متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه رمان پرده برداری | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
1698598990813.png

نام: The Unveiling
نام ترجمه شده: پرده برداری
نویسنده: Tamara Leigh
مترجم: bahareh.s
ناظر: Armita.sh Armita.sh
ژانر: عاشقانه، تاریخی
خلاصه: قرن دوازدهم، انگلیس: دو مرد کاندید برای نشستن بر تاج و تخت می‌شوند. یکی پادشاه استفان غاصب و دیگری دوک هِنری جوان، وارث قانونی تاج و تخت است. در میان جنگ‌های داخلی و خصوصی، اتحادها دروغین می‌شوند، به وفاداری‌های خ**یا*نت می‌شود، خانواده‌ها تقسیم و ازدواج‌هایی صورت می‌گیرد. به مدت چهارسال، لیدی آنین برتان، فکر آموزش استفاده از سلاح و اسلحه را در سر داشته است تا بتواند انتقام برادر خود را بگیرد؛ اما خداوند این کار را درست ندانسته است. او که در خلعی پنهان شده بود، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • #2
{بسم تعالی}

مشاهده فایل‌پیوست 225272
مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود
خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد ترجمه خود بعد از 20 پست در تاپیک زیر درخواست کنید.
♥♥تاپیک جامع درخواست جلد♥♥

و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
پرده برداری: کتاب اول از مجموعه عصر ایمان :The Unveiling: Book One in the Age of Faith Series

1

لینکلن‌شر¹، انگلیس، اکتبر 1149

کابوس خواب را از سرش پراند. به گلویش چنگ انداخت؛ بغض گلویش را سخت گرفت، طوری که نتوانست حتی گریه کند. ناامید از هوا، او چشمانش را روبه شب بدون ماهی باز کرد که چهره مهاجم را به او نشان نمی‌داد.
توسط همه مقدسین! چه کسی جرات می‌کند؟
به بیرون حمله کرد، اما یک مهاجم دوم ظاهر شد و او را روی شکمش انداخت. با وجودی که یک پارچه کثیف در دهانش گذاشته شده بود، شل کردن دست‌هایش در اطراف گلویش باعث شد که خس‌خس کند و نفسی از طریق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
«قلعه لیلیا»

آنین برتن، نگاه خیره‌ی خود را از پوشش ماهِ ستارگان پایین آورد.
- جوناس¹...
یک دستش را بالا آورد و روی قلبش فشار داد. این دلواپسی از کجا آمده بود؟ و این احساس چه ارتباطی با برادرش داشت؟ «چون تو به او فکر کردی؛ تو می‌خواهی او این‌جا باشد نه آن‌جا!»
- بانوی من؟
کمی عقب رفت و بعد چرخید، ویلیام² بود. او را فقط با آن صدای خشن و بازوهای مردانه‌اش می‌شناخت؛ شب برای راه رفتن با مشعل‌های انتهای دیوار خیلی تاریک شده بود تا بتواند ویژگی‌های چهره‌ای او را روشن کند. مکثی کرد و گفت:
- بانوی من، شما الان باید در بستر باشید.
مثل همیشه، به عنوانی که به او داده شده بود لبخند می‌زد. او هم مانند دیگران می‌دانست، آنین فقط با تولد نجیب‌زاده شده است؛ که در نیمه‌های شب از تخت خواب بیرون آمده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
2
هیچ راهی برای ورود به قلعه‌ی ولفن وجود نداشت؛ تنها این‌که خودش را به یک مرد تبدیل کند. آنین در میان برگ‌ها و درختان ایستاد و به شکل و قیافه‌ی خود نگاه کرد. در عوضش اخمی کرد، باید خودش را تبدیل به یک پسر کند، زیرا پسران بودند که داخل قلعه‌ی بارون ولفریت بودند و بارون با آن‌ها سروکله داشت کسانی که آرزوی اربابی را در سر داشتند، آرزوی شوالیه بودن. از آن‌جایی که او آن‌قدر حرفه‌ای نبود که بتواند خودش را مانند بازیگری که نقش یک مرد را بازی می‌کند جا بزند، همان یک مورد هم برایش مناسب بود. حالا بیشترین فکری که روی آن متمرکز بود، خوب بودن حال جوناس بود؛ مطمئن بود که خوب است!
هنوز هم احساس دلواپسی و نگرانی می‌کرد، با این‌که چهار روز بود که در تاریکی جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
و فریادی که هربار باعث می‌شد تکان بخورد به گوشش رسید. او دوباره یکی دیگر از موجودات خدا را از پای درآورد؛ خرگوش بر روی بستر برگ‌هایی از گل افتاد. همچنان که به جایی که شکارش افتاده بود نزدیک می‌شد، با خود گفت:
- گوشت روی میزِ
برایش مهم نبود که جوراب و لباسش کثیف شوند، زانو زد. گفت:
- خدا به همراهت
با این امید که پدر کرنلیوس1 او را به بهشت برساند. ولی پدر می‌گفت که "چنین جایی برای حیوانات وجود ندارد" اما، مردی که حتی بلد نبود و نمی‌دانست که چطور لبخند بزند؛ چه چیزی باید از خانه‌ی خداوند می‌دانست؟ خرگوش را بلند کرد و پیکان را از تنش بیرون کشید. از دیدن و پیدا کردن دست و پای سالم، راضی؛ یقه پیراهنش را پاک کرد و تیر را در تیردان فرو کرد. ایستاد، یک شکار با اندازه‌ی مناسب و خوب! نه این‌که عمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
شاید جوناس با خیره سری یک بار دیگر برگشته باشد؟ به الگویی از پَر که به همراه اسبِ سوارکاری که نفس‌نفس می‌زد، چپ‌چپ نگاه کرد. مال ولفریت‌ها بود!
هرچند مردان روی دیوار آنین را معمولاً صدا می‌کردند و از او درمورد فردی که قیافه‌ی وحشتناکی داشت یاد می‌کردند اما، زمانی که به پل متحرک نزدیک می‌شد؛ هیچ‌کس جرئت حتی باز کردن دهانش را هم نداشت!
بی‌اهمیت از شیطنت‌هایش، دنبال آن ریشوی روانی گشت که به عنوان کاپیتان نگهبانان شناخته می‌شد، مطمئناً در دروازه‌ی خانه بود؛ اما نبود، به جایش ویلیام بود! خرگوش را بالا گرفت.
- دفعه‌ی بعد گراز!
لبخند نزد.
- بانوی من، سریع به برج دفاعی برید. بارون ول... .
- می‌دونم! برادرمم برگشته؟
نگاهش را چرخاند.
- آه... لیدی* آنین بله، برادرت هم برگشته
پس حتی بارون ولفریت هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
تنش از سرما سیخ شده بود. داخل دیوار داخلی شد، جایی که شش اسب‌ جلوی برج دفاعی ایستاده بودند؛ از جمله مرکب جوناس، به همراه یک گاری. وقتی نزدیک‌تر شد. آقایی را دید که افسار اسب بزرگ سفیدی را در دست دارد و به اطراف نگاه می‌کند. تعجبی که کرد، ابتدا باعث شد صورت نازکش تغییر شکل دهد و دوباره به حالت عادی‌اش برگردد.
- تو، وایسا!
برای فهمیدن به هیچ آینه‌ای نیاز نداشت، بیشتر از این‌که شبیه یک خانم باشد، شبیه پسری با ثبات بود اما، اجازه‌ی این‌که بیشتر اشتباه کند را به او نداد!
- ایشون، خانم آنین هستند که شما خطاب می‌کنید. اسکوایر...
متعجب شد. زمانی که خرگوش را دید، چشمان سبز خواب آلودش بیشتر باز شد.
- خانم؟!
و بعد به کنار نگاه کرد. آنین کنار اسب جوناس ایستاد و دستی بر روی فک بزرگش کشید.
- من ازت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
خرگوش از دستانش و کمان از شانه‌هایش لیز خورد. به طور مبهمی از همراهان و آن مرد بزرگ آگاه بود. به سایه‌ی نیم‌رخ برادرش که یادآور یک روز دلتنگ‌آور بود، خیره شد. عمو آرتور روبه رویش ایستاده بود، دستانش روی همان میزی بود که جوناس در آن دراز کشیده بود؛ سرش را خم کرده بود طوری که شانه‌هایش به گوش‌هایش می‌رسید. تلوتلو خورد و ناگهان دوید.
- جونـاس!
صدای بم گفت:
- این چه وضعیه؟!
وقتی سر عمو بالا آمد، چشمان لبه‌دارش از دیدن افسوس خوردن آنین شوکه شدند؛ اما، او فقط جوناس بود! برای یک لحظه او را از میز بلند می‌کند. به سینه‌های خمیده‌اش برخورد می‌کند؛ اگر دستانش را بالای بازوهایش حلقه نکرده بود، دوباره به عقب برمی‌گشت. همان مردی بود که حرف زده بود، پاهایش را تاب داد و ساق پایش را به یکدیگر چسباند. سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
با صدایی دل‌خراش گفت:
- اگه مرد بودم، می‌کشتمت!
ابروهایش را بالا انداخت
- خوبه که فقط یه دختر کوچولویی
اگر دست عمو آرتور از روی شانه‌اش کنار می‌رفت، آنین دوباره به سمت ولفریت هجوم می‌برد. عمو آرتور محکم گفت:
- اشتباه می‌کنی بچه، اون‌ها گرفتار جنگ شدن، مرگ جوناس تقصیر بارون نیست
از زیر دستانش، شانه خالی کرد و از سکو بالا رفت. برادرش، زیباترین لباس خود را پوشیده بود، کمربند نقره‌ای گلدوزی شده قپه‌دارش را پوشیده بود و آماده‌ی دفن شده بود. آنین دستش را روی سینه‌ی او گذاشت و خواست دوباره آن قلب بتپد؛ اما هرگز این اتفاق نمی‌افتاد.
- چرا جوناس؟
اولین اشک را که ریخت، گل و لای خشک صورتش، خیس شد.
- اون‌ها خیلی نزدیک بودن
کلمات سخنان آرام عمو آرتور او را می‌آزارد.
- قبول این موضوع برای اون دشواره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا