متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 18,975
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
ماریا معذب به پسر و زیر چشمی به ملورین نگاه کرد، معلوم بود که به آنها اعتماد ندارد. درست بود! آنها فقط چند باری با هم هم کلام شده بودند و نمی‌شد به راحتی همچین چیزهایی را در اختیار آن‌ها قرار داد و از آن‌جایی که معلوم بود این پنج نفر دوستان صمیمی بودند، تردید را کنار گذاشت و گفت:
- یه کتابی بود که راجع به سرزمین ماه و خاندان اون گفته بود.
پسر با صدایی که رگه‌های خشم و ناباوری در آن بیداد می‌کرد گفت:
- این چیزا چرا باید تو قصر باشه؟
ماریا درحالی‌که شانه‌ایی بالا می‌انداخت ادامه داد:
- نمی‌‌دونم؛ ولی برام جالب بود! ظاهراً جایی به اسم سرزمین ماه و یا خورشید وجود داره که تمام خاندان ماه و خورشید اون‌جا زندگی می‌کنن!
این اطلاعات برایش جالب بود، زیرا او از وجود چنین سرزمین‌هایی بی‌خبر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12
- رزیتا! رزیتا!
در باز شد و رزیتا با حرص وارد اتاق شد، دندان قروچه‌ایی کرد.
- چـیه؟
به حرص خوردنش اهمیتی نداد و درحالی‌که بند لباس‌های خود را به او نشان می‌داد گفت:
- میشه اینو ببندی؟
رزیتا برای بستن بند لباسش به او کمک کرد، دیگر از این لباس‌های پف و فنری خسته شده بود؛ ولی به خود اجازه‌ شکایت نمی‌داد. او به اندازه‌ کافی با دیگر دختران فرق داشت!
رزیتا به سر تا پایش نگاهی گذرا انداخت و بی‌تفاوت لب‌زد:
- بانو ماندا داخل حیاط خلوت منتظرته.
با خوشحالی به عقب برگشت.
- منتظر من؟
- آره!
اوه، چهار روز بود که منتظر یک زمان خوب برای حرف زدن با او بود، شاید بهترین فرصت برای خلوت با مادربزرگش بود! سری تکان داد و با رزیتا از اتاق خارج شد، رزیتا درحالی‌که دعوت نامه‌های ضیافت ازدواج دوستانش را به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13
وضعیت را قرمز دید و پا به فرار گذاشت، رزیتا به دنبالش می‌دوید و اسمش را هشدار گونه صدا میزد. با خنده از پله‌ها پایین رفت، چند وقتی بود که این‌ گونه سرخوش نشده بود! دو پله مانده به زمین را پرید، با آن کفش‌هایش نمی‌توانست خوب بدود. به عقب نگاه کرد که رزیتا را بالای پله‌ها خشک شده دید! ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی شده؟
ابروهای رزیتا بالا پرید و سری تکان داد، صورتش جمع شد و لب‌زد:
- نکنه تیک ورداشتی؟
رزیتا از آن حالت در آمد و سؤالی نگاهش کرد و گفت:
- چی؟
باز چشمش به پشت او افتاد و سریع سر خود را به زیر انداخت، این‌ کارها چه معنی می‌داد؟ بعد در کمال تعجب خم شد و تعظیم کوتاهی کرد. خنده‌اش گرفت! با صدایی که خنده را منعکس می‌کرد گفت:
- اوه عزیزم منو تو که از این حرفا نداشتیم! چرا تعظیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
صدای خنده کیلیان (Kilian) وحشت‌زده‌اش کرد، تا به حال او را هم این‌ گونه ندیده بود! کیلیان مرد جذابی بود با آن چشمانی سبز تیره دماغی متناسب با صورتش و لبی خوش فرم صورتی کشیده که ته ریشی داشت، از نظر ملورین مردی خوش قیافه بود و از آن‌جایی که پدرش دوست خیلی نزدیک پادشاه رونالد بود و بنا به شغل پدرش بیشتر جواهرهای سلطنتی را هم او درست می‌کرد، ملورین و شاهزاده وقت‌های زیادی را با هم می‌گذراندند و بعد از پانزده‌ سالگیه شاهزاده دیدارهای آنها خیلی کم‌تر شده بود؛ ولی باز هم همان صمیمیت بینشان به چشم می‌خورد.
- هنوزم مثل قدیما یه جا بند نمیشی!
درحالی‌که سیعی می‌کرد خود را جمع‌وجور کند با تک خنده‌ایی گفت:
- اینطور نیست.
- بعله کاملاً متوجهم، بانـوی عاشـق!
کلمه‌ی آخر را کشید و رویش را به سمت دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
ملکه همیشه برای ملورین احترامی وصف نشدنی قائل بود، از وقتی به یاد داشت وقتی می‌خواست با ملورین هم کلام شود سر خود را به نشانه‌ تعظیم و یا احترام کوتاه پایین می‌آورد. هیچ وقت جرئت نکرده بود دلیل این کارش را از او بپرسد! چند دقیقه‌ایی بود که با هم هم قدم بودند و سکوتی سنگین بینشان حاکم بود و در آخر ملکه سکوت را شکست.
- همیشه دوست داشتم باهات مثل یه دوست صحبت کنم و الان خیلی خوشحالم که با هم تنهاییم و می‌تونم در کنارت قدم بزنم.
دیگر این حد تعجب برای امروز کافی بود؛ ولی ظاهراً ادامه داشت!
- این باعث افتخار منه که از شما چنین حرفی رو می‌شنوم.
ملکه آرام زیر لب زمزمه کرد:
- منم همین طور!
باز هم سکوت، به اطراف نگاه کرد که خالی از هر نوع خدمه‌ایی بود. صدای آرام و زیر ملکه به گوشش خورد.
- وقتی بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
ملکه روبه‌روی او ایستاد و ملورین مجبور شد توقف کند، دستش را گرفت و گفت:
- نمی‌تونم مجبورت کنم که بیایی؛ ولی حضورت داخل این ضیافت خیلی چیزها رو عوض می‌کنه!
به صورت او که با لبخندی شیرین نگاهش می‌کرد نگریست که ملکه دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم عزیزم.
بعد از کنارش رد شد و به کاخ برگشت، با چشمانش او را بدرقه کرد و چند دقیقه همان‌جا ایستاد. نمی‌توانست درخواست او را رد کند و از طرفی هم نمی‌توانست خود را برای رفتن قانع کند. در افکار خود غرق بود که صدایی او را به خود آورد.
- وقت نشد با هم صحبت کنیم، هوم؟
نیم نگاهی به مادربزرگش انداخت که متوجه منظورش شد، قرار بود با او راجع به چیزی صحبت کند! سرش را تکان داد.
- گفتین باید منو ببینین، مشکلی پیش اومده؟
- می‌خواستم باهم جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
- نگران به نظر می‌رسی!
سرش را بلند کرد، ماندا با عشق نگاهش می‌کرد. به بیرون چشم دوخت و با آه گفت:
- رفتار امروزم به دور از شأن یه دوشیزه بود.
اخمی کرد.
- چطور مگه؟
نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
- رزیتا فک کرد که من عاشق شدم، منم گفتم که حتماً سرت به جایی خورده حرف خاصی نزدم؛ ولی رزیتا آتیشی شد و دنبالم کرد بعدم با اون پرش من از آخر پله‌ها دیگه هیچی... .
ماندا درحالی‌که سعی می‌کرد خنده‌ی خود را کنترل کند گفت:
- نکنه بازم افتادی؟
هر موقع که با آن کفش‌ها می‌دوید غیر ممکن بود که زمین نخورد.
- نه از اون بدتر، صبر کن ببینم اصلاً ملکه کی اومده بود؟
- همون موقع که رزیتا رو فرستادم دنبالت، چطور؟
چی؟ رزیتا خبر داشت؛ ولی هیچ چیز به او نگفته بود با حرص گفت:
- مگه دستم بهش نرسه، شک نکن شب میرم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
با حالتی حق به جانب اضافه کرد:
- مادرِ من، خوردم به کیلیان متوجه شدین؟
ماندا اول با سردرگمی به او نگه کرد و بعد پقی زد زیر خنده، دیگر نمی‌دانست چه بگوید.
- منظورت از ستون، شاهزاده بود؟
پشت چشمی نازک کرد.
- ایــش آره دیگه!
- وای ملورین این همه تنهایی زده به سرت.
- وا، مادربزرگ کی گفته من تنهام؟
ماندا درحالی‌که اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد گفت:
- اونو ولش کن بگو ببینم شاهزاده چی گفت؟
- من نفهمیدم کیلیانه، وقتی رزیتا گفت اعلاحضرت مو به تنم سیخ شد! بعدم که تعظیمو این چرت‌ و‌ پرتا عین بز زل زدم به کیلیان که برگشته بهم میگه جذابم... .
با حرص ادامه داد:
- آره جذابی! به من چه آخه پسره‌ی خودشیفته.
- ملوریـن.
یک دفعه ساکت شد، باز هم از حد خود گذشته بود. اصلاً متوجه نبود که با چه کسی صحبت می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
تندی به عقب برگشت که مادربزرگش به بیرون اشاره کرد که بیرون برود، آب دهانش را پایین فرستاد و در کالسکه را باز کرد. باز اطراف را چک کرد و پا به زمین گذاشت که همان موقع هجوم کلاغ‌هایی را پشت سرش حس کرد. برگشت و به آن طرف جنگل نگاه کرد، مگر قرار نبود که به کتابخانه بروند؟ سؤالی نگاه مادربزرگش کرد.
- چیه؟
اشاره‌ایی به مکانی که بودند کرد.
- ما کجاییم؟
ماندا نگاه عاقل‌اندرسفیهی بهش کرد و گفت:
- تو جنگل.
چشمانش گرد شد.
- اوه، جدی؟!
- آره.
ابروی خود را بالا انداخت و بی‌اهمیت با سنگ ریزی که کنار پایش بود مشغول شد تا ماندا از کالسکه پیاده شود، سنگ سیاه بود! کمی اخم کرد. ظاهراً سوخته بود، روی زمین هم آثاری از سوختگی دیده میشد! رد سوختگی را با چشم دنبال کرد. درختان اطراف خاکستر شده بودند! با چشمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
خاک‌های اطراف را کنار زد و راه پله‌ایی طولانی قابل دیدن بود، پا روی پله‌ی اول گذاشت که صدای شکستن تکه چوب سکوت کلبه را بهم زد. با تعجب پرسید:
- شما این‌جا رو از کجا پیدا کردین؟
درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفتند ماندا پاسخ داد:
- این یکی از خونه‌هایی بود که از پدرمون به ارث رسید! آلفرد قصد فروشش رو داشت تا اینکه یک روز متوجه این راه پله‌ی مخفی شدیم و تصمیم گرفتیم ما هم مثل اجدادمون این خونه رو به فرزندانمون بدیم، این‌جا بعد از آلفرد به تو داده میشه عزیزم.
تندی لب‌زد:
- به من؟!
درحالی‌که بیشتر حواسش نیوفتادن از پله‌ها بود، تأیید مادربزرگش را دید.
- آلفرد فرزند من و تو فرزند آلفرد هستی، امیدوارم بتونی همون‌طور که ما این‌جا رو مخفی نگه داشتیم تو هم مخفیش کنی!
مشکوکانه نجوا کرد.
- می‌تونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا