- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #51
به خودش اومد و دید چند دقیقه خشکش زده و بدون هیچ حرکتی روی تخت راست نشسته. این چه فکر عجیبی بود که یهو خودش رو انداخته بود توی سرش؟ خودش رو توی آینهی کنسول که از همونجا مشخص بود نکاه کرد. آینه خیلی به تخت نزدیک بود ولی شبانه احساس کرد تصویرش رو داره از فاصلهی دورتری میبینه. دوباره چقدر رنگش پریده بود. اینبار دیگه نباید بیشتر منتظر میموند. نه! این یه شوخی نبود!
از روی تخت با شتاب بلند شد. اصلاً به دردی که یهو دوید توی زانوی سمت راستش دقت نکرد. دستش رو به چارچوب در تکیه زد و نگاهش رو که جذب موکت راهرو شده بود، بهسمت ورودیِ پذیرایی تغییر داد. یهکم جلوتر رفت تا بالاخره چشمش به فنجونهای قهوه روی میز خورد. در حالی که یه ذره خیالش راحتتر شده بود، نفس حبس شدهش رو در دم...
از روی تخت با شتاب بلند شد. اصلاً به دردی که یهو دوید توی زانوی سمت راستش دقت نکرد. دستش رو به چارچوب در تکیه زد و نگاهش رو که جذب موکت راهرو شده بود، بهسمت ورودیِ پذیرایی تغییر داد. یهکم جلوتر رفت تا بالاخره چشمش به فنجونهای قهوه روی میز خورد. در حالی که یه ذره خیالش راحتتر شده بود، نفس حبس شدهش رو در دم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش