• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 241
  • بازدیدها 10,267
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
973
پسندها
4,337
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
و دوباره خندید. آریا این بار عصبی بلند شد و گفت:
- الان کجاش خنده داره کمیل؟!
کمیل کمی بعد، خنده اش را به مرور تمام کرد و گفت:
- خب مرد حسابی، کدوم آدمی میاد بدهی‌های شرکت یا جایی که توش کار میکنه رو به طرف حسابش بگه؟! آریا مگه تو بار اولته که تو همچین موقعیتی قرار میگیری؟! این فکرهای احمقانه از تو بعیده داداش. به خدا که بعیده!
آریا همان‌طور که در اتاق بزرگ قدم میزد جواب داد.
- بله که بار اولمه وارد معامله‌ی به این گندگی میشم. چه بدونم چی به چیه. در ثانی! چه‌طور ممکنه کسی بدهی‌های قبلی شرکت خودش رو نیاد به صاحب جدید تحویل بده؟! نکنه... .
کمیل دستش را بلند کرد و حرف‌های آریا را قطع کرد و گفت:
- ببین داداش من، کسی که میاد یه مِلکی رو میفروشه، حالا مِلک یا مغازه یا شرکت؛ اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
973
پسندها
4,337
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
کمیل حالت جدی به خودش گرفت. انگار که همین کمیل چند دقیقه‌ی پیش نبود. اخلاقش همین بود. همیشه با شرایط جلو می‌رفت. الان شرایط ایجاب می‌کرد که جدی باشد. برای همین اخم‌هایش را در هم کشید و با حالت محمکی گفت:
- می‌خوام رو در رو حرف بزنیم. پس لطفاً بیا بشین و خوب به همه چیز گوش بده.
آریا که هنوز هوای تمیز بیرون را استشمام می.کرد، به ناچار پنجره را بست و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش کرد. درون ذهنش انقلابی به پا بود که هیچ کس از آن باخبر نبود. باید هر چه سریعتر خیالش از بابت همه چیز راحت می‌شد.
برای همین سریع به مبل کناری کمیل و سهیل روی آورد و همان‌جا نشست. انگار که از عصبی بودن چند دقیقه‌ی پیشش، خبری نبود. همان‌طور که داشت چین‌های شلوارش را مرتب می‌کرد تا اتوی تمیزشان چروک نشود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا