شده.
شهرزاد چشمانش را باز کرد و گفت:
- من هر چقدر معطل کنم ثامر و آنسه از دست میرن.
فریشا دست از نوازش موهای شهرزاد برداشت و با صراحت گفت:
- بهش حق بده نخواد خانواده‌اش رو ببینه! ببین به چه روزی انداختنش. فکر نکنم این چیزی باشه که برای خودش می‌خواسته؛ خلافکار!
شهرزاد اخمی بر پیشانی نشاند و با عصبانیت گفت:
- من دارم سعی می‌کنم کمکش کنم. منتها، خودش دوست داره تو همین کثافتی که برای خودش درست کرده بمونه؛ و راضیِ از این وضعیتش.
فریشا: من مطمئنم به مرور زمان خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #268
شایان خیره به شهرزاد از پشت لپ‌تاپ، بی‌حال گفت:
- نمی‌دونم.
شهرزاد با عصبانیت گفت:
- چطور نمی‌دونی چی تو مخ رفقیت می‌گذره؟
شایان اخمی بر پیشانی نشاند و گفت:
- حواست هست که هنوز عضوی از گروهشون نیستیم؟ شکیب دوست من باشه، قرار نیست همه چیز رو به من بگه.
شهرزاد با صراحت و صلابت در کلامش گفت:
- تو برای من کار نمی‌کنی شایان، داری برای دوستات کار می‌کنی. تو از دوستات دستور می‌گیری... .
کف دستش را بر سینه‌اش کوبید و خشمگین گفت:
- نه من!
شایان تکیه از کاناپه گرفت و خودش را جلو کشاند و با خونسردی گفت:
- به فرض که آره، دارم برای دوستام کار می‌کنم. انقدر بی‌عقلی... .
شهرزاد از این طرز صحبتش خیلی خوشش نیامد. به میان کلامش آمد و توام با حرص گفت:
- مودب باش!
شایان: که نمی‌دونی شما الآن خوش به حالتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #269
سرهنگ مقدم قدم به سمت میزش نهاد و گفت:
- ما به واسطه‌ی شایان تونستیم سه نفر از اعضای گروه رو شناسایی کنیم.
پوشه‌ی سبز رنگ بر روی میز را برداشت و در دست گرفت.
- می‌دونید که اگه شایان رو نداشتیم مسیر این پرونده به کندی پیش می‌رفت.
و پوشه‌ی در دستش را بر میز کوبید. شهرزاد با تکان دادن سر گفت:
- بله دقیقاً همین طوره. اما برای شما چیزی قابل شک نیست سرهنگ؟ سرقت اولشون از خونه‌ی شما بوده. این برای شما معنی‌ای نمیده؟ شک برانگیز نیست؟
جلالی و حاجتی به یکدیگر نگاه کردند و با تکان دادن سر برای هم، نشان دادند که این مرد حرف دلشان را زده.
سرهنگ مقدم خطاب به همکارانش گفت:
- بله برام شک برانگیزه؛ و همین طور امکانش هست که علاوه بر شایان، سیاوش هم برای ما کار نکنه.
حاجتی: بهتر نیست ادامه ندیم؟
جلالی: با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,184
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #270
کشوی اول را باز کرد و پس از وارد کردن رمز شش رقمی، در شیشه‌ای مشکی رنگ که به واسطه‌ی رنگش، محتویات داخل کشو را نشان نمی‌داد، کنار رفت. اسلحه‌اش را از روی میز برداشت و درون کشو پنهان کرد.
درحال پوشیدن پیرهنش و بستن دکمه‌هایش پا به حیاط گذاشت. قبل از آنکه در را باز کند، چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود؛ که خیلی هم نتوانست از استرسی که به جانش رخنه کرده بود بکاهد. واقعاً دوست داشت در این ساعت از روز در را برای برادرش باز می‌کرد و اعصابش از دیدن او بهم می‌ریخت نه شعیبی. در را باز کرد و سلام کرد.
بهادر کارت شناسایی‌اش را به سمت شکیب گرفت و گفت:
- سلام. سرگرد شعیبی هستم. می‌تونم بیام داخل؟
شکیب نیم نگاهی به کارت انداخت و بی هیچ مخالفتی کنار رفت.
- بله، بفرمائید.
بهادر وارد شد، که نگاهش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا