- تاریخ ثبتنام
 - 15/6/20
 
- ارسالیها
 - 847
 
- پسندها
 - 7,811
 
- امتیازها
 - 22,273
 
- مدالها
 - 13
 
سطح 
                
    
    
    12
 - نویسنده موضوع
 - #201
 
موبایل را بدون هیچ حرفی از دست سارا گرفت و باز کرد. برنامههای باز شده را چک کرد. پیامکها، ایمیل و واتسآپ آخرین برنامههای بود که باز شده بودند. رنگ خشم به چشمانش نشست و به جان چشمان سارا ریخت.
_ نشون دادی اصلاً مورد اعتماد نیستی.
سارا سعی کرد جسور باشد و حرفش را بزند.
_ تو هم نشون دادی تاجر نیستی که دشمن داره، بلکه یه قاتلی.
آرش با خشم به رویش خم شد و به جانش غرید:
- خفه شو!
سارا چشمانش را بست و دستش را روی دهانش گذاشت که درد نکشد. از میان چشمان بستهاش اشکش جاری شد و هق هق گریهاش برخواست.
آرش صاف ایستاد، کلافه دستی به موهایش کشید و به سمت پنجره رفت. نمیدانست باید چه کند و چه بگوید.
سارا در میان گریهاش گفت:
_ دیگه نمیخوام ببینمت. میخوام برگردم ایران، دیگه نمیخوام باهات زندگی...
_ نشون دادی اصلاً مورد اعتماد نیستی.
سارا سعی کرد جسور باشد و حرفش را بزند.
_ تو هم نشون دادی تاجر نیستی که دشمن داره، بلکه یه قاتلی.
آرش با خشم به رویش خم شد و به جانش غرید:
- خفه شو!
سارا چشمانش را بست و دستش را روی دهانش گذاشت که درد نکشد. از میان چشمان بستهاش اشکش جاری شد و هق هق گریهاش برخواست.
آرش صاف ایستاد، کلافه دستی به موهایش کشید و به سمت پنجره رفت. نمیدانست باید چه کند و چه بگوید.
سارا در میان گریهاش گفت:
_ دیگه نمیخوام ببینمت. میخوام برگردم ایران، دیگه نمیخوام باهات زندگی...
	
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
								
									آخرین ویرایش