• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #331
با دیدن اشک‌های محمد، لحظه‌ای ساکت شد و سپس گفت:
- من و تو خیلی کارها کردیم اما تو یه جایی ترسیدی و من نه، خیلی فراتر رفتم. و اصلاً این انتظار رو نداشتم که هنوزم منو مناسب محیا بدونی. یه آدم اشتباه برای یه دختر زجر کشیده.
محمد دستش را رو به دهانش گرفت و از شکیب فاصله گرفت.
- من با احساسات محیا بازی نکردم. من برای کسی که تو بدترین شرایط کمکم کرد و پناهم داد، برنامه نچیدم. من فقط شانس نداشتم که با دختر مورد علاقه‌ام باشم. نه وقتی که افسردگیم اومد سراغم، نه وقتی که آرزوهای قشنگی که برادرش براش داشت رو شنیدم، نه وقتی که محیا گریه می‌کرد و از برادرش خسته شده بود، و نه وقتی که این بیماریِ کوفتی افتاد به جونم.
محمد با بغض در صدایش گفت:
- من هنوز هم تو رو مناسب می‌دونم. گور بابای گذشته‌ات.
شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #332
جمشید خیره در چشمانش گفت:
- انتقام.
جاوید حیران و بهت‌زده گفت:
- از من؟
جمشید سر به زیر گرفته قدم زد و گفت:
- نه؛ کسی که می‌خواستم ازش انتقام بگیرم مرده.
جاوید بی‌آنکه پی به منظورش ببرد با فکر به برادرش توام با ترس و خشم گفت:
- برادرم کجاست؟ چه بلایی سرش اوردی؟
جمشید ایستاد و نگاهش کرد.
- موضوع تو، و برادرت نیستین... .
بحث را عوض کرد و گفت:
- جاوید چقدر می‌تونی درد رو تحمل کنی؟
جاوید جا خورده از سؤالش با نگرانی گفت:
- چی می‌خوای جمشید؟ این کارها برای چیه؟
جمشید در ادامه گفت:
- به اندازه‌ی دخترهای جوونی که برادرت به قتل رسوند می‌تونی تحمل کنی؟
جاوید با اخمی به پیشانی توام با حرص گفت:
- توئه دزد می‌خوای برای من عدالت رو اجرا کنی؟
سپس با یادآوری موضوعی متعجب گفت:
- تو داری بچه‌های گروه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #333
نگار بی‌آنکه چیزی بگوید به جلو خیره گشت. از ترس دستانش و همین‌طور پایش به لرزیدن افتاده بود. سپس با صدای آرام و مرتعشی گفت:
- کشتن من چیزی رو عوض نمی‌کنه. حالت رو بهتر نمی‌کنه.
رادوین خیره به نیم رخش گفت:
- نه نگار، حالم رو بهتر می‌کنه.
نگار: عرضه‌ی مراقبت نداشتی. یه آدم از سگ کمتر که بلد نبود کسی که دوسش داره رو نگه داره.
رادوین ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- الآن مقصر منم؟
نگار نیم نگاهی به او انداخت و با صدایی لرزان اما توام با خشم گفت:
- خیلی بده که تو ذهن بقیه فرو کردی به خاطر بی‌پولی، از تو جدا شدم.
- غیر از اینه؟
نگار با صدای بلندی گفت:
- دقیقاً اخلاق سادیستی‌ت رو فراموش کردی. یه بی‌پول سادیستی که فکر و ذکرش فقط آسیب زدن به کساییِ که دوسش دارن. و خیلی سخت تونستم جاوید رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #334
متوجه مأموران پلیس شد که اطراف ماشین اسلحه به دست او را در محاصره‌ی کامل قرار داده بودند. نگاهش را به نگار دوخت. ابروانی پرپشت به رنگ قهوه‌ای روشن، چشمانی به رنگ قهوه‌ای روشن، بینی و لبان کوچکی داشت. چهره‌اش کشیده و رنگ پوستش گندمی بود. موهایش را بلوند رنگ کرده، که سنش را بیشتر نشان می‌دهد. آرایشی به چهره ندارد و با این رنگ مو زیبا که نشده، فقط انگار شکسته‌تر شده است. نگاهش را به مأموران دوخت که از او می‌خواستند پیاده و تسلیم شود.
- بابت کارهایی که کردم اصلاً پشیمون نیستم.
نگار با بغض در صدایش گفت:
- من تقصیری تو این ماجرا نداشتم. مشکل اخلاق تو بود. مشکل خشم تو بود که نمی‌تونستی کنترلش کنی؛ و من بهانه‌ای شدم برای اینکه تو دخترهای بیچاره رو هدف قرار بدی.
رادوین به موهای دخترک از زیر شال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #335
در حسرت یک تجربه‌ی عاشقانه، دختر خانمی که به او لبخند زده بود و با فکر به او، و لبخندش تا صبح با خودش بسیار فکر کرده بود، چراکه برایش تازگی داشته، خاطرات سفرش به خارج از ایران، دیدن فیلم مورد علاقه‌اش "The Flower's Of War" و گریه کردن برای دختران و زنان بیچاره که اسیر ژاپنی‌ها شده بودند، تجربه‌ی بدون لباس در اتاقش چرخیدن، ندیدن مادرش بهناز و آن سرویس قاشق چنگالی که به همراه خاله‌اش خریده بود، و در آخر تجربه‌ی بدون لباس در خانه چرخیدن. این تجربه برایش خیلی خوشایند بوده که مدام در ذهنش تکرار می‌شده. سرش به سمتی افتاد و دیگر نفسش بلند نشد تا ادامه‌ی خاطراتش را مرور کند و این لحظه‌ی آخری کمی بیشتر این حس خوش زنده بودن را داشته باشد. جمشید نیز به همراه دو نوچه‌اش از خانه خارج شد.
***
شش صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
428
پسندها
5,548
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #336
شاهین خیره در چشمان شکیب، حرفی به میان نیاورد. هنگامی که همه‌ی نگاه‌ها به شاهین افتاد، شکیب متوجه شد حرف دل همه‌شان را زده است، فقط جرأت گفتنش را نداشته‌اند. یکی یکی اعضای گروهش دارند کشته می‌شوند و او نمی‌تواند متوجه آنچه که در اطرافش دارد رخ می‌دهد بشود.
دخترک سوار ماشین شد و پس از سلام و احوالپرسی با شکیب، در جوابش که از او پرسیده بود کجا بروند، دخترک ترجیح داد در یک فضای باز وقت‌شان را باهم بگذرانند. به همین خاطر به پل طبیعت رفتند. پل پیاده‌رو که از بالای رودخانه‌ی کارون عبور می‌کند. دِلین موبایلش را در آورد و گفت:
- باهم عکس بگیریم؟
شکیب نگاه از کارون گرفت و گفت:
- آره.
به کنارش آمد که دِلین گفت:
- زبون بزن.
شکیب نگاهش کرد و ذوق‌زده گفت:
- به کجا؟
دِلین خجالت‌زده موبایلش را پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا