• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 243
  • بازدیدها 10,441
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #231
و سریع آشپزخانه را ترک کرد و مهری خانم را در خیالات خودش رها کرد. زن بیچاره حس مادرانه‌اش تحریک شده بود. می‌دانست که یک بوهایی می‌آید ولی هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسید. با اینکه از ته وجودش به این وصلت راضی نبود اما باز هم به خاطر پسرش؛ باید کوتاه می‌آمد و این وصلت مسخره را می‌پذیرفت. برای همین سریع پیازها را خورد کرد تا زودتر به بقیه‌ی کارهایش برسد. امرور خیلی کارها داشت. باید از هاشم میوه و شیرینی‌ها را
سهیل در ورودی را بست و داخل حیاط شد. باران شریدتر شده بود و وزش باد، حسابی به جان این مردم نفوذ می‌کرد. همان‌طور که از حیاط داشت عبور می‌کرد و برگ درخت‌های خیس و زرد خرمالو زیر پاهایش له می‌شد، گوشی را از جیبش بیرون کشید و به آریا زنگ زد.
آریا که ماشین را در محوطه نسبتاً بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #232
و در اتاق را باز کرد و داخل شد. همان‌طور که به سمت میز کارش قدم برمیداشت، پوزخندی به حرف‌های جمشیدیان زد‌.
- من روی آن تایم بودن خیلی حساسم، من به مرتب بودن کارمندها و مرتب بودن شرکت خیلی حساسم. همه چیزم بر اساس نظم پیش میره!
زیر لب یک( مرتیکه‌)‌ای نثار حامد جمشیدیان کرد. از صبح تا پنج عصر از کارمندهایش کار می‌کشید و در ماه چندرغاز پول کف دستشان می‌گذاشت. در ورودی شرکت هیچ نگهبانی وجود نداشت، در داخل شرکت هیچ آبدارچی یا نظافت‌چی در کار نبود. پس این چگونه شرکت را می‌چرخاند. اصلاً این دیگر چه موجودی بود؟!
کیفش را روی میز گذاشت و خودش را روی صندلی چرم و راحت انداخت.
سریع از کیفش چند تکه کاغذ در آورد که از شب قبل حرف‌هایی که قرار بود بزند را آماده کرده بود.
نگاهی به ساعتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #233
سهیل همان‌طور که گوشی‌اش را برمی‌داشت تا به کمیل زنگ بزند گفت:
- دیوونه شدی پسر؟ مگه این جور چیزها رو موقع فروختن نباید خودش باهامون در میون میذاشت؟
آریا پوزخندی زد و جواب داد.
- فعلاً که می‌بینی نه اون بهمون گفته و نه ما اصلاً به مغزمون رسیده که چیزی در این باره ازش بپرسیم. من که اصلاً حواسم نبود، کمیل هم که ماشاالله همش می‌خواست مچ یارو رو بگیره، توام که هیچی اصلاً تو باغ نبودی! پوف! اعصابم خیلی خورده سهیل! کم مونده دیوونه بشم!
سهیل گوشی را به گوش‌‌اش چسباند تا با کمیل صحبت کند. با آن حرف آریا انگار که در مغزش چیزی جرقه خورد. راست می‌گفت! آن‌ها اصلا به مغزشان هم خطور نکرده بود که چیزی از قرض و بدهی شرکت بپرسند. حامد هم نامردی کرده بود و چیزی را اصلاً عنوان نکرده بود. اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #234
به محض خارج شدنش، منشی سریع از جایش بلند شد، آریا با حالت جدی پرسید.
- به همه خبر دادید که در بخش طراحی حضور داشته باشند؟!
خانم میزبان( منشی ) سریع گفت:
- بله جناب رییس. همه آماده اند.
آریا سرش را تکان داد و گفت:
- خیلی ممنون. راستی نیازی نیست هر دقیقه‌ای که من میام اینجا، از جاتون بلند بشید‌. یه مهمون دیگه هم دارم که حدوداً نیم ساعت دیگه از راه می‌رسه. وقتی اومد، سه تا قهوه درست کنید و به اتاقم بیارید. بفرمایید بشینید.
و بدون آن که به جایی نگاه کند، از راه پله‌ها به سمت طبقه‌ی بالا رفت.
کاش دیروز بدهی‌های شرکت را هم پرسیده بود. این فکر مثل خوره داشت ذره ذره جانش را می‌بلعید.
چند ثانیه بعد به بخش طراحی رسید. خ
کمی هیجان زده شده بود اما به همه چیز مسلّط بود. همان‌طور که کاغذ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #235
آریا دستش را بالا آورد و ادامه داد.
- هنوز صحبتم تموم نشده بزارید کامل‌تر بگم بعد.
خب داشتم می‌گفتم. ساعت کاریمون تا دو بعد از ظهره ولی این وسط باید خدمتتون عرض کنم که وقت استراحت فقط نیم ساعته. یعنی از ساعت یازده ظهر تا یازده و نیم، همه‌ی کارمندها حق استراحت و خوردن دارند. حالا چه چایی باشه، چه قهوه، چه میان وعده یا میوه و کسی حق خروج از شرکت رو به هیچ وجه نداره. تاکید میکنم به هیچ وجه.
یکی از کارمندها که در آن کت و شلوار سرمه‌ای رنگ با پیراهن آبی و کراوات سرمه‌ای ساده، فوق العاده جذاب به نظر می‌رسید، در حالی که عینک ساده اش را روی چشمش جابه‌جا می کرد پرسید.
- ببخشید جناب رییس، اگه کار یهویی پیش اومد... اون موقع چیکار کنیم؟!
آریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- در صورت نیاز،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #236
آریا با قدم‌های محکم بدون ذره‌ای مکث، با جدیت تمام وارد دفتر شد. باید تمام اطلاعات را از خانم جواهری می‌گرفت. برای همین بدون توجه به منشی و نگاه سنگینش وارد دفتر شد. سهیل شدیداً مشغول گوشی‌اش بود و متوجه اطرافش نبود. برای همین آریا به محض ورودش، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- من اومدم.
سهیل نگاهش از گوشی جدا شد و گفت:
- خوش اومدی. جلسه‌ی صحبت با همکارها چه‌طور پیش رفت؟!
خانم جواهری با صدای بلندی گفت:
- اجازه هست داخل بشم جناب رییس؟!
آریا همان‌طور که پشت میزش می‌نشست گفت:
- بله بله... بفرمایید داخل خانم جواهری. بفرمایید بشینید.
سهیل نگاه خیره‌ای به آریا کرد. این یعنی این که چرا به سوالش؛ پاسخ نداده بود. آریا سریع مطلب را گرفت و رو به سهیل گفت:
- جلسه‌ هم نمیشه گفت داداش. چند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #237
آریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس با این حساب، بخش طراحی هیچ نقشی در اون تولیدی نداشت. درسته؟!
خانم جواهری سرش را به علامت مثبت تکان داد و در حالی که آن روزها را در ذهنش مرور می‌کرد جواب داد.
- متاستفانه آقای جمشیدیان در اون حد بودجه نداشتند که طرح خودشون رو روانه‌ی بازار کنند. واسه همین ما طرح میزدیم و به شرکت‌های دیگه، این طرح‌ها رو با قیمت‌های خیلی خوبی می‌فروختیم تا هم خودمون یه سودی از بابت طرحمون بگیریم و هم سودش برای تولیدی و آقای جمشیدیان می‌رسید.
آریا اخمی کرد و گفت:
- ولی من باز هم نفهمیدم که شما چند ساله اینجا مشغول به کار هستید.
خانم جواهری پای راستش را عوض کرد و پای چپش را روی پای راستش انداخت و جواب داد.
- حدوداً هشت سال.
صدای رعد و برق شدیدی که از بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #238
خانم جواهری مکثی کرد و صحبت‌هایش را ادامه نداد. نمی‌دانست که درست بود همه چیز را این‌قدر سریع تعریف کند یا نه ولی عقلش فرمان می‌داد که همه چیز را بدون کم و کاستی بگوید. هر چند؛ این وظیفه‌ی آفای جمشیدیان بود قبل از این که این معامله را انجام دهد، همه چیز این شرکت را در اختیار رئیس جدید قرار دهد.
سهیل که مکث کمی طولانی خانم جواهری را دید، در حالی که نگاه کاملاً خنثی‌ و سردی به خانم جواهری انداخته بود گفت:
- چرا بحثتون رو ادامه نمیدید؟ بفرمایید لطفاً.
خانم جواهری با تکان بسیار محو و آرامی از شوک و فکر در آمد و خیلی سریع گفت:
- ببخشید...‌ حواسم پرت اون روزها شد. به اون روزها که این شرکت همه مدل چالشی رو از سر گذروند.
آریا سرفه‌ی کوتاهی کرد و پرسید.
- خب چیشد که آقای جمشیدیان یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #239
(گاهی دلتنگ کوچک‌ترین خنده‌ی تو می‌شوم. چشمانت را دلم می‌طلبد اما چشم که باز می‌کنم، می بینم ندارمت. کجای این کهکشانی زیبای دل‌ربا؟!)
آریا در فکر این بود که چرا اصلاً این شرکت به ظاهر موفق، بخش امور مالی نداشت؟ مگر چنین چیزی ممکن بود؟! یعنی تمام این کارها را خود جمشیدیان انجام می‌داد؟
اصلاً چرا درباره‌ی بدهی‌ها و مالیات این شرکت، چیزی به آن‌ها نگفته بود؟! اگر یک جای کار می‌لنگید، آریا این‌بار نمی‌توانست از جایش بلند شود. تمام این‌ها به کنار، نباید ماهزر را هم در این راه فراموش می‌کرد. ماهزر اگر دوباره به روستا برمی‌گشت، اینبار دیگر زنده نمی‌ماند. خان‌جون ماهزر و یعقوب‌خان به خون این دختر تشنه بودند و دلیلش هم کسی نبود جز خود آریا!
نفس عمیقی کشید و به سهیل نگاه کرد. سکوت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
975
پسندها
4,342
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #240
سهیل با بی حوصلگی گفت:
- بیا بشین. واسه این که اینجا رو ببینی، صدات نکردم. بیا بشین که گاومون زاییده. اونم ده قلو!
کمیل نگاهی به قیافه‌های عبوس آریا و سهیل انداخت. مثل این‌که واقعاً یک اتفاقاتی افتاده بود که آن‌ها این شکلی شده بودند.
همان‌طور که به قیافه‌ی اریا و سهیل نگاه می کرد، خودش را روی مبل، روبه‌روی سهیل انداخت و گفت:
- چی‌شده بابا؟! قیافه‌هاتون چرا این‌قدر توهمه؟! کشتی‌هاتون چرا غرق شده؟!
آریا از پشت میز بلند شد و در حالی که کاغذ و خودکار هم در دست داشت، به جمع یهیل و کمیل ملحق شد. کمیل در حالی که پافر سرمه‌ای رنگش را از تنش بیرون می‌آورد، همچنان منتظر بود که آریا شروع به صحبت کند.
آریا خودکار را روی میز پرت کرد و گفت:
- فکر کنم رو دست خوردیم کمیل.
کمیل اخم‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا