- نویسنده موضوع
- #211
اما حالا درست در همین شهر بود. در همین شهر داشت نفس میکشید، بدون مزاحم، بدون کسی که مدام اذیتش کند. حالا یک سقف بلند بالای سرش بود، تنهای تنها بود. دیگر کسی نبود که مدام به او گیر بدهد و همه چیز را از دماغش در بیاورد. کسی نبود که هرروز از او کار بکشد، صبح زود بیدارش کند، مدام سرش غر بزند، مدام کتکش بزند، مدام به او گیر بدهد و آخرش هم هیچی به هیچی. انگار که تمامی کابوسهایش تمام شده بودند. واقعاً چهقدر همه چیز در عرض یک شب عوض شد. گاهی آغاز یک فاجعه، میتواند شروع یک خوشبختی باشد و ماهزر این موضوع را با پوست و استخوانش داشت احساس میکرد. ماهزر با لبخند به میز مقابلش نگاه کرد و قوطی گوشی نو را دید که کنارش یک کارت عابر بانک و یک کاغذ آ چهارِ تا شده گذاشته شده بود. با لبخند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر