متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,396
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آینه‌ی دژخیم
نام نویسنده:
زهرا صالحی(تابان)
ژانر رمان:
#ترسناک #اجتماعی
کد رمان: ۳۲۰۵
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁
به نام خدایی که پناه می‌برم به او از شرّ شیطان رانده شده


ayeneh-dezhkhim copy.jpg
خلاصه:
شبانه، از باورهای اجباری و ناموافق خسته است. او که به جستن از واداشتگی خانواده‌اش بر سر عقایدشان محکوم شده، قصد می‌کند برای همیشه خانه‌ی پدری را ترک کند.
داستان روایت می‌کند شبانه نزدیک به دو سال خانواده‌اش را جز خواهرش که گاهی به او سر می‌زند ملاقات نکرده. در این بین پس از سال‌ها نفرتِ خاموش علیه بد و بدتر، کابوسی موحش دست به گریبان این خانواده می‌شود!
هشدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,387
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
«شرّها همه درونِ آن آینه، پنهان شده‌اند!»

صدای بدبختی میاد!
قرص‌های رنگی توهم‌زا می‌تونست آرومش کنه!
داخل یک اتاق گیر افتاده بود که همه‌ی دیوارهاش پُر از آینه‌ بود.
اون هیچ‌چیزی نمی‌دید جز بازتاب آینه‌ها، که همشون هم‌دیگه رو بغل کرده بودن.
حتی خودش رو هم نمی‌تونست ببینه.
اون داشت خورده می‌شد. از چشم‌هاش خون بیرون می‌زد!
تنها چیزی که می‌تونست حسش کنه، حضورِ مسمومِ دژخیم بود!

***

با خستگی قالب شده به زانوهاش، به‌ زور خودش رو رسوند به یک نیمکت. نفسش بیش‌تر از اون بالا نمی‌اومد. نیمکت به شدت بوی چوب می‌داد. احتمالاً شاید آب روش ریخته شده بود. اهمیتی نداشت براش. الان فقط مهم این بود یه‌کمی نفسش سر جا بیاد. پشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
رسید جلوی در ساختمون. یکی از سه کلید رو انتخاب کرد و داخل قفلِ در چرخوند. جز کلید در خونه، یکی کلید انباری بود و اون یکی به ورودی آموزشگاه مربوط می‌شد. آموزشگاهی که اون‌جا کار می‌کرد، زیاد از خونه دور نبود‌. آموزشگاه زبان! البته اون فقط به عنوان منشی، کارهای دبیرها رو سازماندهی می‌کرد. چون آموزشگاه نوپا بود، قبولش کرده بودن. با سر موقع رسیدن و منظم بودنش، مسئول بهش اعتماد کرده بود و روزی یک دسته کلید تحویلش داده بود که هر وقت رسید، پشت در نمونه.
در طی روز آموزشگاه از ساعت هفت، برای بار دوم بازگشایی می‌شد و در حالت عادی تا ساعت نُه بیش‌تر باز نبود. بعد از اون ساعت همه‌ی کارآموزها و دبیرها می‌رفتن ولی کارِ شبانه و مرتب کردن اوراق، تازه شروع می‌شد. ساعت کاری اون از هفت شب بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
به تابلوی روی دیوار چشم دوخت. این تابلو رو از وقتی اومده بود این‌جا، با خودش آورده بود؛ خودش، روشنک و مژده با لباس‌های شبِ یلدا. یاد خاطراتی بخیر که دیگه وجود نداشتن. به خودش توی عکس نگاه کرد که پدرش حتی اون‌موقع هم نذاشته بود موهاش رو بیرون بیاره و اون مدلی که خودش دوست داره درست کنه. از لحاظ خانوادش و اقوام عقب مونده‌‌ای که داشت، فقط باید دختر و زن توی خونه می‌موندن و اگه بیرون می‌رفت، دیگه می‌شد بی‌حیا. اصلاً موضوعی که باعث شده بود برای همیشه از اون خونه‌ی لعنتی و آدماش دل بکنه همین بود. اون آشغالدونی بهتر بود بمونه واسه خودشون. دیگه هم نمی‌خواست برگرده. نزدیک به دو سال شاید هم کمی بیش‌تر بود که به کبوده نرفته بود. برمی‌گشت که چی بشه؟!
دیوارهای اتاق خواب‌ها هنوز رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
تق تق تق!
بلند شد. از اون قسمت خالیِ اتاق خواب گذشت و وارد پذیرایی شد. کوله‌ای که می‌برد دانشگاه هنوز روی مبل جلوی در بود. فضای خونه تاریک‌تر از آخرین بار دیده می‌شد. دیگه داشت می‌ترسید و از این‌که نتونسته بود بخوابه هم اعصابش خورد شده بود. با هر ضربه‌ای که به در می‌خورد، یه چیزی هم توی دل شبانه پایین می‌ریخت‌. اما اون دختر شجاعی بود. حتی اگه یه مرد قوی هیکلم جلوی در باشه، اون کم نمیاورد. این‌جوری خودش رو بزرگ کرده بود! از هیچکی نمی‌ترسید. توی کبوده هم که بود، حق همه رو می‌ذاشت کفِ دستشون. همسایه‌ها هم اگه بدتر نبودن، بهتر نبودن. مدام می‌گفتن این دختر شما چرا آن‌قدر بی‌حیا بازی در میاره و... .
خانواده‌‌ی او هم که طبق معمول همه رو می‌کوبیدن تو سرش و می‌گفتن دختر باید سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
به سرعتی باور نکردنی سرش رو به سمت در اتاق بالا گرفت. صدای برخورد اون چیز به در هنوز شنیده می‌شد! مثل صدای مشت‌های گره کرده که دنبالش بودن... .
دقیقاً مثل خوابش...نمی‌دوست باید چی‌کار کنه. مدام توی ذهنش داشت به همون خواب فکر می‌کرد. همون اتفاق وحشتناکی که افتاده بود. پیشِ خودش داشت یک جادوی سیاه رو تصور می‌کرد. اگر جادوی سیاه وارد زندگی‌ش شده باشه...نه! به چیزِ جالبی نمی‌رسید! چه اتفاقی داشت براش می‌افتاد؟! امروز چه روز نحسی بود؟!
با لرزشی سرش رو به سمت دستاش چرخوند. متوجه شد گوشی‌ش بدونِ این‌که متوجه بشه از دستش روی زمین افتاده. متوجه نشده بود؟! ترسیده بود؟!
بلند داد زد:
- کیه؟!
خودش از شنیدنِ صدای خودش که این حالتی شده بود، ترسید. یعنی اون‌قدر وحشت کرده بود؟! صدای مشت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
تنها کاری که تونست کنه، این بود که نفس‌های بلند بکشه تا حالت طبیعی پیدا کنه. انگار یک‌دفعه از مردی که اکثر اوقات مزاحمت ایجاد می‌کرد، ممنون شده بود که اون رو از تنهایی نجات داده بود. واقعاً نیاز داشت. کنار در آروم نشسته بود روی زمین. نفس‌هاش رو منظم‌تر کرد. آروم‌تر شده بود. تازه متوجه شد از قسمت پذیرایی تا این‌جا بدونِ کفش اومده. سریع چاقو رو روی جاکفشی گذاشت. چند قدم عقب رفت و دم‌پایی راحتی پوشید. بعد به سمت در رفت تا اون رو باز کنه. نمی‌خواست کسی بو ببره تا چند لحظه پیش چه بلایی داشت سرش می‌اومد.
دستش که به در خورد، دستگیره‌ی سرد تموم دستش رو سرد کرد و بلافاصله به جاهای دیگه‌ی بدنش دوید. ولی این‌بار مثل دفعه‌ی قبل، صدا قطع نشده بود. پشت سرش رو برای احتیاط نگاه کرد. کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
شبانه هوفی کشید و همون‌جور که در رو توی یک نقطه‌ی خاص نگه داشته بود که بیش‌تر باز نشه، چشم‌هاش رو بدون هیچ ترسی به اون دوخت. این هم یکی بود لنگه‌ی خونوادش. فکر می‌کردن با حبس کردنِ خانوم‌ها چی عایدشون می‌شه. رو به مرد هیکلی گفت:
- فکر کنم دیگه باید ادبیاتم رو عوض کنم. اولاً صداتو نبر بالا، خوب نگاه کن جلوت کی وایستاده! دوماً اینا به من چه ربطی داره؟! خانوم شما که نیومده تو خونه‌ی من! سوماً... .
احساس کرد یه‌ کم صداش لرزش داشت. جای تعجب نداشت با چیزهایی که دیده بود! اهمیتی نداد و سعی کرد آروم‌تر به‌ نظر برسه.
یه پوزخند زد و گفت:
- در ضمن! یه تعمیرکار بیارین این در وامونده رو تعمیر کنه. نه که مشت‌هاتون خیلی محکم بود، فکر کنم امروز فرداست که بیفته!
خواست در رو ببنده که تهرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,517
پسندها
16,396
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
هنوزم ذهنش اتفاق امروز رو مرور می‌کرد. بعد از بسته شدنِ در، تهرانی یه‌کم دیگه هم جلوی در حرافی کرده بود و بعدش راهش رو گرفته بود و رفته بود پیِ کارش.
نفس راحتی کشید. این چه چیزی بود سر ظهر؟! هم نذاشت راحت بخوابه هم... .
کوله رو از روی مبل برداشت و کل وسیله‌های داخلش رو خالی کرد روی میزی که جلوی کاناپه بود. خودش هم روی کاناپه نشست تا بررسی کنه. دستمال، چند تا کتاب و جزوه‌ی دانشگاه، عطر، دو تا خودکار، آینه و کیف کوچیک لوازم آرایش. موبایلش کجا بود؟! هوفی کشید. یادش اومد اون رو بُرده داخل اتاق. از جاش بلند شد و پاش وقتِ رفتن به پایه‌ی میز خورد. همزمان انگار یه صدای زنگ توی گوشش پیچید. گوشش چند لحظه زنگ زد. با آه اون‌ها رو گرفت تا بیش‌تر از این اذیتش نکنه و زودی تموم شه. قبلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا