- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #11
ماریا معذب به پسر و زیر چشمی به ملورین نگاه کرد، معلوم بود که به آنها اعتماد ندارد. درست بود! آنها فقط چند باری با هم هم کلام شده بودند و نمیشد به راحتی همچین چیزهایی را در اختیار آنها قرار داد و از آنجایی که معلوم بود این پنج نفر دوستان صمیمی بودند، تردید را کنار گذاشت و گفت:
- یه کتابی بود که راجع به سرزمین ماه و خاندان اون گفته بود.
پسر با صدایی که رگههای خشم و ناباوری در آن بیداد میکرد گفت:
- این چیزا چرا باید تو قصر باشه؟
ماریا درحالیکه شانهایی بالا میانداخت ادامه داد:
- نمیدونم؛ ولی برام جالب بود! ظاهراً جایی به اسم سرزمین ماه و یا خورشید وجود داره که تمام خاندان ماه و خورشید اونجا زندگی میکنن!
این اطلاعات برایش جالب بود، زیرا او از وجود چنین سرزمینهایی بیخبر بود...
- یه کتابی بود که راجع به سرزمین ماه و خاندان اون گفته بود.
پسر با صدایی که رگههای خشم و ناباوری در آن بیداد میکرد گفت:
- این چیزا چرا باید تو قصر باشه؟
ماریا درحالیکه شانهایی بالا میانداخت ادامه داد:
- نمیدونم؛ ولی برام جالب بود! ظاهراً جایی به اسم سرزمین ماه و یا خورشید وجود داره که تمام خاندان ماه و خورشید اونجا زندگی میکنن!
این اطلاعات برایش جالب بود، زیرا او از وجود چنین سرزمینهایی بیخبر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش