- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #201
موبایل را بدون هیچ حرفی از دست سارا گرفت و باز کرد. برنامههای باز شده را چک کرد. پیامکها، ایمیل و واتسآپ آخرین برنامههای بود که باز شده بودند. رنگ خشم به چشمانش نشست و به جان چشمان سارا ریخت.
_ نشون دادی اصلاً مورد اعتماد نیستی.
سارا سعی کرد جسور باشد و حرفش را بزند.
_ تو هم نشون دادی تاجر نیستی که دشمن داره، بلکه یه قاتلی.
آرش با خشم به رویش خم شد و به جانش غرید:
- خفه شو!
سارا چشمانش را بست و دستش را روی دهانش گذاشت که درد نکشد. از میان چشمان بستهاش اشکش جاری شد و هق هق گریهاش برخواست.
آرش صاف ایستاد، کلافه دستی به موهایش کشید و به سمت پنجره رفت. نمیدانست باید چه کند و چه بگوید.
سارا در میان گریهاش گفت:
_ دیگه نمیخوام ببینمت. میخوام برگردم ایران، دیگه نمیخوام باهات زندگی...
_ نشون دادی اصلاً مورد اعتماد نیستی.
سارا سعی کرد جسور باشد و حرفش را بزند.
_ تو هم نشون دادی تاجر نیستی که دشمن داره، بلکه یه قاتلی.
آرش با خشم به رویش خم شد و به جانش غرید:
- خفه شو!
سارا چشمانش را بست و دستش را روی دهانش گذاشت که درد نکشد. از میان چشمان بستهاش اشکش جاری شد و هق هق گریهاش برخواست.
آرش صاف ایستاد، کلافه دستی به موهایش کشید و به سمت پنجره رفت. نمیدانست باید چه کند و چه بگوید.
سارا در میان گریهاش گفت:
_ دیگه نمیخوام ببینمت. میخوام برگردم ایران، دیگه نمیخوام باهات زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش