متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آینه‌ی دژخیم | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,320
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #51
به خودش اومد و دید چند دقیقه خشکش زده و بدون هیچ حرکتی روی تخت راست نشسته. این چه فکر عجیبی بود که یهو خودش رو انداخته بود توی سرش؟ خودش رو توی آینه‌ی کنسول که از همون‌جا مشخص بود نکاه کرد. آینه خیلی به تخت نزدیک بود ولی شبانه احساس کرد تصویرش رو داره از فاصله‌ی دورتری می‌بینه. دوباره چقدر رنگش پریده بود. این‌بار دیگه نباید بیش‌تر منتظر می‌موند. نه! این یه شوخی نبود!
از روی تخت با شتاب بلند شد. اصلاً به دردی که یهو دوید توی زانوی سمت راستش دقت نکرد. دستش رو به چارچوب در تکیه زد و نگاهش رو که جذب موکت راهرو شده بود، به‌سمت ورودیِ پذیرایی تغییر داد. یه‌کم جلوتر رفت تا بالاخره چشمش به فنجون‌های قهوه روی میز خورد. در حالی که یه ذره خیالش راحت‌تر شده بود، نفس حبس شده‌ش رو در دم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #52
چه‌قدر با کاغذرنگی‌ها با هم دعوت می‌کردن. هر کسی کاردستیش توسط روشنک که سه چهار سال بیش‌تر نداشت تایید می‌شد، سری دیگه اون باید قشنگ‌ترین کاغذرنگی رو برمی‌داشت.‌ روشنک توی اون سن شده بود مثل یک همای سعادت که باید بین اون و مژده برنده رو مشخص می‌کرد. تقریباً دوتاشون به اندازه‌ی هم برنده میشدن اما با این‌حال همیشه یه دعوای کوچک اون وسط رخ می‌داد. خیلی وقت‌ها هم شخص برنده که نگاه‌های کج‌کج خواهرش رو می‌دید، یکم از کاغذرنگی قشنگ و خاص که گیرش اومده بود رو جدا می‌کرد و به اون می‌داد. بعد با هم آشتی می‌کردن. از یادآوری اون روزها ناخودآگاه لبخندِ بزرگی زده بود.
همون‌جور که دماغش رو بالا می‌کشید، دستمالی از میز کنار دستش برداشت و روی کاغذکادوی تزیین‌شده دست کشید‌. نمی‌تونست حدس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #53
هر کار می‌کرد نمی‌تونست از اون گلدون چشم برداره. شاید غیر طبیعی بود که یه گلدون معمولی که خیلی هم زیبایی چشم‌گیری نداشت، ان‌قدر یه نفر رو مجذوب خودش کرده باشه. ولی فقط خود شبانه بود که می‌تونست بگه تو دلش چه اتفاقی داره می‌افته. این گلدون همون گلدونی بود که توی خوابش دیده بود. اون دود سیاه رنگی که ازش بیرون اومده بود و همه چیز رو با خودش آورده بود. همه چیز رو... . گلدون به طور عجیبی داشت توی دست‌هاش سنگینی می‌کرد. دلش نزدیک بود از سینه‌ش بزنه بیرون وقتی یهو یه صدای خنده‌ی خیلی ضعیف رو از تموم دیوارها شنید که منعکس می‌شد. جوری یخ زده بود که قدرت حرکت نداشت. فقط تونست به‌زور نفس بکشه.
این چه معنی‌ای می‌تونست داشته باشه؟! مژده از همه چیز خبر داشت؟! چجوری ممکن بود که این گلدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #54
خودش رو که رسوند به گلدون، انگار با یه نگاه به نقش و نگارش، تموم نبض‌های بدنش یک‌صدا شروع به کوبش کردن‌. توی اون خونه، وسط در و دیوارهای نیمه‌تاریک اون ایستاده بود و به آینده‌ی شوم خودش نگاه می‌کرد. به حسی فکر می‌کرد که اون رو آزاد و رها کنه. گلدون رو بالا بُرد. نفسش رو حبس کرد و تموم مدت سعی کرد ثابت قدم باقی بمونه. رعشه به بدنش افتاد و نفس‌های بلندبلند می‌کشید. نمی‌دونست چه وقت از نصف شبه ولی مشخص بود تاریکی مطلق تموم شهر رو سیاه کرده. دست‌هاش ناگهان با شدتی بیش‌تر از سری قبل لرزید و به‌جایی رسید که فقط یه آن برای انداختن گلدون کافی بود. فقط یه لحظه کافی بود تا اون تن سفالی مایه‌ی عذاب رو بندازه و بعدش بی‌توجه به خورده شکسته‌هایی که روی زمین ریخته، همون‌جا از شدت آسودگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #55
شبانه مابینِ همون عرق‌های سرد، یخ زد. چرا نرفته بود که موبایلش رو جواب بده؟ چرا هیچ واکنشی نشون نداده بود؟! چرا از جاش حرکت نکرده بود بره داخل اتاق و ببینه کی بهش زنگ زده؟! شاید یک نفر منتظرش بود. آره! به منظورِ همون افشای رازهای عجیب... .
آتشِ عزم در مقابل ترس‌هایی که داشت، انگار با قطع شدنِ آهنگِ زنگ درونش خاموش شد‌. به گلدون که درست مثلِ یک بُت شیطانی روی میز وایستاده بود، خیره شد. این گلدون هر چی هم که بود، نشون می‌داد نمی‌تونه به ماجرایی که اون روز صبح اتفاق افتاده بود، به خوابی که دیده بود، بی‌اهمیت‌تر از این که هست باشه. چجوری ممکن بود که دو تا شیٔ، یکی در رویا یکی در بیداری ان‌قدر به هم شباهت داشته باشن؟!
نفس سردی کشید‌ و یه‌بار دیگه با نگاهش دنبال یه چیز عجیب توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #56
تموم تنش انگار فهمیده بود. تموم سلول‌هاش انگار فهمیده بود چیز جالبی انتظارش رو نمی‌کشه. اگه اتاق روشن بود، کاملاً رنگ پریده‌ش مشخص می‌شد. تلفن چند تا صدای بوق داد که شبانه با وحشت صفحه‌ی پُر نورش رو نگاه کرد. تماس هنوز برقرار بود. همون جور که انتظار داشت دیوونگی‌ش رو به اوج می‌رسوند، یه صدا از اون طرف خط گفت:
- شبانه؟!
شبانه خشکش زد. درست می‌شنید؟! صدا ادامه‌دار، انگار در تموم خط‌های تلفن دنیا پیچیده بود:
- آب...آبجی؟!
شبانه حالا یه تیکه از قبلش افتاده بود. داد زد:
- روشنک؟!
صدای روشنک از اون سمت تلفن بیش‌تر به گریه نشست:
- آبجی... .
اشک از چشم‌های شبانه فرو ریخت و انگار که مدت‌ها دنبال این فرصت برای گریه باشه به تخت چنگ انداخت. فقط گریه می‌کرد، روشنک هم همین‌طور. شبانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #57
شبانه مصمم‌تر شد:
- روشنکم؟ عزیز دل آبجی...نمی‌خوای بگی که چه اتفاقی افتاده که این‌جوری داری آیه‌ی یاس می‌خونی؟
روشنک جوری داشت با شبانه حرف می‌زد که انگار توی به دنیای دیگه داره سیر می‌کنه:
- آبجی...تو خبر نداری چی شده. برای همین این‌جوری حرف میزنی. آبجی... .
شبانه نداشت حرف بزنه و گفت:
- هر چی‌ام شده باشه، من... .
نگاهش به فضایِ خالی در که اون رو به پذیرایی می‌رسوند خیره شده و با لرز ادامه داد:
- من می‌خوام بدونم چی شده و آ...آروم‌ترت کنم. روشنک؟ هیچ‌ می‌دونی چند وقته باهات حرف نزدم آبجی کوچیکه‌ی خودم؟
روشنک بی‌وقفه می‌بارید:
- آبجی دیگه تنها شدم. دیگه هیچکس نیست شبایی که خوابم نمی‌برد بیاد بغلم کنه و از تو و روزای خوبمون واسم بگه.
شبانه یه کمی فکر کرد و بعد گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #58
نمی‌دونست داره چی میگه اصلاً حرف‌هاش دست خودش نبود. خنده‌ی بلندی کرد که روشنک از اون سمت خط، انگار سیلی محکمی توی گوشش زد:
- چی داری میگی آبجی؟! مامان حق داشت نگرانت باشه! آبجی؟! آبجی شبانه! میگم مژده مُرده...می‌فهمی؟! اینکه میگم از اینجا رفته ینی اون مرُده!
خنده‌ی یهویی شبانه ماسید روی لب‌هاش. داشت اشتباه می‌شنید حتماً. مژده که امروز حالش خوب بود. برای یه لحظه ذهنش یقه‌ش رو گرفت و اون رو کشون کشون با خودش بُرد به سال‌ها قبل. وقتی که عمو محمد تازه فوت شده بود. اون روز هیچ‌کس باور نکرد اون مُرده. همه که دور هم جمع می‌شوند از بچه و پیر و جوون، همه می‌گفتن که صبح سرحال و غبراق اون رو توی نونوایی دیدن. ولی به شبش نکشیده، بعد از اینکه با ماشین رفت سر ساختمون و اومد حادثه خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #59
گوشی موبایل توی دستش لرزید که تونست به زور کنترلش کنه. کسی پشت در نبود ولی....ولی گلدون اون‌جا بود. یکی برداشته بودش و آورده بودش جلوی در و جایی که راهرو شروع میشد گذاشته بود. یادش نمی‌اومد که خودش این کارو کرده باشه. زبونش داشت بند می‌اومد که به نفس نفس شدیدی افتاد. نمی‌تونست نگاهش رو از روی اون گلدون برداره.
صدای روشنک اون سمت همچنان داشت نجوا میشد:
- آبجی؟! آبجی شبانه؟!
روشنک تن ظریفش رو لای بالش تخت قایم می‌کرد. این چند مدت جداً از شنیدن این خبر و اوضاع خونه غافلگیر شده بود. اون سعی کرده بود اشک‌هاش رو نگه داره ولی نتوانسته بود. در نهایت هر چیزی که براش از ته مونده‌ی جونت مایه می‌ذاری، هیچوقت حاصل نمیشه. به جاش کاری میکنه که بگی ای کاش همون یه کم جون رو برای خودم نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #60
احساس می‌کرد اون چیزی که همه‌ی مردم بهش میگن دژاوو رو تو نفس‌هاشم می‌تونه احساس کنه. یه نفس بلند کشید و آزرده از صداهای نامفهوم با اخم دستش که نمی‌دونست روی چه جسمی راست خوابونده شده رو تکون داد. درد سرش کم‌تر نشد که هیچ، یه سوزش دیگه رو هم توی دستش حس کرد. اون‌قدر اخم کرد که ابروهایش کاملاً توی هم فرو رفته بود و صورتش یه حالت بدی پیدا کرده بود. یه دست، دستش رو گرفت. نمی‌دونست باید چی‌کار کنه ولی بدون این‌که متوجه باشه، شروع به کشیدن دستش کرد که با این کار سوزشش دوبرابر شد و تا بازوش خودش رو بالا کشید. کم‌کم صداها واضح شدن:
- آقای دکتر رضوانی به بخش... .
بوقی که از صداهای یک دستگاه شنیده می‌شد و صدای پلاستیک. مثل این بود که یه نفر روی یک مبل جدید که هنوز روکشش رو برنداشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا