متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #201
موبایل را بدون هیچ حرفی از دست سارا گرفت و باز کرد. برنامه‌های باز شده را چک کرد. پیامک‌ها، ایمیل و واتس‌آپ آخرین برنامه‌های بود که باز شده بودند. رنگ خشم به چشمانش نشست و به جان چشمان سارا ریخت.
_ نشون دادی اصلاً مورد اعتماد نیستی.
سارا سعی کرد جسور باشد و حرفش را بزند.
_ تو هم نشون دادی تاجر نیستی که دشمن داره، بلکه یه قاتلی.
آرش با خشم به رویش خم شد و به جانش غرید:
- خفه شو!
سارا چشمانش را بست و دستش را روی دهانش گذاشت که درد نکشد. از میان چشمان بسته‌اش اشکش جاری شد و هق هق گریه‌اش برخواست.
آرش صاف ایستاد، کلافه دستی به موهایش کشید و به سمت پنجره رفت. نمی‌دانست باید چه کند و چه بگوید.
سارا در میان گریه‌اش گفت:
_ دیگه نمی‌خوام ببینمت. می‌خوام برگردم ایران، دیگه نمی‌خوام باهات زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #202
آرش بعد از تماس با مهندس و سعید و دادن دستوراتی که خیالش را از بابت آرمین و پوریا راحت می‌کرد با سرهنگ برای خوردن شام راهی رستورانی شدند.
غذایی سفارش داده بودند و منتظر بودند که باز شماره ساسان روی گوشی آرش نقش بست. به معنای واقعی کلمه حوصله‌ی او را نداشت برای همین با کمی عتاب جوابش را داد:
- بهتر نیست به جای زنگ زدن به من، یه امشب رو بیشتر به همسرت فکر کنی؟
- اونم به وقتش، الان یه کم سرم خلوت شد تماس گرفتم ببینم چی شده؟
- چیزی نشده؟
- آرش با یه احمق حرف نمی‌زنی، هم اینجا توی ایران هم اونجا توی برزیل یه اتفاقی افتاده. به من می‌گی داری میری هتل و بعد تماس می‌گیرم می‌گید کنار ساحل هستید.
آرش کلافه بود اما باز سعی کرد از گفتن حقیقت طفره برود.
- خب هتلمون نزدیکه ساحل، رسیدم دیدم سارا داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #203
***
آرمین و پوریا سر میزی نشسته بودند و با هم شوخی می‌کردند. پوریا که خیالش راحت شده بود که خطری تهدیدشان نمی‌کند روحیه‌اش بهتر شده بود، داشت اصطلاحات کوچه بازاری را به آرمین یاد می‌داد. آرمین هم که حسابی خوشش آمده بود یاد می‌گرفت و گاهاً اصطلاحی را یادداشت می‌کرد.
بالاخره پیتزا را آوردند و مقابلشان گذاشتند.پوریا با دیدن پیتزا سریع مشغول خوردن شد چون چند روز اخیر به خاطر استرس و اضطرابی که داست خوب غذا نخورده بود.
آرمین گازی به پیتزاش زد و گفت:
- می‌گم پوریا منظورت از اون حرفی که موقع رفتن به سینما زدی چی بود؟
- کدوم حرف؟
- همون چیزی که گفتی اگه یه روزی بفهمم یه چیزی که بوده در واقع نبوده، همچین چیزی.
پوریا مکثی کرد و نگاهش از آرمین گرفت و گفت:
- فراموشش کن یه چیزی گفتم.
- ولی من فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #204
بعد از شام باز به سمت بیمارستان برگشت و سرهنگ رفت تا برای مدت اقامتشان در آن شهر تهیه کند. آرش چون کارت همراه بیمار داشت برای ورودش به بیمارستان مانعی وجود نداشت. وارد اتاق که شد برخلاف تصورش سارا را بیدار دید. درون تختش خوابیده بود و با روشنایی کم اتاق به سقف خیره بود و چشمانش از اشک خیس بود. چه وقتی آرش در را باز کرد چه وقتی در را بست؛ سارا اصلاً توجهی به او نکرد.
به تخت که نزدیک‌تر شد، سینی شام را دید که هنوز دست نخورده روی میز پایین تخت بود. کلید چراغ بالای تخت را زد که فضای اتاق روشن‌تر شد. سارا چشمانش را بست اما صورت خیسش گویایی این بود که خیلی وقت است که در حال گریه است. آرش کتش را از تن بیرون آورد و روی مبل نزدیک تخت انداخت و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و مدتی در کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #205
مدتی بود سکوت حاکم مطلق اتاق شده بود، سارا منتظر شنیدن بود و آرش داشت حرفهای سالها نزده‌اش را حلاجی می‌کرد. شاید هم نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. بالاخره سکوتی که برای سارا طاقت‌فرسا شده بود را شکست و گفت:
- دوست داری قصه زندگی مادرم رو بشنوی.
سارا فقط با حرکت آرام سرش موافقتش را اعلام کرد. آرش که روی مبل نزدیک پنجره نشسته بود برخاست و همینطور که به تخت نزدیک می‌شد حرف‌هایش را شروع کرد:
- یه زن و شوهر فوق العاده ثروتمند، یه دختر زیبا و مهربون و دوست داشتنی داشتند. که یه پسر عمه داشت به اسم کوروش. کوروش دوتا رفیق داشت به اسم ایرج و سرهنگ. رفقای که از برادر بهش نزدیکتر بودند. کوروش عاشق دختر داییش بود اما نمی‌دونست وقتی دوستاش رو برای جشن تولدش به خونه‌شون دعوت کرده بود اونا هم دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #206
آرش از کنار سارا برخاست و همینطور که به سمت پنجره می‌رفت حرفاش ادامه داد:
- یه شب باز صدای جر و بحثشون بلند شد. از اتاقم اومدم بیرون. از طبقه ی بالا نگاهشون می‌کردم. دیبا عصبانی سوییچ ماشینش رو برداشت و از خونه بیرون زد. نمی‌دونم کجا می‌خواست بره؟ اگه کسی هم می‌خواست بره اون سلطان بود چون اونجا خونه‌ی دیبا بود. صبح خبر آوردن مادرم تصادف کرده.
و بغضی گلویش را فشرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- توی تصادف قطع نخاع شد و پاهاش رو از دست داد و برای همیشه ویلچر نشین شد. بعد از اون زندگیمون ظاهراً آرومتر شد. سلطان مسئولیت شرکت دیبا رو به دست گرفت و دیبا خونه‌نشین شد اما همچنان مادرم رییس بود. افراد زیادی داشت که بیست و چهار ساعته مراقب ما بودن. چند ماه بعد از اون حادثه با سرهنگ ملاقات کرده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #207
***
آرمین و پوریا وقتی به خانه رسیدند ساعت تقریباً ده شب بود. با هم وارد سالن شدند. کمال و مهندس و سعید توی پذیرایی بودند که مهندس با دیدن آرمین از جا برخواست و گفت:
- به سلام آرمین خان.
- مهندس!
و به سمتش رفت و در آغوشش جا گرفت و بعد از خوش و بشی، آرمین به کمال و سعید که نمی‌شناختش سلام داد و نشستند.
- آرش تماس گرفت که می‌خواید برید مسافرت، فقط چرا انقدر یهویی؟
کمال نیم‌نگاهی به سعید انداخت و گفت:
- خب یهویی پیش اومد. کاره دیگه. توی این مدت هم آرش خواست که با پوریا برید پیش آقای مهندس.
- گویا می‌خواید این خونه رو بفروشید؟
- بله، به پولش احتیاج دارم.
آرمین از نحوه‌ی جواب دادن کمال کمی مشکوک شده بود اما باز هم این شرایط را پذیرفت. مهندس برای اینکه صحبت‌ها را کوتاه کرده باشد گفت:
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #208
آرمین و پوریا که از شر جمع کردن وسایلشان در آن وقت شب راحت شده بودند، سریع با یک سری وسایل ضروری از اتاق‌هایشان روانه‌ی سالن پایین شدند. کمال با ضربه‌ی آرام دست سعید که به دستش خورد از جا برخاست و گفت:
- خب بچه‌ها خیلی مراقب خودتون باشید.
آرمین وسایلش را به زمین گذاشت و به سمت کمال رفت و گفت:
- ممنون واسه این مدت، بازم که شما رو می‌بینم؟
کمال که گویا از قبل توجیه شده بود، با جملات ساده و کوتاه جواب می‌داد. طوری که آرمین سک نکند، آرمین بعد از خوش و بشش با کمال خطاب به پوریا گفت:
- پوریا تو نمی‌خوای از داییت خداحافظی کنی؟
پوریا نیم نگاهی به مهندس داشت و بعد به سمت کمال رفت. کمال مقابلش نشست، بازوهایش را گرفت و به چشماش نگاه کرد و گفت:
- خیلی مواظب خودت باش.
پوریا با ترس آب دهنش را قورت داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #209
***
ساعت هفت صبح بود که پوریا حاضر و آماده از اتاقش بیرون آمد. مهندس سر میز صبحانه‌ی که نزدیک به پنجره‌ی بزرگ آپارتمان بود نشسته بود. پوریا صبح بخیری گفت و سر میز نشست.
مهندس همینطور که برایش یک لیوان شیر می‌ربخت گفت:
- می‌خوای بری مدرسه؟
پوریا مردد گفت:
- نرم؟
- آرش نگرانته، گفته باید مدرسه ت رو عوض کنیم اما چون کمال به عنوان داییت ثبت نامت کرده ممکنه قبول نکنن من بیام پرونده ت رو بگیرم.
- خب باید چیکار کنیم؟
مهندس با لبخند مهربانی گفت:
- فعلا چون من کاری ندارم، خودم می‌برم و میارمت تا آرش یه سری مدارک واسه‌ت فراهم کنه.
- چه جور مدارکی؟
مهندس همینطور که لقمه‌ی برای خودش درست می‌کرد گفت:
- مدارک شناسایی دیگه، برادر آرش سالاری، باید فامیلیش سالاری باشه مگه نه؟
پوریا فقط مهندس را نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #210
***
سرهنگ رادپور درون اتاقی که متعلق به نیروهایش بود روی مبلی نشسته بود و به پرونده‌ی که روی میز عسلی مقابلش بود خیره بود و افکارش جای دیگری سیر می‌کرد. عماد با اشاره از بهرام چیزی را پرسید که بهرام هم شانه‌ی بالا انداخت و گوشی تلفن را برداشت و خواست که فنجان چای به اتاقش بیاورند.
در اتاق باز شد و امین با شتاب وارد اتاق شد و گفت:
- بچه‌ها بدبخت شدیم، سرهنگ سرمون می‌بره ایندفعه.
امین توی نگاه اول متوجه سرهنگ رادپور نشده بود. بهرام با اشاره‌ی ابرو به رادپور اشاره کرد و امین چرخید و تا سرهنگ را دید سریع احترام نظامی گذاشت.
- چی شده باز سروان جوان؟
امین آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:
- قربان، ببخشید متوجه حضورتون نشدم.
سرهنگ برخاست و بر سرش تشر زد:
- پرسیدم چی شده؟
- متاسفانه الوندی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا