• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عاشقانه‌ها | پانیذ ناظم الشریعه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع paniz pana
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 2,826
  • کاربران تگ شده هیچ

paniz pana

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
161
پسندها
3,468
امتیازها
16,263
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
(نازنین)
همونطوری که داشتم خونه رو جمع و جور می‌کردم نگار زنگ زد. گوشیمو رو به سیاوش گرفتم و گفتم:
- نگار جونته.
سیاوش با عجله اومد سمت من و بهم گفت:
- تروخدا بده من حرف بزنم؛ تروخدا.
گوشیو دادم بهش و با پوزخندی بهش گفتم:
- چیشد؟ تو مگه بدنت درد نمی‌کرد؟
سیاوش گوشی و از من گرفت و رفت دراز کشید رو مبل.
***
(نگار)
شماره‌ی نازنین و گرفتم. بعد از سه، چهارتا بوق جواب داد. سعی کردم خیلی خوب باهاش حرف بزنم که لج نکنه.
- الو، سلام نازنین جان. خوبی عزیزم؟
هیچ صدایی نیومد. ادامه دادم.
- الو؟ نازنین جان؟ خوبی عزیزم؟
بازم هیچ صدایی نیومد. فقط صدای تند تند نفس نفس زدن یکی می‌اومد.
***
(سیاوش)
با ذوق گوشی و از نازنین گرفتم. کلی حرف داشتم که با نگار بزنم اما تا صدای نگار رو شنیدم حرف زدنم یادم رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

paniz pana

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
161
پسندها
3,468
امتیازها
16,263
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
پارت 39
(نگار)
بعد از چند ثانیه صدای نازنین و شنیدم. انگار داشت سر یکی داد می‌زد.
اشک از چشمام جاری شد.
-الو، الو، نازنین؟
(نازنین)
گوشیو از سیاوش گرفتم؛ می‌خواستم قطع کنم. اما با شنیدن صدای نگران نگار، ی لحظه دلم براش سوخت. تصمیم گرفتم جوابشو بدم.
- چیه؟
با صدای نگرانش گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟
- مرسی. چیه؟
با صدای نگرانش گفت:
- کجایی الان نازنین جان؟
-خونه ی مامانم.
- سیاوش الان اونجاست؟
- آره.
- میشه ببینمش؟
- آره. چرا که نه، بالاخره عاشق و معشوق حق دارن همو ببینن.
(نگار)
از صدای نازنین معلوم بود که خیلی ازم ناراحته. سپهر داشت با اورژانس حرف می‌زد؛ اورژانس کارش تموم شده بود و داشت با سپهر حرف می‌زد. تا اورژانس رفت، به سپهر گفتم:
- سیاوش خونه‌ی شکوفه‌است. پاشو حاضر شو بریم.
- شکوفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

paniz pana

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
161
پسندها
3,468
امتیازها
16,263
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
پارت 40
(نگار)
شکوفه رو گذاشتیم خونه و با سپهر راه افتادیم. هرچی به خونه‌ی شکوفه نزدیک‌تر می‌شدیم، استرسم بیشتر می‌شد. نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیفته و با چه صحنه‌ای روبه‌رو بشم. و همین مسئله، استرسم و زیاد می‌کرد... .

(نازنین)
اصلاً حوصله‌ی اومدن نگار و نداشتم. نمی‌دونستم واکنش نگار و سپهر بعد از دیدن سیاوش چیه و همین مسئله خیلی بهم استرس می‌داد.

(سیاوش)
خیلی استرس داشتم؛ نمی‌دونستم نگار و سپهر بعد از دیدن من چه واکنشی نشون میدن. نکنه از من بدشون بیاد؟

(نگار)
بالاخره رسیدیم. با کلی استرس از ماشین پیاده شدم. سپهر هم استرس داشت ولی استرسش اندازه‌ی من نبود. از استرس، دستام داشت می‌لرزید. به طرف خونه‌ی شکوفه رفتم و زنگ آیفون و فشار دادم. نازنین جواب داد.
-کیه؟
- منم عزیزم.
- بیاید تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

paniz pana

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/20
ارسالی‌ها
161
پسندها
3,468
امتیازها
16,263
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
پارت 41
نگار
خیلی از نازنین حرصم گرفته بود. اما نمی‌تونستم بهش چیزی بگم، چون می‌ترسیدم بلایی سر سیاوش بیاره.
من سیاوش و دوست دارم، اما به عنوان رئیس شرکتی که توش کار میکردم و نه چیز دیگه!...

نازنین
در خونه رو نیمه باز گذاشتم و خودمم رفتم آشپزخونه تا شربت درست کنم. داشتم در جعبه‌ی شکر و باز میکردم که نگار در و محکم هل داد و وارد خونه شد.
از ترسم در شکر از دستم افتاد‌‌؛ تاحالا نگار و اونقدر عصبی ندیده بودم!
سپهر هم هیچی نمی‌گفت و فقط داشت با تعجب به نگار نگاه می‌کرد.
همونجوری که از تعجب و ترس داشتم به نگار نگاه می‌کردم، با صدای آرومی گفتم:
- سلام.
تا سلام کردم، صدای جیغ و داد و ارده‌های نگار شروع شد. ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا